اختصاصی طرفداری- هر کس خلافش را بگوید دروغ گفته که تفریح اکثر بچه های دوران ما به جز آتاری و سگا -اگر داشتند- برمی گشت به کارت های فوتبالی و آدامس هایی که عکس فوتبالیست های آن زمان داخلشان بود. طیف عظیمی از برنامه ریزی ها و رویاها و معاملات و معاوضات و شیطنت ها و نقشه کشی ها و پیروزی ها و شکست های کودکانه بچه های آن نسل در حوالی همین کارت ها و آدامس ها و مواهب ملوکان شان می چرخید. چه آدامس هایی را که به عشق روبرتو باجو نجوییدیم و از داخل آنها عکس لچکوف بلغار در نیامد که با ابروی بالارفته و کله کچلش به استیصال کودکانه ما لبخند می زد. حکایت ما و کارت های فوتبالی هم کمابیش داستان مشابهی بود. عموما برگه اول و آخرشان پیدا بود و از ماهیت داخل آنها چیز خاصی دستگیر آدم نمی شد، یکجور تمرین قمار و خیال پردازی بود برای خودش. احتمالا نیازی به گفتن هم نیست که به همان دلایلی که بهتر می دانید عموما تمثال مبارک جناب آقای دیوید بکهام حداقل کاور یکی از دو سمت کارت ها بود و بدشانسی آدم آن روزی بود که بسته را می خریدی و می دیدی از مثلا بیست تا برگه کارت، ده تایش عکس نامبرده در لباس ها و ژست ها و موقعیت های مختلف است.
از قطع و محتوای کارت هایی که تکثیر می شد، می شد فهمید که احتمالا کار کارِ چند کارگاه است یا یک کارگاه با یک برنامه نسبتا تعریف شده است که اقدام به تکثیر آنها می کند. چرا که طیف بازیکن هایی که توی هر بسته بود مشخصا از یک منطق معینی پیروی می کرد و مثلا یک مدلی بود که فقط عکس بازیکن های حاضر در لیگ جزیره را می زد با یک حاشیه و اندازه خاص یا نوع دیگری بود که فقط مختص جام جهانی نود و هشت فرانسه بود یا آدامس هایی بود که فقط عکس ستاره های جام جهانی نود و چهار داخلشان پیدا می شد و خیلی از شمایی که این متن را می خوانید و احتمالا می دانید دقیقا در مورد چه صحبت می کنم مشتری اول و آخر آنها بودید.
شبیه هر چه که شبیه اولین بار باشد، هر چیزی که مربوط به این جام، یعنی جام جهانی نود و هشت باشد توی ذهن خیلی از ما هفت هشت ده ساله های آن زمانی مانده است. حتی مسخره ترین و بی ربط ترین هایش، مثلا من به شکل عجیبی هنوز خاطرم هست که در بازی ایتالیا و شیلی در دور مقدماتی و گروه دوم، وقتی پنالتی شد، روبرتو باجو توپ را از کنار "انریکو کیه زا" برداشت و کرد گوشه دروازه نلسون تاپیا گلر شیلی که هر چه رفت نرسید به توپ. اِسم ها، اتفاقات، قرعه ها، حتی خوشحالی های بعد از گل به غیر قابل توضیح ترین شکل ممکن توی خیلی از ذهن ها نقش بسته است. بکری و نابالغی ذهنی خیلی از ما در اوان کودکی از یک طرف و بسته های کارت های خریده شده و انبار شده گوشه کمد و آدامس های جویده شده از سوی دیگر این جام و آدم هایش را برای ما یگانه و جاودانه می کرد.
قبل از جام های جهانی آن سال ها همشهری و کیهان و خلاصه هر کس که برای خودش کسی بود، ویژه نامه هایی مختص جام جهانی می زدند. ویژه نامه های صد الی دویست صفحه ای مشتمل بر توضیح مختصری از ویژگی های جغرافیای و تاریخی تیم ها به انضمام یکسری عکس و آمار از بازیکنانشان و اطلاعات کلی نظیر برنامه بازی ها. باید اعتراف کرد که در قطحی آمار و اطلاعات آن سال ها اغراق نیست این ادعا که آن ویژه نامه ها حکم کیمیا را داشت و تک تک واژگانش روی کاغذ سفید روزنامه مثل بارانی از نعمت های الهی روی زمین خشک و تشنه ذهن ما می بارید. از این ها گذشته ژستِ روزنامه گرفتن توی دست و تورق آن توی آن سن و سال از آدم یک چیزی می ساخت که دیگر حتی واژه اش هم آنقدر قدیمی شده که احساس می کنم چند سالی هست هیچ ایرانی توی هیچ گفتوگویی آن واژه را به کار نبرده. همه چیز بکر و نابالغ بود و شاید همین نپختگی، تجربه ها را قدری واقعی تر می کرد و ما از خلال آن ستایش نقص را تمرین می کردیم.
تندیس شکوهمند نود و هشت و خاطراتش آنقدر ها هم اما عاری از نقص نبود. یکی مثلا کنار آمدن با این واقعیت که چرا شماره هجده را داده بودند به روبرتو باجو و چرا ده نه؟ یا چرا شماره هفتی که سال نود و چهار توی تن به به تو می رقصید را از او گرفته بودند و شماره مهجور بیست را کرده بودند تنش. گرفتن شماره های ده و هفت از این دو نفر شبیه به یادگاری نوشتن رو دیوار های چندهزار ساله بود، یکجور دهن کجی بود که از کمالشان کم می کرد. اگر توهین آمیز قلمداد نشود اینکه احساس فردیم نسبت به الکس دلپیروی افسانه ای بیش از علاقه به تنفر تنه می زند هم ریشه در همین تقسیم شماره پیرهن های آن سال داشت. حتی نفهمیدم چرا ستاره محبوب آن سال های من یعنی روبرتو باجو در سال نود و هشت باید در بولونیایی توپ می زد که به هر ترتیب هیچ وقت یک تیم درجه یک سری آ نبود.
نسل ما تازه چشم باز کرده بود که قهرمانانش توی مستطیل سبز یکی پس از دیگری کفشهایش را می آویخت. ما همه مان به معنای واقعی کلمه دیر رسیده بودیم و ستاره های محبوبمان شبیه خواب های دل انگیزی بودند که قبل از تعبیرِ کامل تبخیر شدند و رفتند و زندگی، تماشای یک دل سیر روبرتو باجو، کارلوس روآ، گئورگی حاجی، مایکل لادروپ و...به ما بدهکار شد و غم انگیزتر اینکه تا همین امروز هم حسابش را با ما صاف نکرده. در کله های رنگ شده رومانیایی ها، یا مونالیزایی ترین لبخندهای باجو یا حتی شکل خداحافظی کارلوس روآ چیزی بود که توی هیچ کدام از این سال ها پیدا نشد که نشد. دو سال بعدِ جام جهانی روبرتو باجو رفت برشا. برشای آن سال ها با بودای کوچک با پپ گواردیولا با آندره آ پیرلو جوان و استفان آپیا و ایگلی تاره و لوکا کاستالتزی... کم از تیم هایی نداشت که خیلی از ما سال های بعد خودمان توی فیفا می ساختیم. برشا با خداحافظی روبرتو باجو مثل یک مومیایی دفن شد و رفت توی آلبوم های ته انباری، شاید اصلا هیبت اندوهِ همین خداحافظی بود که شبکه سه هم کم کم پخش مستقیم بازی های سری آ و استادیوم های مه گرفته اش را از دستورکار خارج کرد. حالا خیلی سال بعد آن سال ها برگشتن دوباره برشا به سری آ این فرصت را به بچه های نسل ما می دهد که دوباره خودمان را توی تمام فصل هایی که دیدیم مرور کنیم. اینکه از کجا به امروز رسیدیم. اینکه دلخوشی ها چه ابعاد ساده تری داشتند، اینکه چه شد که امروز سه گانه نگرفتن تیم محبوبمان ما را متلاشی می کند آن هم وقتی یک روز تمام دلخوشیمان تماشای چیپ زدن های روبی باجو توی لباس برشا با دم اسبی جو گندمیش بود.