بخشی از کتاب ایل من بخارای من اثر یگانه معلم ایل استاد محمد بهمن بیگی
پس از عزيمت رضاشاه كه قبلاً رضاخان بود و بعداً هم رضاخان شد، همه تبعيديها رها شدند و به ايل و عشيره بازگشتند و به ثروت از دست رفته و شوكت گذشته خود دست يافتند. همه بيتصديق بودند به جز من. همهشان زندگي شيرين و ديرين را از سر گرفتند. چشمههاي زلال در انتظارشان بود. كوههاي مرتفع و دشتهاي بيكران در آغوششان كشيد.
باز زين و برگ را بر گُردة كَهُر و كرندها نهادند و سرگرم تاخت و تاز شدند.
باز كبكها را در هوا و آهوها را در صحرا به تير دوختند.
باز در سايه چادرها و در دامن معطر چمنها سفرههاي پر سخاوت ايل را گستردند و در كنارش نشستند.
باز با رسيدن مهر، بار سفر را بستند و سرما را پشت سر گذاشتند و با آمدن فروردين، گرما رابه گرمسير سپردند و راه رفته را باز آمدند.
بيش از دو سال در بانك ماندم و مشغول ترقي شدم.تابستان سوم فرا رسيد. هوا داغ بود.
نامهاي از برادرم رسيد. لبريز از مهر، و سرشار از خبرهايي كه خوابشان را ميديدم:
« برف كوه هنوز آب نشده است. به آب چشمه دست نميتوان برد. شير بوي جاشير ميدهد. ماست را با چاقو ميبريم. پشم گوسفندان را گل و گياه رنگين كرده است. بوي شبدرِ دوچين، هوا را عطرآگين ساخته است. گندمها هنوز خوشه نبستهاند. صداي بلدرچين يك دم قطع نميشود. جوجه كبكها، خط و خال انداختهاند. كبكدري، در قلههاي كمانه، فراوان شده است.
ماديان قزل، كره ماده سياهي زاييده است. توله شكاري بزرگ شده است. گوشش آنقدر بلند است كه به زمين ميرسد. از مادرش بازيگوشتر است. بيا، تا هوا تر و تازه است، خودت را برسان. مادر چشم به راه توست. آب خوش از گلويش پايين نميرود.»
نامه برادر با من همان كرد كه شعر و چنگ رودكي با امير ساماني! آب جيحون فرو نشست. بوي جوي موليان مدهوشم كرد. فرداي همان روز، ترقي را رها كردم، پا به ركاب گذاشتم و به سوي زندگي روان شدم. تهران را پشت سر نهادم و به سوي بخارا بال و پر گشودم. بخاراي من ايل من بود:
«ايل من، قشقايي همچون درياست
همچون دريا برقرار و پا برجاسـت
گاه فرو مينشيند و گاه ميجوشـد
گاه آرام ميگيرد و گاه ميخروشد.»
به ايل رسيدم. ايل همان بود كه ميخواستم و ميپنداشتم.
چادر پدرم، بالاي همان چشمه زلال و در ميان همان دو كوه سبز و سفيد افراشته بود. چادري بود سياه و بزرگ، با بيش از دهها ديرك سفيد و بلند و چهل طناب پشمين و رنگين. شمال چادر باز بود و سه جانب ديگرش را آلاچيق قشنگي در آغوش كشيده بود.
وسايل خانه به صورت ديواري ضخيم، در ضلع جنوبي چادر قرار داشت. طول ديوار و نيمي از ارتفاع آن را گليم سرخ زيبايي پوشانده بود. در نيمه فوقاني اين ديوار خوش نقش و نگار، رديفهايي از جاجيمها و گليمهاي تاكرده، مفرشها و خُِِرجينهاي انباشته، رختخوابهاي به چادر شب پيچيده و بالشهاي خوشرنگ تا نزديكي سقف چادر بالا رفته بود.
نوك جوالهاي آذوقه و غلات، بر شالوده كم عرضي از سنگهاي صاف، درحاشيه گليم سراسري ديده ميشد.
كف چادر با قاليها و گبههاي چشمنواز و شادِ ايلي فرش بود. در گوشه بيروني چادر، اجاق خانه روشن بود، جايي كه عزيزترين گوشه چادر بود. كانون گرم خانواده و جايگاه محترم آتش بود.
بر چنين آتشي، كسانم هيزم ريختند و مشعل جشن افروختند و به شادماني پرداختند. ايل در تيررس پندها و اندرزهاي حكيمانه نبود. موسيقي و هنر داشت. جشن كوچك پر شوري برپا گشت.
ميخ چادر كوچكم را كنار چادر بزرگ پدر بر زمين كوفتم. ديگر كرايهنشين نبودم. خانهاي به عظمت طبيعت داشتم. حياطش، دشتها و چمنهاي فارس، ديوارهايش كوهها و تپهها و بامش آسمان بلند و زلال، آسماني كه شب نيز از بس ستاره داشت نوراني و روشن بود.
براي ديدار اسبها بيتاب بودم. پدرم به پرورش اسب شهرت داشت. اسبهايش از زيباترين اسبهاي ايل بودند. به جز خان طايفه درهشوري، نظير اسبهايش را كسي نداشت. زيبايي يكي از ماديانهاي او زبانزد مردم بود. خان درهشوري نيز چنين مادياني نداشت.
از ديدار اسبها دست خالي باز نگشتم. برادرم اسب كارآمد و پرورده خود را به من بخشيد. برادرم يكي از دو سه سوار نامدار قشقايي بود. اين اسب را براي سواري و شكار خود پرورده بود. اسبي بود سمند، با چشم بينا و سم و ستون استوار كه از تندترين پيچ و خمها به نرميِ مار و ماهي ميپيچيد. كوچكترين برآمدگي و فرو رفتگي زمين را از دور ميديد و جز با اطمينان، قدم بر سنگ و خاك نميگذاشت. در راه چنان بيتاب و سريع بود كه مثل تيري رها ميشد، تيري هوشيار كه مسير و زاويه حركت خودش و هدفش را ميشناخت.
من بر پشت اين اسب رهوار، سالهاي بسيار، فاصله ييلاق و قشلاقمان را كه يكي در نزديكي اصفهان و ديگري در خطه لارستان بود پيمودم.
در ايل ماندم. ايل در و ديوار نداشت. پنجره و حصار نداشت. با همه آشنا بودم. آشناتر شدم.
ديگر غريب و بيگانه نبودم. بييار و ياور نبودم. بيكس و بيغمگسار نبودم.