بچه تر که بودیم اون چیزی که از بیشتر از تعطیلی روز پنج شنبه به ما حال میداد روز شماری پایانی اسفند بود
روزایی که اختلاف طبقاتی به این شکل نبود و مردم بهم نزدیک تر بودن و نمیذاشتن اونیکه وضعش نابسامان این مدت رو ناراحت باشه
این موقع از سال خیابونا جای سوزن انداختن نبود دست همه پر بود از وسایل قشنگ و زیبا که همش بهانه ای برای خندیدن و شاد بودن
اونموقع هیچ کس از رسیدن سال نو و نداشتن پول برای لباس و آجیل و شیرینی ناراحت نبود
کسی به جزءیات آجیلای همدیگه یا لباسا دقت نمیکرد
تخمه زردآلوهایی که مادرا تو فصل بهار جم کرده بودن رو شور میکردن و مزه اش از هزارتا پسته بازاری بهتر بود
گاهی لباسای نو که فامیل استفاده یا کمتر استفاده کرده بودن و کوچیک شده بود دست به دست میشد و اصلا بحث چشم و هم چشمی و شرمندگی نبود
اون روزا تو خیابون که میرفتی پر بود بساط ماهی فروشا وسبزه،چادر مادرمونو میکشیدم که یه جفت ماهی برامون بخره
اونروزا اینموقع ها بوی عید میومد بوی دورهمی بوی شادی بوی خنده بوی دلخوش...
اما امروزا سرمای زمستون انگار اونقدر سخت بوده که گرمای بهارم نمیتونه یخشو آب کنه
چندین سال که حسرت اون سالا رو دارم،حسرت دلخوش اونروزا رو دارم
چندین سال که انگار بوی عید نمیاد