Bahram V king (بهرام گور)
طرفداری_ همه جهان از جنگ و رنج و بی داد در امان است به جز هند که از دزدان پر آشوب است و به ایران نیز هر از چندگاهی دستبرد می زنند. شاهنشاه بهرام گفت؛ من به مانند فرستادگان به نزد شنگل، شاه هند می روم و نامه ای به او می دهم و می گویم یا باج بدهد یا جنگ می کنیم و بهرام چنین کرد.
جهان از بد اندیش، بی بیم گشت
وزین مرزها رنج و سختی گذشت
مگر نامور شنگل از هندوان
که از داد پیچیده دارد روان
ز هندوستان تا در مرز چین
ز دزدان پر آشوب دارد زمین
به ایران همی دست یازد به بد
بدین داستان کار سازی سزد
بهرام وقتی به دربار شنگل رسید و به بارسالار* (رئیس دربار) گفت از طرف بهرام آمده است. فورا بهرام را به درگاه بردند. او شنگل هندی را دید که بر تخت نشسته بود و برادرش در زیر تخت ایستاده بود. او را نیز بر کرسی زرین نشاندند و بهرام پیامش را داد. هنگامی که شنگل پیام بهرام را شنید، شگفت زده شد و گفت؛ در جنگ شتاب مکنید، کسی که خردمند باشد از ما تقاضای باج نمی گند. کشور من پهناور هست و از مرز ایران تا دریای چین و تا اینجا همه بزرگان زیر دست من هستند، دختر فغفور* (پادشاه چین) چین در حرمسرای من هست و این سرزمین پر از پهلوان است. اگر رسم و آئینی نبود، همین الان سر از تنت جدا می کردم.
بزرگان همه زیر دست منند
به بیچارگی در پرست منند
به هند و به چین و ختن پاسبان
نرانند جز نام من بر زبان
به مشکوی من دخت فغفور چین
مرا خواند اندر جهان آفرین
بهرام گفت من فقط پیام آور هستم و شاه گفته تا به تو بگویم دو دانای ما مباحثه کنند یا نفراتی از ما به مبارزه بپردازند، هرکدام از شما که پیروز شد ما با مرز تو کاری نخواهیم داشت.
خلاصه سفره بینداختند و به خوردن غذا پرداختند و بهرام به شاه گفت بگذار تا من با زورمندانت کشتی بگیرم. شاه پذیرفت و بهرام جلو رفت و یکی از پهلوانان هندی را بلند کرد و بر زمین زد به طوری که استخوان هایش خورد شد. سپس نوبت تیراندازی رسید و بهرام هم هنر تیر اندازی خویش را نشان داد و همه حاضران او را تحسین کردند.
دو تن را بفرمود زورآزمای
به کشتی که دارند با دیو پای
کسی را که بگرفت زیشان میان
چو شیری که یازد به گور ژیان
همی بر زمین زد چنان کاستخوانش
شکست و بپالود رنگ رخانش
ببردند با شاه تیر و کمان
همی تاخت بر آرزو یک زمان
به بهرام فرمود تا بر نشست
کمان کیانی گرفته به دست
کمان را به زه کرد بهرام گرد
عنان را به اسپ تگاور سپرد
یکی تیر بگرفت و بگشاد شست
نشانه به یک چوبه بر هم شکست
گرفتند یکسر برو آفرین
سواران میدان و مردان کین
شنگل هندی به شک افتاد که این هنر و زور و بزرگی در حد یک فرستنده ساده نیست و به او گفت: تو باید برادر شاه باشی! . بهرام پاسخ داد: خیر اینگونه نیست و من علم و دانشی ندارم مرا زودتر برگردان که شاه ایران خشمگین می شود.
ز بهرام شنگل شد اندرگمان
که این فر و این برز و تیر و کمان
نماند همی این فرستاده را
نه هندی نه ترکی نه آزاده را
اگر خویش شاهست گر مهترست
برادرش خوانم هم اندر خورست
بخندید و بهرام را گفت شاه
که ای پرهنر با گهر پیشگاه
بدو گفت بهرام کای شاه هند
فرستادگان را مکن ناپسند
نه از تخمهٔ یزدگردم نه شاه
برادرش خوانیم باشد گناه
از ایران یکی مرد بیگانهام
نه دانش پژوهم نه فرزانهام
مرا بازگردان که دورست راه
نباید که یابد مرا خشم شاه
شنگل به بهرام گفت: شتاب مکن، سپس به وزیرش گفت: به او اصرار کن که اینجا بماند و او را راضی کن و سعی کن که نام و نشان او را بجویی که شاید بتوانیم او را سالار لشکر کنیم. وزیر نزد بهرام رفت و سخنان شاه را گفت اما بهرام نپذیرفت و گفت: من سر از رای شاه ایران نمی پیچم که این گمراهیست. نام من برزو است و باید فورا به ایران بازگردم. وزیر پیام را به شنگل داد و شاه هند ناراحت شد و به خود گفت که بهتر است بهرام را پی کار خطناکی بفرستد.
بدو گفت شنگل که تندی مکن
که با تو هنوز است ما را سخن
چو بشنید بهرام رنگ رخش
دگر شد که تا چون دهد پاسخش
من از شاه ایران نپیجم به گنج
گر از نیستی چند باشم به رنج
هرانکس که پیچد سر از شاه خویش
به برخاستن گم کند راه خویش
گر از نام پرسیم برزوی نام
چنین خواندم شاه و هم باب و مام
ز پاسخ پر آژنگ شد روی شاه
چنین گفت اگر دور ماند ز راه
شاه به بهرام گفت گرگی در کشور ماست که هیچ کس جرأت حمله کردن به آن را ندارد و هیچ حیوانی حتی شیر نر هم جرأت ماندن در آن بیشه را ندارد باید بروی و او را بکشی. بهرام گفت راهنمایی با من بفرست، بهرام به نزد گرگ رفت و شروع به تیر باران او کرد و سپس خنجر کشید و سر او را برید. وقتی شنگل چنین دید بهرام را نزد خود نشاند و گرامی داشت و همه به او آفرین گفتند.
یکی کرگ* بود اندران شهر شاه
ز بالای او بسته بر باد راه
ازان بیشه بگریختی شیر نر
هم از آسمان کرگس تیرپر
به بهرام گفت ای پسندیده مرد
برآید به دست تو این کارکرد
بدو گفت بهرام پاکیزهرای
که با من بباید یکی رهنمای
کمان کیانی گرفته به چنگ
ز ترکش برآورد تیر خدنگ
همی تیر بارید همچون تگرگ
برین همنشان تا غمین گشت کرگ
کرگ: به بعضی جانوران در بیابان های هندوستان گویند
اما شنگل که نمی خواست بهرام به ایران بازگردد به بهرام گفت خداوند تو را فرستاده تا بدی را از هند بیرون کنی. کار دیگری برایت دارم و آن هم کشتن اژدهاست. اگر او را بکشی من باج هند را به وسیله تو برای ایران می فرستم. بهرام پذیرفت و با راهنما به نزد اژدها رفت و شروع به تیرباران اژدها نمود و با پیکان پولادی دهانش را دوخت و گرزی بر سرش زد و اژدها بر زمین افتاد و آنگاه با تیغ، دلِ اژدها را برید و با تبرزین گردنش را زد و به سوی شنگل رفت. همه شاد شدند اما شنگل ناراحت بود. چراکه می ترسید بهرام به ایران بازگردد. تصمیم داشت او را پنهانی بکشد اما یکی از فرزانگان دربار گفت: این کار درست نیست و برای شما بد نامی بهمراه دارد و علاوه بر آن خشم ایرانیان را بر می انگیزد.
بدو گفت فرزانه کای شهریار
دلت را بدینگونه رنجه مدار
فرستادهٔ شهریاران کشی
به غمری برد راه و بی دانشی
بر مهتران زشتنامی بود
سپهبد به مردم گرامی بود
رهانیدهٔ ماست از اژدها
نه کشتن بود رنج او را بها
پسانگه بیاید از ایران سپاه
یکی تاجداری چو بهرامشاه
نماند ز ما کس بدینجا درست
ز نیکی نباید ترا دست شست
چو بشنید شنگل سخن تیره شد
ز گفتار فرزانگان خیره شد
شنگل بهرام را طلبید و گفت من دخترم را به تو می دهم و تو را شهریار قسمتی از هند می کنم. بهرام پذیرفت و گفت: دختری باید بدهی که با دیدنش شاد شوم. شاه نیز با شادی او را برد تا خود یکی از دخترانش را انتخاب کند. بهرام دختری به نام سپینود را برگزید.
سه دختر بیامد چو خرم بهار
به آرایش و بوی و رنگ و نگار
بشد تیز بهرام و او را بدید
ازان ماهرویان یکی برگزید
چو خرم بهاری سپینود نام
همه شرم و ناز و همه رای و کام
بدو داد شنگل سپینود را
چو سرو سهی شمع بیدود را
بعد از ازدواج بهرام با دختر شنگل، بهرام به همسرش گفت؛ می دانم تو خیرخواه من هستی پس رازی را به تو می گویم و آن راز این هست که باید به ایران باز گردم و تو را نیز با خود ببرم و کسی نباید بداند. سپینود پذیرفت و گفت؛ جایی هست در کنار دریا که پدرم گاهی در آنجا جشن به راه می اندازد و شاه و لشکر به آنجا می روند، وقتی شاه از شهر بیرون رفت تو عزم آنجا کن. خورشید که سر زد شاه بهرام همراه سوار بر اسب به سوی آنجا رفت و به بازرگانان ایرانی برخورد. آنها شاه را شناختند اما بهرام گفت: راز مرا برملا نکنید که جانم در خطر می افتد و ایران هم ویران می شود، بازرگانان هم سوگند خوردند که گوش به فرمان باشند.
سپینود را گفت بهرامشاه
که دانم که هستی مرا نیکخواه
یکی راز خواهم همی با تو گفت
چنان کن که ماند سخن در نهفت
همی رفت خواهم ز هندوستان
تو باشی بدین کار همداستان
سپینود گفت ای سزاوار تخت
بسازم اگر باشدم یار بخت
یکی جشنگاهست ز ایدر نه دور
که سازد پدرم اندران بیشه سور
نشست از بر باره بهرام گور
همی راند با ساز نخچیر گور
بیامد چو نزدیک دریا رسید
به ره بار بازارگانان بدید
که بازارگانان ایران بدند
روزی که قرار بود جشن برپا شود همسر بهرام به شنگل گفت: برزو مریض است و نمی تواند بیاید. زن به بهرام گفت که حالا زمان رفتن است. پس هردو سوار بر اسب شدند و به راه افتادند تا به دریا رسیدند و سوار زورَق*(کشتی) شدند.شخصی در آنجا پی به ماجرا برد و برای شنگل خبر آورد و شنگل عصبانی شد و به سوی دریا رفت و سپینود و بهرام را دید و آن ها را تهدید کرد. بهرام گفت: تو مرا بسیار آزمودی و می دانی اگر با من سی سوار باشد از هند چیزی باقی نمی ماند!!. شنگل هندی گفت: فرزندم را به تو دادم و بزرگت داشتم، چرا به من جفا می کنی.
چو برساخت شنگل که آید به دشت
زنش گفت برزوی بیمار گشت
چو شب تیره شد شاه بهرام گفت
به آمد گه رفتن ای نیک جفت
همی راند تا پیش دریا رسید
چو ایرانیان را همه خفته دید
برانگیخت کشتی و زورق بساخت
به زورق سپینود را در نشاخت
شنید این سخن شنگل از نیکخواه
چو آتش بیامد ز نخچیرگاه
بدینگونه تا پیش دریا رسید
سپینود و بهرام یل را بدید
به دختر چنین گفت کای بدنژاد
که چون تو ز تخم بزرگان مباد
بدو گفت بهرام کای بدنشان
چرا تاختی باره چون بیهشان
تو دانی که از هندوان صدهزار
بود پیش من کمتر از یک سوار
چو من باشم و نامور یار سی
زرهدار با خنجر پارسی
پر از خون کنم کشور هندوان
نمانم که باشد کسی با روان
بدو گفت شنگل که فرزند را
بیفگندم و خویش و پیوند را
جفا برگزیدی به جای وفا
وفا را جفا کی پسندی سزا
بهرام به شنگل گفت که تو مرا نمی شناسی. من شاه ایران و توران هستم و از این پس تو مثل پدرم هستی و دیگر هم از تو باج نمی خواهم. شنگل شگفت زده شد و از او پوزش خواست و او را در بر گرفت و هر دو باهم عهد بستند که به هم وفادار بمانند.
شهنشاه ایران و توران منم
سپهدار و پشت دلیران منم
از این پس سزای تو نیکی کنم
سر بدسگالت ز تن بر کنم
به ایران به جای پدر دارمت
هم از باج کشور نیازارمت
هنگامی که ایرانیان خبر آمدن بهرام را شنیدند به پیشوازش رفتند و شادی کردند. از آن سو شنگل می خواست به ایران بیاید و شاه و دخترش را ببیند، پس پیکی فرستاد و خبر آمدنش را داد و به همراه هفت شاه به سمت ایران آمد. شاه هند، شاه کابل. شاه سند، شاه سندل، شاه جندل، شاه کشمیر و شاه مولتان.
چو آگاهی آمد به ایران که شاه
بیامد ز قنوج خود با سپاه
ببستند آذین به راه و به شهر
پس آگاه شد شنگل از کار شاه
ز دختر که شد شاه را پیشگاه
به دیدار ایران بدش آرزوی
بر دختر شاه آزادهخوی
ز هندوستان ساز رفتن گرفت
ز خویشان چینی نهفتن گرفت
بیامد به درگاه او هفت شاه
که آیند با رای شنگل به راه
دگر جوگیان شاه با فر و گاه
دگر شاه سندل که بد نامدار
همان شاه جندل گو کامکار
دگر شاه کشمیر با دستگاه
دگر مولتان شاه با فر و جاه
پس بهرام به پیشوازشان آمد و دو شاه یکدیگر را در آغوش گرفتند و به سوی کاخ رفتند و پس از غذا شنگل از بهرام خواست تا دخترش را ببیند. پس او را نزد دخترش بردند و شنگل از رفاه و حال دختر شاد شد و هدایای خود را به او داد. صبحگاهان بهرام با شاه هند به شکار می رفتند و به همین سان مدتی گذشت. روزی شنگل به نزد دخترش رفت و روی کاغذ نوشت که بعد از من تمام ثروتم به بهرام می رسد و آن کاغذ را به دخترش داد.
دو شاه گرانمایه و نیکساز
رسیدند پس یک به دیگر فراز
به نزدیک اندر فرود آمدند
که با پوزش و با درود آمدند
گرفتند مر یکدگر را به بر
دو شاه سرافراز با تاج و فر
فروماند زان کاخ شنگل شگفت
به می خوردن اندیشه اندر گرفت
که تا این بهشتست یا بوستان
همی بوی مشک آید از دوستان
چنین گفت با شاه ایران به راز
که با دخترم راه دیدار ساز
چو دخترش را دید بر تخت عاج
نشسته به آرام با فر و تاج
پدر زار بگریست از مهر اوی
همان بر پدر دختر ماهروی
به نخچیر شد شاه بهرام گرد
شهنشاه هندوستان را ببرد
بیامد ز میدان چو تیر از کمان
بر دختر خویش رفت آن زمان
سپارید گنجم به بهرامشاه
همان کشور و تاج و گاه و سپاه
سپینود را داد منشور هند
نوشته خطی هندوی بر پرند
پیش از این خواندیم:
۱_بهرام گور و یهودی خسیس: سزای بی حرمتی به مهمان
۲_حرام شدن شراب در زمان بهرام گور ساسانی
خرد و اندیشه نگهدارتان🌹🌹🌹🌹