طرفداری- محل تولد من فرانسه، منطقه «سنت دی» است. جایی که مهاجران بسیاری آن جا زندگی می کنند؛ سنگالی ها، مراکشی ها و ترک ها. خانواده من از سنگال به فرانسه آمدند. در واقع اول پدرم آمد. او چوببُر بود. یک چوببُر فرانسوی واقعی. آن ها در قید حیات هستند. پدرم قبل از اینکه به این شغل مشغول شود، در شهر پاریس در یک کارخانه نساجی به مدت پنج سال کار کرد. هفت روز هفته بدون یک روز تعطیلی، کار می کرد. او همه این ها را انجام می داد تا پول لازم برای آوردن مادرم به فرانسه را فراهم کند. در پایان این راه، بالاخره «کالیدو کوچولو» در منطقه سنت دی متولد شد. والدینم نام مرا از قرآن انتخاب کردند.
اولین بار که نژادپرستی را تجربه کردم، برابر لاتزیو بازی می کردیم. پس از به صدا درآمدن سوت پایان بازی، در تونل ورزشگاه راه می رفتم و خیلی خیلی عصبانی بودم. در یک لحظه چیز مهمی به ذهنم رسید. قبل از شروع بازی، پسرکی با من وارد زمین شده بود. یاد او افتادم که از من خواسته بود پیراهنم را پس از بازی، به او هدیه دهم. سریعا برگشتم و آن پسرک را در جایگاه هواداران پیدا کردم. پس اینکه پیراهنم را گرفت، اولین چیزی که گفت این بود «بابت اتفاقاتی که رخ داد، معذرت میخوام.» واقعا تحت تاثیر قرار گرفتم. پسر بچه معصومی به خاطر اشتباهات چند مرد گنده، از من معذرت می خواست. به او گفتم «مهم نیست. ممنونم ازت. خداحافظ» روح یک کودک اینطور است.
به شما دروغ نخواهم گفت. من هم به اندازه بقیه در پیش داوری در مورد مکان ها و انسان ها گناهکارم. قبل از اینکه به ناپولی بیایم، به خاطر اینکه زبانشان را نمی دانم مضطرب بودم. همچنین داستان هایی در مورد مافیا و جرایمی که مرتکب می شدند، شنیده بودم. هیچوقت به آنجا نرفته بودم، بنابراین نمی دانستم آیا این حرف ها حقیقت دارند یا خیر. در واقع چیزی که می خواهم تعریف کنم، یک داستان بامزه است.
وقتی در خنک بلژیک بازی می کردم، دوستم احمد چند روزی به خانه من می آمد تا با من بماند. یک روز مثل همیشه در ایستگاه قطار منتظرش بودم که ناگهان تلفنم زنگ خورد و شماره یک فرد ناشناس بود. به انگلیسی جواب دادم: «سلام، شما؟» آن صدا جواب داد «سلام، من رافا بنیتس هستم.» جواب دادم «بیخیال احمد. منتظرتم. با من شوخی نکن.» و تلفن را قطع کردم.
او دوباره زنگ زد و من بابت این موضوع دلخور شده بودم. «احمد بس کن! اینجا منتظرم.» و دوباره گوشی را قطع کردم. سپس یک تماس از طرف ایجنتم دریافت کردم و فورا جواب دادم «کولی، چطوری؟ در مورد رافائل بنیتس از ناپولی چیزی شنیدی؟ قراره بهت زنگ بزنه.» با لحنی متعجب جواب دادم: «چـــــــــــی؟؟! داری شوخی می کنی؟ فکر کنم همین الان بهم زنگ زد ولی من فکر کردم رفیقمه و داره باهام شوخی می کنه.» ایجنتم به بنیتس زنگ زد تا شرایط را توضیح دهد. بنیتس دوباره به من زنگ زد و من طوری گوشی را برداشتم که انگار هیچ اتفاقی رخ نداده است. «سلام رافا! سلام. بونژو (Bonjour)! هولا (Hola). سلام!» سپس او شروع به صحبت کرد: «سلام. می خوای انگلیسی صحبت کنم؟» جواب دادم «هرطور میلته. به هر زبونی بگی صحبت می کنیم.» در آخر به زبان فرانسوی صحبت کردیم.
او سوال های زیادی از من می پرسید. «نامزد داری؟ دوست داری مهمونی بری؟ آیا شهرمون و بازیکنامون رو می شناسی؟» گفتم: «خب آقا، مارک همشیک رو می شناسم.» واقعیت این بود، مارک همشیک را نمی شناختم. حتی در مورد شهر هم چیزی نشنیده بودم. البته که رافا بنیتس را می شناختم و از اینکه با من تماس گرفته بود، واقعا تحت تاثیر قرار گرفته بودم. به ایجنتم زنگ زدم و گفتم « هرکاری می خوای انجام بده که این انتقال بشه. داریم میریم ناپولی.» فقط 48 ساعت به اتمام پنجره نقل و انتقالات زمستانی باقی مانده بود و ناپولی زمان کمی برای به توافق رسیدن با خنک داشت. با این حال رافا روی قولش ماند و مرا در تابستان جذب کرد.
وقتی برای انجام تست های پزشکی ام وارد باشگاه شدم، اضطراب عجیبی داشتم. ایتالیایی صحبت نمی کردم و در سالن انتظار توسط رئیس باشگاه، اورلیو دی لورنتیس، مورد استقبال قرار گرفتم. فکر می کنم این موضوع تمام چیزهایی را که باید در مورد ناپولی بدانید، می گوید. او با حالتی جالب به من نگاه کرد و گفت: «اوه، پس تو کولیبالی هستی؟» من هم با خوش رویی برگشتم و گفتم «بله، من کولیبالی هستم.»
برگشت و گفت: «ولی زیاد قدبلند نیستی. مگه 1.92 متر نبودی؟» جواب دادم «نه آقای رئیس. 1.86 متر.» او در جواب گفت «لعنتی. همه جا نوشته بودند که تو 1.92 متر قد داری. الان میرم با خنک صحبت کنم تا مقداری از پولم رو برگردونن.» من هم در آن حین جواب دادم «باشه آقای رئیس. شما کل مبلغ رو پرداخت کنید، در عوض من هم سانتی متر به سانتی متر پولی که پرداخت کردین رو در زمین جبران می کنم. نگران نباشید.»
از جواب من خوشش آمد و با صدای بلند خندید. «باشه، باشه. به ناپولی خوش اومدی کولیبالی، خوش اومدی.» پس از آزمایش های پزشکی، رافا بنیتس مرا به صرف ناهار دعوت کرد. قبل از اینکه بنشینیم و حتی نگاهی به منو بیندازیم، رافا تمام لیوان را از میزهای اطراف جمع کرد و روی میز خودمان قرار داد. نمی دانستم قرار است چه کار انجام دهد. سپس گفت: «خب الان تاکتیک تیم رو نشونت میدم.» گارسون آمد و بنیتس لیوان ها را روی میز می چید و می گفت «اینجوری قراره بازی کنیم. اول اینجا میری، بعدش اینجا میری. فهمیدی؟ حالا باید دو چیز رو خیلی سریع انجام بدی. اول اینکه ایتالیایی یاد بگیری و دوم اینکه این تاکتیک ها رو درک کنی.» جواب دادم «چشم رئیس.»
پس از اینکه به تعطیلات رفتم و برگشتم، رافا مرا به اتاقی برد و در را بست. آنجا اتاق آنالیز و تحلیل بود. او بهترین سبک بازی ها و بهترین دریبل ها، بهترین حرکات، بهترین تکل ها و پاس ها را نشان می داد. دائم می گفت «اینجوری، اینجوری و اینجوری.» در جواب گفتم «اینکار چی؟ خوبه نه؟» بنیتس گفت «دیگه این اشتباه رو انجام نده!» با حالتی معترض گفتم «ولی آخه توپ ربایی کردم!» دیگر ترجمه قسمت های بعدی سخت است ولی به طور خلاصه گفت: «گ** خوردی!!! توپربایی کردی چون فیزیکت قویه. اگه رقیب باهوش باشه به دردسر میفتی.» سپس یک ویدیوی خسته کننده به من نشان داد که در آن بازیکنان معمولی بازی می کردند.
«آره، این خوبه. خیلی هم خوبه.» این اتفاق همه چیز را در مورد تجارب من می گوید. وقتی به ایتالیا آمدم، یک پسربچه بودم اما حالا یک فوتبالیست سطح بالا شده ام زیرا در اینجا بهترین تاکتیک ها را یاد گرفتم. اینجا تاکتیک ها در بالاترین سطح هستند اما باید بگویم مهم تر از همه چیز، تشکیل یک خانواده بود. در ناپل من خانواده پیدا کردم. این روزها که به فرانسه برمی گردم، دیگر مرا «سنگالی» یا «فرانسوی» صدا نمی زنند. آن ها همیشه «بفرما بازم مرد ناپلی اومد» می گویند. ناپل شهری است که انسان ها را دوست دارد. کمی شبیه آفریقاست زیرا صمیمیت و گرمی اینجا، دقیقا مانند آنجاست. همه می خواهند با شما صحبت کنند. همسایه های من، مرا به عنوان پسرشان قبول دارند. از زمانی که به ناپل آمده ام، به مرد دیگری تبدیل شده ام. در آرامش کامل.
هیچوقت یادم نمی رود که پسرم اینجا به دنیا آمد زیرا کل زندگی من در ناپل را خلاصه می کند. همسرم صبح به کلینیک رفت تا زایمان کند. آن شب در مقابل ساسولو بازی داشتیم. در جلسه ویدئویی بودیم و گوشی ام دائما در حال زنگ خوردن بود. معمولا گوشی ام را خاموش می کنم اما آن روز، نگران همسرم بودم. پنج یا شش بار زنگ زده بود. آن دوران مربی ما مائوریتزیو ساری بود و اخلاقش را می دانید. نمی خواستم جواب دهم. به همین دلیل نگه داشتم تا در نهایت از اتاق بیرون زدم و جواب تلفن را دادم. «باید بیای، پسرمون داره به دنیا میاد.» پیش ساری رفتم و گفتم «آقا، معذرت می خوام ولی باید برم. پسرم داره به دنیا میاد.»
ساری به من نگاه کرد و گفت: «نه، نه. امشب بهت نیاز دارم کولی. واقعا نیاز دارم. نمی تونی بری.»
«ولی پسرم داره به دنیا میاد. هرکاری بخوای انجام بده. جریمهم کنه، تعلیقم کن. مهم نیست، من دارم میرم.» ساری بسیار مضطرب به نظر می رسید و سیگار می کشید...! «باشه، باشه می تونی به کلینیک بری ولی امشب باید بری بازی حاضر باشی. بهت نیاز دارم کولی.» هرچه سریعتر به سمت کلینیک رفتم. اگر تابحال پدر نشدهاید، احساس مرا درک نخواهید کرد. درک این احساس سخت خواهد بود. غیرممکن است تولد فرزندتان را از دست دهید. ساعت 1:30 به کلینیک رسیدم و خدا را شکر، پسربچه ناپلی به دنیا آمده بود. به او نام «سنی» را دادیم. شادترین روز زندگی ام بود.
ساعت 4 ظهر یک تماس از ساری دریافت کردم. این مرد دیوانه است. از دیوانه گفتن، منظور بدی ندارم اما دیوانه است. «کولی، قراره برگردی نه؟ واقعا بهت نیاز دارم. لطفا برگرد بهت نیاز دارم. لطفا!» همسرم استراحت می کرد و احتمالا به من نیاز داشت. از سویی نمی خواستم هم تیمی هایم را ناامید کنم. با دعای خیر همسرم از پیشش جدا شدم و به استادیوم برگشتم تا آماده بازی شوم. ساری به رختکن آمد و ترکیب بازیکنان را روی تخته نوشت. مات و مبهوت نگاه می کردم. فقط نگاه می کردم. «آقا، شوخیه؟» او گفت «چی؟ نه انتخاب من اینه.»
او مرا روی نیمکت قرار داده بود و حتی قرار نبود بازی کنم. «آقا، پسرم، همسرم؟ آن ها را تنها گذاشتم و به من نیاز داشتند. حالا که فکر می کنم آن روز واقعا جالب بود اما در آن لحظه خیلی خشمگین شده بودم و می خواستم گریه کنم. شاید فکر کنید داستان بد و منفیای بود اما نه؛ این همه چیز من در خصوص حضورم در شهر ناپل را نشان می دهد. هرچقدر شرح دهم، شاید درک نکنید. مثل توضیح دادن یک جوک، سخت است. حالا احتمالا مرا بهتر می شناسید.
من یک فوتبالیستم؛ یک فوتبالیست سیاه پوست. با این حال فقط این ها نیستم. من مسلمانم. سنگالی هستم. فرانسوی و یک ناپلی هستم. من یک پدرم. تقریبا در اکثر نقاط جهان بودهام. زبان های زیادی بلدم و پول زیادی به دست آوردهام اما می توانم بگویم سه چیز در دنیا وجود دارد که نمی توانید هیچ جا بخرید: آرامش، صمیمیت و خانواده. این سه چیز را در «سنت دی» به خوبی یاد گرفتیم. می خواهم فرزندم هم این سه چیز را یاد بگیرد. دوست دارم انسان ها با این چیزها به یاد من بیفتند.
ما شاید با هم تفاوت داشته باشیم بله، اما ما همه برادریم.
▬ برای خواندن سایر قسمتهای مجموعه The Players Tribune، روی برچسب این مجموعه یادداشتها کلیک کنید. در این مجموعه، به چالش ها و دغدغه های بازیکنان بزرگ و جوان، از کودکی تا به امروز پرداخته شده است.