دورِ سرم میگردن، این ابرا بیاراده!
اولش سخت بود ولی کمکم، شده یه عادت ساده!
تو میخوای از دورِ من، این ابرا کنار برن …
منو ببینی مثل قبل،
با اینکه میدونی،
که این پیاده رو نمیبره مارو به سمت اون روزای خوب و ساده …
اما باز
تو میگی به من،
که به این روزا یه رنگ تازه میشه زد
تو نگرانی من یه وقت نَمونه روم این حس و حال همیشه،
اما …
پس چرا من، بیحسام؟
چرا من، بیحسام؟
بیحسام!
ما نگفتیم هیچوقت به همدیگه از حالمون حرفی رو،
من نمیدونم چی میشه، نمیدونم از اینجا به بعدش رو!
چون حالم نه خوبه و نه بد،
نه برام مونده قبل و نه بعدی،
فقط میچرخم با سرگیجههام …
انگار دستهام سِر شدن از سرما،
ندارم حسی واسه فردایی که تو میجنگی دائم براش …
تو میگی به من،
که به این روزا یه رنگ تازه میشه زد
تو نگرانی من یه وقت نَمونه روم این حس و حال همیشه،
اما …
پس چرا من، بیحسام؟
چرا من، بیحسام؟
بیحسام!