مطلب ارسالی کاربران
یک رویای بسیار زیبا
بهار سال 1330 تهران
صبح از خواب بلند میشدی با صدای قل قل سماور و استکان تو یه خونه حیاط داره بزرگ همسرت صبحونه رو داره آماده میکنه کت شلوار مشکیت رو میپوشی راه میفتی هنوز هوا گرگ و میشه صبحه درخونه رو که باز کردی نسیم خنک صبح صورتت رو نوازش میکنه تو اون هوای پاکه مانند روستا نگاهت به کوچه میفته آب زلال تو جوب عینه اشکه چشم از کنار درختای چنار رد میشه راه میفتی به طرف سنگکی تو راه با مشدی های محل سلام علیک میکنی بوی گلهای یاس از خونه های بزرگ حیاط دار پیچیده تو کوچه ها بعد میرسی به سنگکی 2 تا سنگک دو آتیشه دبش میخری و برمیگردی خونه بچه هات تازه از خواب بلند شدن یه پسر کاکل زری یه دختر ناز بهت سلام میکنن بوسشون میکنی و شروع میکنین پای سفره به صبحونه خوردن یک هفته مرخصی گرفتی از کارخونه با حقوق داری میری شمال ماشین کادیلاکت رو سوار میشی با زن و بچه و فک و فامیل میزنی به جاده وقتی تو جاده ای تازه آفتاب زده باده خنک کوهستان سرسبز میخوره به صورتت از طبیعت کیف میکنی انقدر همه جا تمیزه مثله اشک چشم پاکه بقیش رو هم خودت وصفش کن :))))
من که بزرگترین آرزوم همچین زندگی بود
فقط خونه رو یه خونه ساده فرض کنید
شغل هم یه کاگر ساده کارخونه
ماشین هم یه کادیلاک قدیمی دهه 30