طرفداری-
میدانید چه وقتی فهمیدم باید تحت مداوا قرار بگیرم؟
وقتی که مقابل لیورپول بازی کردم.
تورس روی فرم بود ولی من هرگز مشکلی با مهار او نداشتم.
اما حالا موقعیتی در محوطه جریمه بود. او توپ را به پشت من برد
من برگشتم و ما به سوی توپ دویدیم و شانه به شانه شدیم.
در هر مورد دیگری، آن توپ به من میرسید؛ حتی اگر تمام روز را کورس میگذاشتیم.
لحظه خروج از زمین را به یاد دارم. فکر میکنم باختیم، شاید هم آن بازی مساوی شد.
سرمربی روز بعد به من گفت: «این ریو فردیناند واقعی نیست. هر روز دیگهای اون توپ برای تو بود... حتی قبل از این که به فکر شوتزنی بیافته، توپ دست تو بود. نمیتونی اجازه بدی باز این اتفاق برات بیافته. باید بری و رو به راه بشی چون... آماده نیستی.»
راست میگفت چون در تمام طول هفته تمرینات را از دست میدادم
و بعد، مسابقات را و این حکایت زندگی من بود.
پس آماده نبودم. مشخص بود که آماده بازی کردن نیستم.
تا سی سالگی هیچ مصدومیتی نداشتم. کاملا سرحال و قبراق بودم. هر فصل در تمامی بازیها که حدودا ۴۵ تا ۵۰ تا میشد، بازی میکردم. در تمرینات مستقیما و بدون هیچگونه حرکت کششی یا گرم کردنی، با سرعت ۱۰۰ مایل در ساعت سراغ کار با توپ میرفتم. از بچگی همین طور بودم و به همین روند هم ادامه دادم. ولی یادم میآید رایان گیگز به من گفت: «وقتی سی ساله بشی، بدنت تغییر میکنه. باید بیشتر از خودت مواظبت کنی.»
گفتم: «آره، درسته» مثل لحظهای بود که در کودکی به ما میگویند: «از سالهای درس خوندنت لذت ببر. اینها بهترین سالهای زندگیت هستند.» و ما هم میگوییم: «آره، آره...» و این را به شوخی میگیریم. بعد که سی ساله شدم، دیدم حق با گیگزی بود؛ انگار کسی کلید برق را فشار داده بود!
کم کم ضرب دیدگیها از راه رسیدند. بعد نوبت به کشیدگیهای کوچک در ناحیه کشاله ران و همسترینگها رسید. دلیل اینها را نمیدانستم. بعد بازی با استوک در پیش بود. قبل از بازی خوب بودم؛ در واقع شب قبل از آن عالی بودم. نوبت به گرم کردن و پرش رسید. این فقط یک پرش است؛ حرکتی عادی در گرم کردن. اما وقتی فرود آمدم، احساس کردم چیزی در پایین کمرم در رفت. دردش مسخره بود (دیوانه کننده) در واقع دیوانه کنندهترین و باورنکردنیترین درد ممکن. تقریبا دولا شده بودم. آن شروع همه اینها بود.
خیلی برایم عجیب بود چون نمیدانستم چه مشکلی دارم. دکترها، متخصصین و فیزیوتراپها هم چیزی نمیدانستند. برخی تمرینها را پیش گرفتم که گاها کمک کننده بودند. اما بیشتر قرص مصرف میکردم؛ آنقدر مُسکن و آرامبخش مصرف میکردم که میتوانستم داروخانه خودم را باز کنم. وقتی وضعیت خیلی بد میشد، دولا میشدم و کمرم قوس بر میداشت و مثل یک پیرمرد راه میرفتم.
خیلی وقتها نمیخوابیدم. فکر میکردم باید خداحافظی کنم؛ فکر میکردم این آسیب باقی عمرم همراهم خواهد بود.
همه چیز را امتحان کردم. تمام راه را تا شمال غرب طی کردم؛ به لندن رفتم؛ به آلمان رفتم؛ ماساژورها مرا مشت و مال میدادند. یک ماساژور پیدا کردم که به نظرم کارش خوب بود و به مدت ۳-۴ ماه به او مراجعه کردم. اما هنوز مشکلاتی داشتم و به همین خاطر به دنبال فرد دیگری گشتم. به دیدار مولر وولفارت، یک متخصص معروف که با بایرن مونیخ و تیم ملی آلمان کار میکرد رفتم. او مطب خصوصی خودش را در مونیخ داشت و من چند ماهی به آنجا رفتم. تزریقاتی انجام میداد که حالم را خوب میکرد ولی فقط برای مدت کوتاهی. برای بازیهای بزرگ، سریعا مرا مداوا میکرد. مثلا اگر روز شنبه بازی تعیین کنندهای در لیگ داشتیم و بعد مسابقهای در یک چهارم نهایی یا نیمه نهایی لیگ قهرمانان... از این دست بازیها.
بعد دوباره سراغ فردی به نام کوین لیدلو در لندن رفتم؛ کسی که وقتی فکر میکردم باید زانویم را جراحی کنم، به من کمک کرده بود. او دفعه قبل تمریناتی به من داده بود که نیازم از جراحی را برطرف کرده بود و به همین خاطر میدانستم کارش خوب است. کوین در ماساژ دادن و این جور کارها خیلی خوب بود و معمولا طی چند ساعت حالم را خوب میکرد؛ در هر صورت تقریبا خوب. او با خیلی از تیمهای راگبی انگلیس کار کرده است و مهارت خوبی دارد. اما حتی او فقط میتوانست مرا تا حد مشخصی پیش ببرد. درمانی برای بلند مدت جواب نمیداد.
این طور بود که یک برنامه هفتگی برایم تنظیم شد. شنبهها بازی میکردم و به محض این که پس از یک بازی به خانه میرسیدم، ناتوان میشدم. یکشنبه که میشد، اصلا نمیتوانستم درست و حسابی راه بروم و هیچ اقدامی هم برای تمرین کردن نمیکردم. تنها نرمش و رفتن به استخر و چیزهایی از این قبیل را برای بازگشت به فرم نرمال بدنم انجام میدادم. بعد اگر چهارشنبه هم بازی داشتیم و من قرص مصرف میکردم، شاید میتوانستم بازی کنم. اما اگر قرص نمیخوردم و شنبه آینده مسابقهای در پیش بود، صبر میکردم. پنجشنبه که میشد، میتوانستم به آرامی بدوم. جمعه همراه با تیم تمرین میکردم و بعد دوباره در مسابقه به میدان میرفتم.
همین روال ادامه داشت. اوضاع تقریبا برای ۱۸ ماه همین طور پیش رفت! دکترها به این نتیجه رسیدند که مشکلی در ناحیه پایین کمر دارم (دقیقتر میشود مفصل SI، L3 و L4) و آنها نمیتوانستند آن را حل کنند. اینها در بدترین دوران من طی سالهای ۲۰۰۹ تا ۲۰۱۰ رخ دادند.
حتی نمیتوانستم همراه بچههایم به باغ بروم. این خیلی برایم دردآور بود. پسرم میگفت: «بابا؟ میتونی بیای و توی باغ با ما فوتبال بازی کنی؟»
«نه بچهها، فعلا نمیتونم بیام اونجا»
حالم افتضاح بود. حتی نمیتوانستم بیش از چند دقیقه سر پا بیاستم. تنها میتوانستم پسرم را تا مدرسه ببرم و بعد که به ماشین بر میگشتم، باید نفسی عمیق میکشیدم. شبها عرق کرده از خواب بیدار میشدم و با خودم میگفتم: «لعنت به این وضع! باید خداحافظی کنم. اما نمیخوام این طور کنار برم. نمیخوام با درد و مرض کنار بکشم.»
بعضی روزها تختخواب تنها جایی بود که کمرم احساس راحتی میکرد. بعد از ظهرها بیدار میشدم و تلاش میکردم تا تکانی به خودم بدهم. بعد که بچهها راهی تختخواب میشدند، من فقط دراز میکشیدم و تلویزیون تماشا میکردم. بیشتر روزها کارم شده بود دراز کشیدن و تماشای کانالهای ورزشی.
ترس و اضطراب زیادی از مصدوم شدن داشتم. بعضی اوقات میگفتم ایکاش یک مشکل مشخص مثل شکستگی پا داشتم. طول درمان بعضی از بیماریها را میدانیم؛ اگر رباطت آسیب دیده باشد، شش ماه فرصت نیاز داری؛ اگر پایت بشکند، ظرف چند ماه رو به راه خواهی شد. اگر مشکلت مرتبط به مینیسک باشد، ۴ هفته طول میکشد. خلاصه این که میدانی چقدر قرار است آن وضعیت را تحمل کنی. اما آگاهی نداشتن نسبت به مدت پایداری این مشکل، مرا در هم شکست. کمر درد؟ کسی نمیدانست اشکال کار کجاست. حتی بهترین متخصصها و فیزیوتراپها هم نمیدانستند. «اگر اونها نمیدونن، پس کی میدونه؟ چطور قراره حالم بهتر بشه؟»
شاید برای یک غریبه عجیب به نظر برسد اما باید به یاد داشته باشید فوتبال فرهنگی شبیه به ماچو من (لقب یک کشتی کج کار آمریکایی به نام رندی سوج) دارد. این افکار قبلا سراغ من نیامده بودند چون هرگز مصدوم نشده بودم. حالا که فکر میکنم، میبینم افکارم بر روی دیگران هم تاثیر گذار بود. با نگاهی به خودم در آینه میگفتم: «لعنتی! این پسر میتونه بازی کنه، فقط این هفته دلش نمیخواد. این هفته با اورتون بازی داریم و اون نمیخواد با دانکن فرگوسن رو به رو بشه...» در گذشته بر این باور بودم که پائولو دی کانیو در بعضی مسابقات برای وست هم بازی نمیکند. در بازی خانگی به میدان میرفت و مثل ماچو من ظاهر میشد اما من به این فکر میرسیدم که: «هفته بعد بازی نمیکنه چون قراره تو خونه اورتون بازی کنیم.» گاهی درست پیش بینی میکردم و گاهی هم در اشتباه بودم. اما ذهنیت من این طور بود که باید صرف نظر از هر چیزی، درون زمین حاضر باشم.
حالا میبینم که تمام ذهن و روانم عجیب و غریب بود. باید تعادل بیشتری را در پیش میگرفتم. همه میدانند که مصدومیتها بخشی از فوتبال هستند ولی من از این مسئله خجالت میکشیدم؛ مثل یک موش وارد رختکن میشدم و در و دیوار را محکم میگرفتم. نمیخواستم کسی مرا ببیند؛ نمیخواستم با کسی در ارتباط باشم. راستش را بخواهید اصلا دلم نمیخواست به زمین تمرین بروم. تلاش میکردم وقتی بازیکنان برای تمرین کردن وارد زمین شده بودند بیایم تا کسی مرا نبیند. در این شرایط خجالت زده میشوی و پیش خودت فکر میکنی: «بچهها دارن میگن و میخندن ولی من اونجا نیستم...» قسمتی از کار را حس نمیکنی. حس میکنی تنها هستی.
آیا بچهها فکر میکنند در حال طفره رفتن از تمرینات هستم؟
آیا فکر میکنند دیگر نمیخواهم بازی کنم؟
آیا فکر میکنند هرگز به سطح قبلی بر نمیگردم؟
خلاصه این که نمیخواهید اطراف آنها باشید. همیشه یکی از شخصیتهای بزرگ رختکن به شمار میرفتم: فردی پر جنب و جوش و اهل بگو و بخند. اما در این وضعیت حتی کنار دکترها، متخصصین و مربیان مقهور میشوی. وقتی بازی نمیکردم، مرا کنار زمین تمرین میدیدند و بعد مقداری مثل خودم ساکت میشدند. اما به محض این که به داخل زمین بر میگشتم، تفاوت مشهود بود. ناگهان دوباره سر و صدایشان بلند میشد: «اوه، میبینم که برگشتی؛ ایول!» خیلی زود متوجه تفاوت میشدم. وقتی به تمرینات بر میگشتم، بچهها به من میخندیدند. وقتی وارد جمع میشدم، با من شوخی میکردند و میگفتند: «اوهو! اینجا رو باش!» یا «ریو حالش خوبه. امروز میتونه تمرین کنه.»
به دکتر، رییس یا فرد دیگری نگفتم که چقدر درد دارم؛ احتمالا به خاطر این که میخواستم بازی کنم. پیش خودم فکر میکردم: «اگه بازی نکنم، مربی میره و یه بازیکن دیگه میخره.» این تفکر در بلند مدت به من کمک نکرد. فکر میکردم علاجی پیدا خواهم کرد.
بچهها هم چندان کمکی نمیکردند. اما راستش را بخواهید خودم هم مثل آنها هستم. وقتی مصدوم شوی، نمیخواهی کس دیگری را به دردسر بیاندازی و فقط به دنبال این هستی تا در سریعترین زمان ممکن خوب شوی. وقتی هم که بازی کنی، خیلی سرت شلوغ است و همیشه دغدغه آماده سازی خودت چه از نظر بدنی و چه ذهنی برای مسابقه را داری. در این شرایط کمی خودخواه میشوی. دوران حضور لوئیس ساها در یونایتد را به یاد دارم. او با مصدومیتهای زیادی رو به رو شد و حالا درک میکنم که چقدر حس و حال بدی داشته است. یادم میآید یکبار به او گفتم: «چطوری مرد؟ مصدومیتت چطوره؟ کی بر میگردی؟» او گفت: «نمیدونم» و بعد راهش را کج کرد. فکر میکنم با خودش گفته بود: «نمیخوام هیچوقت مسیرم به ریو بخوره چون دائما در مورد این مصدومیت کوفتی از من میپرسه.» پیش خودت فکر میکنی نگران هستی و با او ابراز همدردی میکنی اما احتمالا تمامی اعضای ترکیب همین حرفها را به او میزدند. بعضی اوقات فقط باید فرد را به حال خودش رها کرد.