یه زمانی پدری بود که میخواست دخترشو بفروشه، دخترک بیچاره از ماجرا بو میبره و فرار میکنه و به شیخی که حاکم اون شهر بود پناه میبره. شیخ به دختره دلداری میده میگه نترس من مواظبت هستم.
.
.
.
.
شب وقتی دختره میخواد بره بخوابه میبینه شیخ با بدنی لخت از دختره تقاضا میکنه که با هم شب رو سرکنن؛ دختره ازکاخ فرار میکنه میره تو جنگل و یه کلبه میبینه که کنارش چند تا پسر نشستن دارن مشروب میخورن، ساقی دختر رو میاره کنار آتیش.
.
.
.
دختره با گریه همه چیزو تعریف میکنه ساقی میگه نترس ما با تو کاری نداریم برو توکلبه بخواب دختره بیچاره باخودش میگه پدرم برا من پدری نکرد، شیخ هم خواست بهم تجاوز کنه حالا من توکلبه ی چندتا جوون مست تا صبح چه جوری بخوابم…
دختره خوابش میبره صبح وقتی بلند میشه میبینه جوونا خوابیدن و پتوهاشون رو کشیدن روشون و چشش می افته به ساقی میبینه پیک عرق دستشه و پتو نداره و از شدت سرما یخ زده و مرده .
ساقی تا صبح تو سرما بیدار بود تا دختر در امان باشه؛دختر میره پیش ساقی پیک رو برمیداره میگه:
از قضا روزی اگر حاکم این شهر شوم
وسط کعبه دو میخانه بنا خواهم کرد
خون صد شیخ به یک مست فدا خواهم کرد
تا نگویند مستان زخدا بیخبرند.
.
.
.
.
.
.
.
t.me/cheezchannel