کلاس اول دبستان بودم ( حدود بیست و سه سال پیش). این خاطره همون روزای تقریبا اولی بود که میرفتم مدرسه. داداشمم که دو سال از من بزرگ تر بود، همون مدرسه کلاس سوم بود. قاعدتا با همم برمیگشتیم خونه. یه خیابونایی توی شهرای بزرگ مثل شیراز هست که قسمت کندرو و تندرو داره. برای اینکه از روی پل هوایی بریم اون طرف خیابون، اول باید عرض قسمت کندرو خیابون رو رد میکردیم.
توی همون روزا، من و داداشمم داشتیم به پل هوایی نزدیک میشدیم که من زودتر از قسمت کندرو رد شدم و رسیدم به پله های پل هوایی. داداشم اون طرف با صدای بلند گفت: مگه مامان نگفت که با هم، دست توی دست هم از خیابون رد شیم؟ برگرد
منم بدون نگاه به خیابون برگشتم و یه ماشین با سرعت زیاد بهم زد. بیهوش شدم. اولین خاطره توی ماشین یادمه که یه لحظه به هوش اومدم. دم بیمارستان توی قسمت اورژانس هم یه لحظه به هوش اومدم که راننده داشت پذیرش میکرد.
اون روز رو بیهوش بودم و وقتی به هوش اومدم، مامان و بابام بالای سرم بودن. کل صورتم شده بود خون مردگی. ولی خدا رو شکر شکستگی نداشتم. فکر کنم دو روز بعد مرخص شدم.
از مامان و بابام همون لحظه پرسیدم راننده کجاست. اونا هم گفتن که همون لحظه تا رسیدن بیمارستان، سریع رضایت دادند تا راننده بره به کارش برسه😂. حتی اگرم رفته بودم اون دنیا شک ندارم همون لحظه مامان و بابام رضایت میدادن.
حالا اینو ولش کن. با این همه خون مردگی روی صورتم، مامانم همون روز که اومدم خونه منو فرستاد مدرسه😢😂
منم فقط از ظاهرم خجالت میکشیدم. خدا رو شکر... اونم به خیر گذشت