طرفداری- در قسمت اول، در مورد مسیر سریع پیشرفت فیلیپ لام از لیگ ایالتی تا تیم ملی خواندیم، حال در این قسمت، نگاهی داریم به دوران پیش از آنچه در قسمت اول گفته شد. زمانی که فیلیپ لام یک کودک بود و در باشگاهی محلی بازی میکرد تا اینکه نظر استعدادیابهای بایرن مونیخ را جلب کرد.
لذت بردن همیشگی از فوتبال، اعتماد داشتن به احساس خود، فکر کردن دائمی به قدم بعدی، درنظر گرفتن هدفی واقعی، تبدیل کردن نقاط ضعف به نقاط قوت، خوشحالی به خاطر بخشی از یک تیم بودن، شناختن توانایی های خود، در جستجوی یک حامی واقعی بودن. در ابتدا ما در هر بازی شکست می خوریم، هم با اختلاف گل زیاد و هم با اختلاف گل کم، حتی موفق به کسب یک نتیجه تساوی هم نمی شویم. مردد هستم و نمی دانم که باید از بازی فوتبال لذت ببرم یا اینکه از این شکستها عصبانی باشم؟ امکان دارد که این شکست های متوالی باعث شود زمانی از اشتیاق من به فوتبال کم شود؟
هنگامی که یکی از دوستان دوران کودکی ام در خانه ما را در نویهاوزن*می زند و می پرسد: «فیلیپ اجازه داره بیاد با من تمرین فوتبال؟» من پسر بچه ای پنج ساله هستم. مادرم می خندد و همانطور که از آن موقع همیشه گفته است، در پاسخ می گوید: «اگر اون دوست داشته باشه.....»
برای اولین بار به تمرین باشگاه گرن* می روم و به تعداد غرور انگیز لام های تاریخ این باشگاه یک نفر دیگر اضافه می کنم. پدرم و عمویم در این باشگاه بازی می کنند و پیش تر پدربزرگم نیز عضوی از این باشگاه بوده است. مادرم هم قرار است به زودی سمتی در دفتر این باشگاه بر عهده بگیرد و پی گیر تأمین نیازها و کم و کاستی های تیم های پایه ای باشگاه باشد. باشگاه گرن دقیقاً پنج دقیقه از خانه ما در نوی هاوزن فاصله دارد. به نظر می رسد که شروع فوتبال من از این باشگاه از قبل برنامه ریزی شده بوده است.
در اصل فقط می خواهم برای تفریح و سرگرمی فوتبال بازی کنم. از روبروی خانه ما المپیک پارک شروع می شود و همیشه در آنجا پسر بچههایی که با یکدیگر فوتبال بازی می کنند دیده می شوند، گروهی از بچه ها، یک توپ و دو دروازه؛ چیزی زیباتر از این وجود دارد؟ تیم گرن در لیگ محلی بازی می کند، پدرم بازیکن با استعدادی است، حتی تیم مونیخ 1860 می خواست او را به خدمت بگیرد، اما پدرم به جای بازی در بوندس لیگای دو، ترجیح می دهد آخر هفته ها در خانه بماند.
فوتبال به خانواده ما تعلق دارد و جزئی از مسائل روزمره خانه است، اما جاه طلبی خاصی در موردش وجود ندارد. اما این موضوع در* هر دو منطقه ای در شهر مونیخ هستند. مورد من صدق نمی کند، چون من آدم بلند پروازی هستم. از وقتی که با باشگاه جدیدم چند باخت متوالی را تجربه کرده ام، خودم را بیشتر از قبل درگیر فوتبال و مسائل مربوط به آن می کنم. در تمرینات متوجه می شوم که من راحت تر از سایر بچه ها می توانم با توپ کنار بیایم ومی دانم که از توپ چه می خواهم. من می توانم خوب شوت بزنم و تقریباً هر توپی را دریافت کنم. چون در هنگام دریافت، توپ خیلی از من فاصله نمی گیرد، راحت تر از بقیه می توانم آن را تصاحب کنم و شاید به همین دلیل بیشتر توپ ها در تمرین و بازی به من می رسد. خیلی طول نمی کشد تا در تیم نقش مهمی به من واگذار می شود. ما چندان با برنامه بازی نمی کنیم، اما من دوست دارم بیشتر در میانه میدان تیم را بچرخانم.
داشتن چنین نقشی برای من خوشایند است. اما بیشتر ترجیح می دهم که دیگر در هر بازی بازنده از زمین خارج نشویم. از این به بعد حتی می توانیم با نتیجه مساوی بازی ها را تمام کنیم و حتی در روزهای خوبمان حریفان را شکست دهیم و به پیروزی برسیم. هم تیمی هایم دوستانم هستند. اگر باهم فوتبال بازی نکنیم، خود را با کار و تفریح دیگری سرگرم می کنیم. اما تا کنون به این نتیجه نرسیده ایم، چون مدرسه و فوتبال همه وقت ما را پر می کند.
در اطراف زمین های فوتبال شهر مونیخ همیشه استعدادیاب های باشگاه های مختلف دیده می شوند.آنها نحوه بازی بازیکنان همه تیم های پایه را زیر نظر می گیرند و تلاش می کنند نوجوانان آینده دار را برای باشگاه های خود جذب کنند. بسیاری از بازیکنان بزرگ به این ترتیب وارد دنیای حرفه ای فوتبال شده اند. ده ساله بودم که روزی بعد از یک از بازی ها مردی خوش برخورد به طرفم می آید تا با من صحبت کند. با او در مورد اینکه چگونه در تیم بازی می کنم و به هم تیمی هایم انگیزه می دهم، صحبت می کنم که مورد توجه آن مرد قرار می گیرد. وی از ما می خواهد که در زمین چمن کناری هم برای مدت کوتاهی فوتبال بازی کنیم.
پیشنهادش را می پذیریم و با پدرم و دو نفر ازدوستانم در زمین کناری مشغول فوتبال بازی کردن می شویم. آن مرد با دقت زیاد بازی ما را دنبال می کند و به چگونگی پاس دادن، کنترل توپ و شوت زدن ما توجه زیادی نشان می دهد. بعد از مدتی وی به سمت من می آید و می پرسد که آیا مایلم به باشگاه مونیخ 1860 بروم؟ دست کم برای یک جلسه تمرین. من در پاسخ با اندکی مکث می گویم: «نمی دونم»
اما برایم جالب است که بدانم در آن باشگاه چگونه تمرین می شود. با وجود اینکه مطمئن هستم که از باشگاه گرن جدا نخواهم شد، اما برای حضور در یک جلسه تمرینی به گیزینگ* می روم. اولین چیزی که در محل تمرین باشگاه مونیخ 1860 می بینم، حصاری با سوراخهایی بزرگ است که در پشت دروازه ها دیده می شود. بعد از دیدن این صحنه به خودم می گویم: «نه، اینجا نمی خواهم بازی کنم.»
چند هفته بعد ما با تیم زیر دوازده ساله های شیرها (لقب باشگاه مونیخ 1860 در فوتبال آلمان) بازی داریم، درست همان تیمی که* منطقه ای در شهر مونیخ من نمی خواستم در آن بازی کنم. ما با نتیجه دو بر هفت بازی را واگذار می کنیم، اما با این حال دو گل تیم را من وارد دروازه آنها می کنم.
یک سال طول می کشد تا دوباره بعد از یک دیدار، من با مردی که او را نمی شناسم ملاقات می کنم. وی بلافاصله می گوید: «سلام فیلیپ، دوست داری برای تیم زیر دوازده ساله های بایرن مونیخ بازی کنی؟ من اونجا مربی هستم.»
پاسخ گویی به چنین پیشنهادی دیگر چندان ساده نیست. بلند پروازی های من پیشرفت کرده اند. حتی وقتی در خانه بازی منچ را نمی توانم ببرم، بسیار عصبانی می شوم. با تیم گرن هم من مدت ها است که هیچ بازی دوستانه بزرگی را نبرده ام. طبق معمول به آن مرد ناشناس پاسخ می دهم: «نمی دونم»مربی اما بسیار سرسخت و مُصر است و در این زمینه با والدینم صحبت می کند. پدر و مادرم به نحوی احساس غرور می کنند، اما صبر می کنند تا ببینند که نظر من چیست. بعد از مدتی به وی پاسخ می دهند: «ما با شما تماس خواهیم گرفت.»
مربی اما به همین راحتی وِل کن نیست و پیشنهاد وسوسه انگیزی به من می دهد: «اگر تو به جلسه تمرینی بایرن مونیخ بیای، می تونی تو استادیوم المپیک توپ جمع کن شی.»
لعنتی، نمی توانم پیشنهادش را رد کنم و مجبور خواهم بود برای یک مرتبه هم که شده به تمرین بایرن مونیخ بروم. اما همچنان با شک و تردید به این موضوع نگاه می کنم. صمیمیتی که در این تیم برقرار است، لذتی که از بازی با دوستانم می برم، آیا در بایرن مونیخ نیز این مسائل که برای من ارزشمند هستند، وجود دارند؟ آیا جلسات تمرینی در بایرن مونیخ خیلی جدی تر از گرن خواهند بود؟ و اینکه آیا من اصلاً به اندازه کافی برای بایرن مونیخ بزرگ خوب هستم؟
وقتی با مادرم به محل تمرین باشگاه بایرن مونیخ می روم، با دقت و وسواس من را از پشت فرمان برانداز می کند و متوجه استرس و هیجان من می شود، اما به روی خود نمی آورد و به این ترتیب تا رسیدن به محل تمرین بین ما سکوت حکمفرما می شود. نمی دانم که چه در انتظار من خواهد بود، اما در آنجا همه رفتارشان دوستانه است. یکی از بچه ها که کمی از من بزرگتر است، فوراً به سمت من می آید. وی انزو نام دارد و برادر کوچکترش دیگو کونتنتو سال ها بعد در تیم اصلی بایرن مونیخ هم بازی من می شود.
با انزو خیلی سریع دوست می شوم. علاوه بر این وی وظیفه دارد که با من به استادیوم المپیک بیاید و در آنجا من را با وظایف یک توپ جمع کن آشنا نماید. در مسیر برگشت به خانه این حس به من دست می دهد که در بایرن مونیخ خیلی زود می توانم دوستان بیشتری پیدا کنم و چنین احساسی خیلی قوی تر از آن ناراحتی است که در آینده از کمتر دیدن دوستانم در گرن به من دست خواهد داد. وقتی به این موضوع دقیق تر فکر می کنم، این طور احساس می کنم که تصمیمم را از قبل گرفته ام. بله، من به باشگاه بایرن مونیخ خواهم پیوست.
برای اولین بار فهمیدم که نظم و دیسیپلین در زمین به چه معنی است. مربی ما یان پینتا با دمیدن در سوتش حرکت های نادرست ما در زمین را گوشزد و ما را از کار اضافی با توپ را باز می دارد. او به همه می فهماند که باید پستی که برای آنها تعیین شده را بی جهت ترک نکنند و این موارد را مبنای بازی ما قرار می دهد. من در پست شماره هشت بازی می کنم، هافبک دفاعی با کمی اجازه حرکت رو به جلو. در خانواده ما بازی در این پست به نوعی موروثی است، پدرم هم همیشه در چنین پستی بازی کرده است. برای اولین بار اصطلاح «بازی موقعیت محور» با دستورهای واضح و مرتبط آن به گوشم می رسد. برای اولین بار متوجه می شوم که چه ارتباطی بین تصاویری که مربی در رختکن بر روی تخته می چسباند و جریان توپ در زمین بازی وجود دارد. انگار حالا بهتر فوتبال را احساس می کنم.
اما هنوز بیشتر باید یاد بگیرم تا به طور کامل در تیم جا بیفتم. برای مثال باید بیاموزم که از خانه دور باشم. من هنوز بیرون از خانه نخوابیده ام و حال باید برای یک تورنمنت به برلین برویم و چند شب را آنجا بمانیم. باید یاد بگیرم که از دوستانم چشم پوشی کنم، چون من باید هفته ای سه مرتبه در تمرینات باشگاه بایرن مونیخ در خیابان زبنر شرکت کنم و آخر هفته ها هم که ما معمولاً مسابقه داریم. در بیشتر مواقع ما پیروز از زمین مسابقه خارج می شویم که بسیار لذت بخش و خوشایند است. در رقابت های موسوم به هرتی کاپ ما به بازی نهایی می رسیم و در آنجا باید به مصاف تیم مونیخ 1860 برویم. در نود دقیقه وقت معمول مسابقه بازی با نتیجه مساوی تمام می شود، اما در وقت های اضافه من موفق به ثمر رساندن گل طلایی می شوم و در شادی بعد از گل همه هم تیمی هایم برای تبریک و خوشحالی بر روی من می پرند.
شب احساس می کنم که گلویم اندکی متورم شده است. به مطب دکتر می رویم، دکتر من را معاینه می کند و خیلی سریع معلوم می شود که طحالم متورم شده است، شاید یک عفونت باشد که من تا کنون متوجه آن نشده ام. دکتر توصیه می کند که خیلی نباید به آن فشار بیاورم در غیر این صورت امکان پارگی وجود دارد. چه خوب که دکتر زودتر چنین توصیه ای را به من نکرده بود. در بایرن مونیخ همیشه بهترین بازیکنان نوجوان بازی می کنند و یک چالش بزرگ برای تیم های پایه این باشگاه این است که همیشه در رقابت های یک رده سنی بالاتر بازی کنند. برای مثال تیم زیر 12 سال در رقابت های زیر 13 سال شرکت می کند و این چالش تا تیم زیر 17 سال وجود دارد، تنها این تیم زیر 17 ساله ها است که با سایر تیم های هم رده و هم سن خود رقابت می کند.
در رده سنی زیر چهارده سال من برای منتخب شهر مونیخ انتخاب می شوم که این اولین دعوت من در یک تیم منتخب است. دو سال بعد من به تیم منتخب ایالت بایرن دعوت می شوم و هنگامی که شانزده سال دارم اولی اشتیلیکه من را به تیم منتخب زیر هفده سال آلمان دعوت می کند. ما باید مقابل فنلاند بازی کنیم. عملکرد من در این دیدار چندان رضایت بخش نیست و به همین دلیل در یک سال بعد دیگر خبری از اولی اشتیلیکه نمی شود.
در دویسبورگ با تیم منتخب زیر شانزده ساله های ایالت بایرن، اولین عنوان قهرمانی ام را کسب می کنم، قهرمان آلمان در سطح ایالت ها. در راه بازگشت به مونیخ در یکی از شعبه های رستوران های زنجیری مک دونالد جشنی درست و حسابی به خاطر این قهرمانی برگزار می کنیم. تبدیل شدن به بازیکنی حرفه ای در همه تیم های پایه مهم ترین بحث بچه ها است و رویای هر کسی که پنج مرتبه در طول هفته تمرین می کند و در هر آخر هفته در یک بازی رسمی یا دوستانه شرکت می کند، این است که بتواند زمانی در بوندس لیگا یا لیگ قهرمانان اروپا حضور داشته باشد. هیچ چیز وسوسه انگیزتر از پوشیدن پیراهن باشگاه خودت نیست، پیراهنی که در پشت آن و در بالای شماره مورد علاقه ات، اسم تو درج شده باشد.
بی تردید من هم چنین رویایی دارم. البته من به جزء این برنامه ای دیگری هم در ذهن خود دارم. شاید بخواهم همانند پدربزرگ و عمویم روزی در بانک کار کنم. عاشق اعداد و ارقام هستم و در مدرسه نیز ریاضی درس مورد علاقه من است. البته فکر به تصمیماتی که در آینده باید بگیرم برای من آزار دهنده است. آخر هر فصل بسیار هیجان انگیز و دلهره آور می شود. چون در این زمان مربی اعلام می کند که به چه کسی برای سال بعد نیاز دارد که این موضوع می تواند به پایان برخی رویاها منجر شود. به هر حال در انتهای هر فصل چهار الی پنج بازیکن مجبور به ترک تیم می شوند، برخی از آنها به دنبال باشگاه های دیگری می روند و برخی دیگر به طور کلی فوتبال را کنار می گذارند.
من سال به سال وارد تیم های بعدی باشگاه می شوم. اما بسیاری از دوستانم که من با آنها بسیار صمیمی بودم، نمی توانند من را همراهی کنند. در هر تیمی من همیشه جوان تریم بازیکن به حساب می آیم. چون من متولد ماه نوامبر هستم و تیم های پایه بر اساس سال تولد بازیکنان تشکیل می شوند، به طور معمول من باید مقابل بازیکنانی قرار بگیرم که معمولاً حدود یک سال از من بزرگ تر هستند که این موضوع برای بچه های سیزده، چهارده ساله چندان آسان نیست. چون از جثه چندان بزرگی برخوردار نیستم، باید سنجیده تر بازی کنم و با قدرت فکرم این کمبود خود را جبران نمایم. به همین دلیل جاگیری درست قبل از رسیدن توپ و همچنین پیش بینی برنامه و نوع حرکت بازیکن حریف برای قطع کردن مسیر او و یا توپ ربایی برای من بسیار مهم است.
در ابتدا مربی ها پست شماره هشت را برای در نظر می گرفتند و بعد به پست هافبک کناری سمت راست و در نهایت به پست دفاع کناری سمت راست منتقل شدم. تمرین کردن بیشتر وفت من را در طول هفته می گرفت. اوایل سه روز در هفته تمرین داشتیم و بعد به پنج جلسه تمرین افزایش پیدا کرد و من باید هر روز این مسیر نسبتاً طولانی تا محل باشگاه را بروم و بازگردم. هم تیمی های سابقم در گرن عصر ها به استخرمی روند، اما من باید به تمرین بروم. دوستانم شنبه ها به دیسکو می روند، اما من باید زود بخوابم، چون در روز بعد مسابقه داریم.
در این سال ها بسیاری از جوانانی که می توانند خوب فوتبال بازی کنند، تصمیم می گیرند از فوتبال جدا شوند. البته چنین اتفاقی به طور ناگهانی روی نمی دهد، در ابتدا به تدریج تعداد غیبت های آنها در تمرین زیاد می شود و به دلایلی مختلف با مربی تماس می گیرند تا غیبت خود را موجه کنند. اما آهسته آهسته آنها با بی نظمی خود از روح فوتبال جدا می شوند به نحوی که دیگر نمی توانند راه برگشتی به فوتبال پیدا کنند. من به خوبی این حس عدم اطمینان را می توانم درک کنم. من هم دوست دارم وقت بیشتری با دوستانم بگذارنم، اما می خواهم در فوتبال هم بمانم. وقتی که در خانه به این موضوع فکر می کنم که شاید بهتر باشد من هم در یک جلسه از تمرینات غیبت کنم، به خود می گویم که بهتر از از روحیه بلند پروازم بپرسم، که در پاسخ همیشه به من می گوید، دست کم امسال تمرینات را جدی بگیر تا مطمئن شوی برای تیم زیر پانزده سال انتخاب خواهی شد.
بقیه موارد را باید به فوتبال سپرد. به محض اینکه در زمین تمرین می ایستم، به محض اینکه سرمربی ما را به دو تیم هفت نفره یا یازده نفره تقسیم می کند، لذت فوتبال و آن احساس فوق العاده ای که فقط بعد از به ثمر رسیدن گل قابل لمس است، باز می گردد. فوتبال بسیار مسرت بخش است. فکر می کنم که بلند پروازی به تنهایی برای تبدیل به یک بازیکن حرفه ای فوتبال شدن، کافی نیست. دیسیپلین هم به تنهایی کافی نیست. به نظر من لذت فوتبال و آن احساس بی نظیری که تنها در زمین چمن نصیب انسان می شود هم لازم است، احساسی که باعث می گردد حتی تو دوستانت را هم فراموش کنی.
هم اکنون عضو تیم زیر هفده ساله های باشگاه بایرن مونیخ هستم و حاضرم برای موفقیت این تیم هر کاری انجام دهم. وقتی که بازی نهایی قهرمانی آلمان را با نتیجه یک بر صفر به تیم هرتا برلین واگذار می کنیم. از عصبانیت و ناراحتی در رختکن به زیر گریه می زنم و برایم مهم نیست که دیگران چه فکری در مورد من خواهند کرد، اما حال سایر اعضای تیم نیز چندان بهتر از من نیست. در این لحظه متوجه می شوم که عضو یک تیم بودن چقدر می تواند بی نظیر و با ارزش باشد. ما همه چیز را در تیم بین خود تقسیم می کنیم. شکست ها، ناراحتی و عصبانیت بعد از شکست ها، عزم و اراده در تمرین، بلند پروازی برای بازی بعد، گل اول، پیروزی، شادی بعد از گل، جشن پیروزی در رختکن. تو دیگر تنها نیستی و با همه هم تیمی هایت هدف مشترکی را دنبال می کنی و دیگر از تمرینات زیاد و وقت آزاد ناچیز و کمتر دیدن دوستانت شکایتی نداری.
والدینم برای تماشای همه بازی های می آیند و به طرفداران جدی تیم تبدیل می شوند و از هر پیروزی ما به وجد می آیند. با اینکه هر دوی آنها از درک و فهم به نسبت خوبی از فوتبال برخوردار هستند، اما هرگز به خود اجازه قضاوتی در مورد چگونگی بازی من و یا بیان ایراداتم را نمی دهند و بیشتر سعی می کنند از من تمجید کنند. رفتار و نحوه برخورد والدینم را بسیار می پسندم، چون به این ترتیب فوتبال همانند گنجی با ارزش بین ما خواهند ماند و به موضوعی جنجالی و پر اختلاف در خانواده بدل نمی شود.
هنگامی که در هفده سالگی به تیم زیر نوزده ساله ها راه می یابم، همانند سایر بازیکنان در ماه چهارصد مارک دستمزد دریافت می کنم که بیشت خرج رفت و آمدم می شود. این مبلغ برای تیم زیر هفده ساله ها یکصد مارک و برای تیم زیر هجده ساله ها دویست مارک است. حال این شانس وجود دارد که برای تیم اصلی جوانان بایرن مونیخ بازی کنم و پنجره ای به سمت دنیای فوتبال بزرگسالان به روی من باز خواهد شد. من حتی می توانم برای تیم آماتورهای بایرن مونیخ به میدان بروم که در لیگ ایالتی حضور دارد، لیگی که بعد از بوندس لیگا و بوندس لیگای دو لیگ سطح سوم فوتبال آلمان محسوب می شود.
مربی من در تیم زیر نوزده ساله ها رومان گریل است که خود سال ها در تیم آماتورهای بایرن مونیخ بازی کرده و درک بسیار بالایی از فوتبال و آنچه که در میدان می بایست اتفاق بیفتد، دارد. وی اهل منطقه شیلر زه در جنوب ایالت بایرن است و لهجه بایرنی واضح و بی عیب و نقصی دارد. رومان از همه ویژگی های یک مربی خوب در فوتبال برخوردار است. وقتی که من با او در مورد وظایف یک مدافع کناری راست و یا یک هافبک دفاعی صحبت می کنم، به خوبی می توان حس کرد که وی نظریات و ایده های نوآورانه ای در این زمینه دارد. ما با مربی گری رومان در سال 2001 به بازی نهایی رقایت های قهرمانی زیر نوزده سال راه یافتیم. رقیب ما در این بازی بایرلورکوزن است که همواره از تیم های فوق العاده ای در رده های سنی مختلف برخوردار است. بازی ما در شهر لورکوزن و در استادیوم بای آرنا برگزار می شود، بیشتر بلیط های این دیدار به فروش رفته و حدود بیست هزار تماشاگر در استادیوم حضور خواهند داشت.