طرفداری- وقتی از لیدز به یونایتد رفتم، به مقداری فرصت برای سازگاری نیاز داشتم. در اولین جلسه تمرینی، بیشترین اضطراب به سراغتان میآید. اعصاب خردکنترین لحظه، آن موقعی نیست که برای بازی کردن مقابل دید دهها هزار نفر وارد زمین میشوی؛ بلکه وقتی است که به زمین تمرین میروی تا برای اولین بار با هم تیمیهای جدیدت تمرین کنی. میخواهی کسب احترام کنی و به آنها نشان بدهی که به اندازه کافی برای بازی کردن در تیم خوب هستی. اشتباهم در ابتدای کار این بود که با احتیاط بازی میکردم تا مبادا مرتکب اشتباه شوم. یکبار در تمرین، پاس ساده در عرضی را برای گری نویل فرستادم و به دنبال آن، روی کین به من حملهور شد: «گوش کن؛ از محتاطانه بازی کردن دست بکش و توپ لعنتی رو بفرست جلو. دیگه توی وست هم یا لیدز کوفتی نیستی؛ توپ لعنتی رو بده جلو.» اولین واکنشم این بود که: «چرا به من بد و بیراه میگه؟ من که توپ رو به یار خودی پاس دادم، نه این که لو داده باشمش.» اما بعدا فهمیدم که راست میگفت؛ ما برای برنده شدن آنجا بودیم نه برای خوش گذارنی. اگر میخواهی برنده شوی، باید خطر پذیر باشی.
باید روی مسائل زیادی کار میکردم: باید به بالاترین سطح آنها میرسیدم. باید دائما خودت را تحت فشار میگذاشتی، پیشرفت میکردی و خودت را امتحان میکردی. شاید برخی در این شرایط پنهان میشدند ولی من همیشه از چالشها استقبال کردم و این شرایط برای من عالی بود. کیفیت بالای آن ترکیب، موجب پیشرفت من شد. من مقابل رود فن نیستلروی، لوئیس ساها، اوله گونار سولشایر، رایان گیگز و دیوید بکام تمرین میکردم. در ادامه هم بازیکنانی مثل وین رونی و کریستیانو رونالدو آمدند. وقتی با چنین افرادی در یک آب قرار داشته باشی، یا مثل آنها شنا میکنی و یا غرق میشوی. باید سطح حرفهای گری خودم را بالا میبردم چون نمیتوانستم ریسک کنم و باعث خجالت زدگی خودم شوم. پس خیلی زود روزهای خوش گذرانیام باید به پایان میرسید. اشتباه نکنید؛ هنوز هم بیرون میرفتم ولی فقط در زمانهای درست.
در همین حال دیوید جیمز مرا به یک روانشناس ورزشی فوق العاده به نام کیث پاور معرفی کرد. تنها حدود ۱۰-۱۲ جلسه را با او سپری کردم اما باعث شد رویکرد متفاوتی در قبال مسابقات پیدا کنم. «تجسم کردن» یکی از مهمترین چیزهایی بود که به من یاد داد. از آن موقع، چندین روز قبل از مسابقه خودم را از نظر ذهنی آماده میکردم. اولین ضربه سر، اولین تکل، اولین پاس و اولین کورس کنار خط با حریفم را تصور میکردم. وقتی این لحظهها در بازی پیش میآمد، من از قبل برای آنها آمادگی داشتم و میدانستم باید چه کار کنم. صبح روز مسابقه هم همین کار را میکردم و این واقعا جواب داد. برای مثال خودم را در ورزشگاه و در حال بازی مقابل رائول تصور میکردم. او چپ پا بود و من میدانستم قصد دارد تا توپ را روی پای چپش بیاورد؛ بنابراین تصور میکردم صاحب توپ میشود، میچرخد و با پای چپش شوت میزند... و من هم سد راه توپ میشدم. یا مثلا تصور میکردم برای زدن اولین ضربه سر مقابل کویس دیویس به هوا میپرم... و توپ را میزنم.
البته بیشتر پیشرفت من به این خاطر بود که هر روز خودم را مقابل بازیکنانی فوق العاده امتحان میکردم. یکی از سختترین حریفان، لوئیس ساها بود. او جلوی تو میایستاد و بعد با هر پایی که میخواست، شوت میزد. از همه سریعتر بود. یکی از چیزهایی که باعث میشد مواجهه با او سختتر شود، دویدنش به جهت مخالف بود؛ اول به سمت توپ میدوید و بعد به پشت دفاع فرار میکرد. اسکولزی هم همیشه این فرارهایش را میدید و توپ را روی بند کفشش میفرستاد. مواجهه با چنین وضعیتی به طرز مسخرهای سخت بود. لوئیس فوق العاده بود. مطمئنم اگر مصدومیتها نبودند، به بازیکنان بسیار بسیار سطح بالایی تبدیل میشد. اینها تجارب خوبی بودند و من چیزهای زیادی یاد گرفتم. حساسیت کار همیشه بالاتر از باشگاههای قبلی من بود. و میل تیم به پیروزی مهار ناپذیر بود. در تمرینات باید در تک تک نبردها برنده میشدی چون همه از سابقه بزرگی برخوردار بودند. به محض ورود به کرینگتون، سر و صدا به گوشت میرسید. اگر کسی لایی میخورد، سوژه خنده میشد. کسی دوست نداشت به او بخندند! به همین خاطر همیشه باید تلاش میکردی. بازیکنان یکدیگر را برای پیشرفت تحت فشار میگذاشتند و اگر کم کاری میکردیم، الکس فرگوسن یا کارلوس کی روش از راه میرسیدند. یکبار در حال انجام تمرین موقعیت یابی بودیم و کارمان به اندازه کافی شدت نداشت. پس کارلوس تمرین را متوقف کرد و رو راست به ما گفت: «اگر نمیخواهید تمرین کنید، برید داخل. درست کار کنید.» گاهی او را دوست نداشتیم چون مدام روی اعصابمان راه میرفت. شاید تمرینات خسته کننده بودند اما وقتی رفت، واقعا دلتنگ او شدیم. یکی از بهترین مربیانی بود که با آنها کار کردهام چون تصویر مشخصی از سبکی که انتظار داشت باز کنیم، در ذهن خودش داشت.
وقتی سن پایینتری داشتم و در وست هم بازی میکردم، سریعتر از هر مهاجمی که رو به روی من قرار میگرفت بودم. پس وقتی حریف توپ را در اختیار داشت و یا یکی از هافبکها و مهاجمان آنها فرار میکرد، به خودم میگفتم: «میذارم از من جلو بزنه، بعد دنبالش میکنم و بهش میرسم تا تشویقم کنند.» وقتی شروع به بازی در مسابقات اروپایی کردم، باید روند خودم را تغییر میدادم. آنجا توپ سریعتر از راه میرسد، حریفان زودتر فضا را شناسایی میکنند، سریعتر سر راست میکنند و پاس میدهند. مهمتر این که وقتی به دروازه برسند، نیازی به ضربات اضافی برای کنترل توپ ندارند. آنها فقط یک ضربه میزنند... بنگ! دیگر زمانی برای بازپس گیری توپ نیست. به همین خاطر یاد گرفتم نزدیک دروازه بایستم. نمیتوانستم روی سرعت خودم تکیه کنم چون در بالاترین سطح، به من میرسیدند.
در هر سطحی از کار خودت که باشی، باید به یاد گرفتن، آموزش دیدن و حل مشکلات جدید ادامه بدهی. وقتی در سنین پایین در وست هم حضور داشتم، با یک سبک مهاجم رو به رو میشدم. بعد که به تیم اصلی رسیدم، باید با افراد بزرگتر و قویتری سر و کله میزدم. افرادی مثل مارک هیوز و لس فردیناند میتوانستند تو را دور بزنند، با قدرت بدنی بالای خود از سد تو بگذرند و سپس وقتی که روی زمین افتادهای، مقابل دروازه تیمت قرار بگیرند. پس باید چنین موقعیتهایی را حدس میزدم. گاهی وقتی توپ سراغ یار حریف میآمد، یک طرف بدن او را لمس میکردم تا فکر کند قصد دارم از آن جهت حرکت کنم اما بعد از طرف دیگر سراغ توپ میرفتم. باید دائما جزییاتی این چنینی را به بازی خود اضافه کنید. نیل رودوک به من میگفت: «وقتی توپ بالا میره، از همان ضربه سر اول برو و خودت را به پشت یار حریف بچسبون.» پس گاهی توپ به هوا میرود و در حالی که نگاه داور به توپ است، با پای جلویی خود میپری و خودت را به پشت حریف میچسبانی. بعضی مواقع پس از این صحنه، آن مهاجم در طول بازی دیگر به تو نزدیک نمیشود. گاهی وقتی بازی سختی داری، چنین کارهایی انجام میدهی. یک حرکت فریبکارانه انجام میدهی، با امید به این که داور آن صحنه را نبیند و این گونه حساب کار دست مهاجم بیاید. اما من از آن دست افرادی نیستم که حریف را به خاک و خون بکشم. همیشه تلاش کردم مقداری متشخص باشم و برای این که دست بالاتر را داشته باشم، به طرز متفاوتی کار کنم.
با بازیکنان خوب زیادی بازی کردم ولی باید بگویم بهترین زوج من در فاز دفاعی، نمانیا ویدیچ بود. یکی از چیزهایی که باعث شد به هم نزدیک شویم این بود که هر دو نفر اهل رقابت بودیم و میخواستیم بهترین باشیم. از خیلی جوانب تفاهم داشتیم. زمانی که نمانیا به تیم آمد، دوران سختی را سپری کرد. او در میانههای فصل آمد و بقیه میگفتند: «این دیگه کیه؟ در سطحی نیست که برای منچستریونایتد بازی کنه.» طی یک سال و چند ماه اول، باید در خیلی زمینهها خودش را اثبات میکرد. انتقال از لیگ روسیه به تمرین کردن با امثال رونی، ساها و فن نیستلروی، قدم بزرگی بود. از نظر جسمانی آماده نبود و اصلا با سبک بازی انگلیس آشنایی نداشت. آن اوایل اهمیتی به قوای جسمانیاش نمیداد. اما بعد به سالن بدنسازی رفت، مقداری عضله ساخت، بازیها را تماشا کرد و سریعا همه چیز را یاد گرفت. و در طول زمان به بازیکن بزرگی تبدیل شد که حالا است. همیشه سرسخت بود و بالاخره راهی برای بازی کردن در انگلیس پیدا کرد. تکلها و نبردهایی که ما در لیگ برتر انجام میدهیم، در مسابقات اروپایی یا روسیه خطا محسوب میشود و بنابراین او فقط به مدتی زمان نیاز داشت تا با شرایط آشنا شود.
به عنوان یک زوج، ما به خوبی مکمل یکدیگر بودیم. اما شرح دادن دلیل این امر راحت نیست. یک چیز غریزی بود. مدافعان باید قادر به بو کشیدن خطر باشند. او یک نوع خطر را بو میکشید، من یک نوع دیگر را و بعد فقط غرایز همدیگر را دنبال میکردیم. کار به جایی رسید که او میدانست دقیقا قصد انجام چه کاری را دارم و من هم به طور دقیق میدانستم میخواهد چه کار کند؛ به همین خاطر با هم هماهنگ شدیم. شرح برخی از روابط درون زمین راحت است و میتوان در مورد آنها حرف زد و وارد جزییات شد. اما یکسری دیگر به صورت طبیعی مشخص نیستند. رابطه من با ویدا خیلی معمولی بود. هماهنگی ما به طرزی خود به خود ایجاد شد.
بخشی از دفاع کردن، نبردهای یک در مقابل یک است. بخش دیگر به آگاهی در مورد اوضاع اطراف خودتان است. اگر هر ۱۱ بازیکن تیم در نبردهای تن به تن سراسر زمین برنده شوند، آنگاه شانس موفقیت دارید. اما برای برنده شدن در دوئلها، باید آماده باشید. پس باید هر دو جنبه را در نظر داشت. قبلا این باور را داشتم که: «تا وقتی که بر دو مهاجم مقابل خودم یا یک مهاجم و هافبک پشت او غلبه میکنم، تا زمانی که فکر کنند خیلی قوی و سریع هستم و حواسم به آنها هست، ما شانس برنده شدن داریم.» و این چیزی است که من و ویدا به هم میگفتیم: «اگر کار خودمان را انجام بدهیم و دروازه تیم را بسته نگه داریم، برنده این بازی خواهیم شد.»
پایان فصل دوم؛ در فصل بعد میخوانید: «برد، برد، برد؛ فقط برد»