در پهنهی افسانهایِ آرکادیا، باکرهای شکارچی میزیست که سوگند یاد کرده بود دوشیزه بمانَد.
با تولد آتالانتا، یاسوس، حاکم تِگِئا، از خشم برآشفت و نوزاد دختر را در دوردستها به دست طبیعت سپرد. او انتظار پسری را میکشید که میراثدار تاج و تختاش باشد.
ماده خرسی دخترک را یافت و کنار تولههایش پناه داد. آرتمیس، شکارچی جاودانه، فنون شکار را به او آموخت.
آتالانتا همراه با یاسون و آرگوناتها، در جستوجوی پشم زرین، رهسپار کولخیس شد. در این سفر بود که ملئاگروس به آتالانتا دل باخت و بعدها در ماجرای شکار گراز وحشی، از او یاری جست.
آتالانتا پس از هنرنمایی در شکار گراز وحشی، پرآوازه گشت و یاسوس او را به اقامت در سرزمین پدری دعوت نمود.
پدر با او چنین گفت: «مرا پسری نیست که جانشینام باشد. هر که را میخواهی به همسری انتخاب کن و با هم بر این سرزمین، فرمان برانید و فرزندان شما، میراثدارانتان خواهند بود.»
آتالانتا پاسخ داد:«مطیع شما خواهم بود؛ اما به یک شرط: خواستگاران بایستی با من رقابت کنند؛ آن که تیزپاتر از من باشد به خواستهاش میرسد اما آنان که شکست بخورند، جانشان را خواهند باخت.»
هیپومنس پای در میدان رقابت گذاشت. اما آنچه که او را در این مسیر سخت، دلگرم و امیدوار میساخت، سیبهای زرین هسپریدس بود که آفرودیته به او ارزانی داشت.
آن دو دویدن را آغاز کردند و هیپومنس پیش افتاد. هربار که آتالانتا شتاب میگرفت و به او میرسید، سیب زرینی را در مسیر رها میکرد. آتالانتا مسحور میشد و سه بار برای برداشتن آن میوههای طلایی، توقف کرد. و این چنین بود که هیپومنس کامیاب شد.