یادش بخیر. ما سه تا داداشیم. حدود بیست و دو سه سال پیش با کلی التماس ما سه تا، بابامون برامون یه کنسول سگا خرید. دقیقا 50 هزار تومن. یه بازی کامبت 4 هم خرید اونم 15 هزار تومن. انگار دنیا رو بهمون داده بودن.
خلاصه سه تایی اون شب فقط بازی میکردیم. بازی ... بازی ... بازی... آخه دیگه کسی قرار نبود دسته ها رو ازمون بگیره. مال خود خودمون بود.
تا اینکه همون شب از بس که بازی کردیم سگامون سوخت.
فکر کنم یه چیز حوله مانند هم دورش پیچیده بودیم که مثلا ازش نگهداری کنیم. نگو که همونم قوز بالا قوز شد.
همون شب شاید بهترین خاطره دوران بچگیمه. هرچند خیلی تلخ بود. آخه پدر سگا رو هم درآوردیم.
تعمیرشم خیلی گرون میشد و هیچی به هیچی
ما موندیم و یه دنیا آرزوی بر باد رفته و یه سگای سوخته کنج اتاق
یادش بخیر...
چقدر دنیای آرزوهامون کوچیک بود. چقدر دغدغه هامون در عین ناممکن بودن، دست یافتنی بود.
اون سگای سوخته شاید یه جورایی نماد آرزو های ما سه تا داداش دهه شصتی بود. هرچند کم بود ولی اون شب شاید بهترین شب زندگیمون بود که از ته دل میخندیدیم و خوش بودیم.