همیشه برام جالب بود که وقتی آدمها در میدان جنگ گلوله می خورن در اون لحظه خاص چه احساسات و افکاری به سراغشون میاد. توصیف جورج ارول نویسنده انگلیسی از لحظه اصابت گلوله به بدنش بسیار خواندنی و بکره. تقریبا سه صفحه است که من یه بخشهایی شو این پایین آوردم. کاملشو در کتاب به یاد کاتالونیا ص239 تا ص 241 می تونید بخونید.
:(( احساسی بود کمابیش مثل اینکه در وسط یک انفجار هستم. از تمام دور و برم صدای مهیبی برخاست و برق کورکننده ای زد و دچار تکان وحشتناکی شدم.درد نبود، تکان شدیدی بود مثل اینکه دست به سیم برق زده باشم، توام با احساس ضعف مفرط، احساس اینکه ضربه ای خورده ام و جمع و مچاله و هیچ شده ام... فکر میکنم مثل احساس کسی بود که صاعقه به سرش فرود آمده باشد.
فکر کردم زنم باید از این بابت خوشحال بشود. چون همیشه می خواست زخمی بشوم که وقتی نبرد بزرگ شروع شد از کشته شدن نجات یابم.
خواستم حرف بزنم ولی دیدم جز یک جیر جیر کوچک صدایم در نمی آید. بار دوم بالاخره توانستم بپرسم گلوله به کجایم خورده است. گفتند: به گلو...
به محض اینکه فهمیدم گلوله از یک طرف گردنم رفته و از طرف دیگر بیرون آمده برایم مسلم شد که کارم تمام شده است. هرگز نشنیده بودم که انسان یا حیوانی گلوله به وسط گردنش بخورد و زنده بماند.
دلم می سوخت برای آن چهار نفر بیچاره ای که عرق ریزان می بایست برانکار را به دوش بکشند و افتان و خیزان جلو بروند. تا آمبولانس در حدود دو کیلومتر و نیم فاصله بود، آن هم راهی بسیار بد و ناهموار و لغزنده. برگهای سپیدار های نقره ای حاشیه کانال به صورتم مالیده می شد. فکر کردم چه قدر خوب است زنده بودن در دنیایی که سپیدارهای نقره ای از خاک می رویند.))
پ.ن: عکس هم مربوط به یک چریک آنارشیست به نام فدریکو بورل گارسیا در جنگ داخلی اسپانیاست که در لحظه گلوله خوردن و افتادن روی زمین توسط رابرت کاپا گرفته شده. این عکس هم ماجراها و حواشی جالبی داره.اگه خواستید بخونید برید به آدرس زیر:
https://www.akkasee.com/article/1387...