مطلب ارسالی کاربران
خاطره ای از زمان کودکی (2)
کلاس پنجم دبستان بودم (حدود 19 سال پیش). طبق معمول با بچه های محل توی کوچه بازی میکردیم. تقریبا شیطون بودیم ولی آزارمون معمولا به کسی نمیرسید. یه ارگان دولتی کنار محلمون بود که زمین خیلی بزرگی داشت. دورش نرده های آهنی بود. با بچه ها شبا از توی یه حفره ای که بینش بود میرفتیم توی اونجا. چراغ قوه هم داشتیم. یه چند بار بچه ها شیشه نگهبانی رو شب شکوندن و از اون به بعد اون حفره رو سیم خاردار کشیدن. ولی داداشم که 2 سال از من بزرگتر بود و سردسته گروه بود با انبر دست بازش کرد و روز از نو روزی از نو...
خلاصه...
یه روز پاییزی، که توی اون محوطه پر بود از برگ خشک درختای افرا بچه ها برای شوخی از پشت نرده کبریت روشن میکردن و مینداختن توی برگا. خب قاعدتا خاموش میشد چون باد تقریبا شدیدی میومد. نوبت من شد و کبریتو روشن کردم و ...
گرفت آقا. اونم چه گرفتنی. به داداشم گفتم بدو که آتیش گرفت. تا اومد بپره از اونور نرده برسه به آتیش، حجم آتیش شده بود اندازه یه خونه. حدود 6 نفر بودیم. مونده بودیم چیکار کنیم. چون محوطه هم خیلی بزرگ بود، نگهبان خیلی فاصله داشت. خلاصه گفتیم داد و فریاد بزنیم و نگهبان رو خبر کنیم. خلاصه سرتونو درد نیارم. اومدن نگهبان همانا و اومدن دو تا کامیون آتشنشانی هم همانا. قبل رسیدن آتش نشانی، پدر نگهبان بنده خدا دراومد. بعد از خاموش کردن آتیش ( حدود 2 ساعت بعد)، ما هم انگار اسگلا اونجا وایساده بودیم. مسئول آتشنشانی اومد و سرمون داد زد. فهمیده بود کار ماست. ولی ما انکار کردیم. چند تا توگوشی آبدار هم به یکی از بچه ها زد ولی دمش گرم لو نداد.
بعدم پیگیر نشدن و برگشتیم خونه...
عجب اوضاعی بود خلاصه