طرفداری- معمولا در کودکی نام زمین تمرین هایی را که آنجا فوتبال بازی می کردم، به خاطر نمی سپردم اما یک جا وجود داشت که همیشه بعد از هر جلسه می رفتم و حضور می یافتم. آنجا نامش زمین تمرین کرایوف بود. زمین کوچکی بود اما من هم از لحاظ جثه کوچک بودم. بنابراین کاملا برایم مناسب بود.
در هفت سالگی اکثر اوقاتم را آنجا سپری می کردم. زمین کوچکی بود و فاصله چندانی با خانهمان در آلمره هلند نداشت. گاهی قبل از آغاز تمریناتم برای آژاکس، به این مکان می رفتم و البته بعد از تمرینات هم پاتوقم آنجا بود. پدرم هم گاهی به من سر می زد و همیشه باهم تمرین می کردیم. مثلا پدرم توپ را خیلی خیلی بالا می انداخت و وظیفه من این بود باید به طرق مختلف، آن را کنترل و مهار می کردم. گاهی با سینه و گاهی با پا، توپ را کنترل می کردم.
از آنجایی که نسبت به سایر بچه های همسن خودم، جثه کوچکتری داشتم، پیروزی در توپ های هوایی برایم سخت بود. بنابراین باید روی مهارت دیگری کار می کردم و آن هم مهارت کنترل توپ بود که پدرم روی آن اصرار داشت. بارها و بارها آن را تکرار می کردیم. هرچه سنم بالاتر می رفت، نیازهای متفاوتی پیدا و باید روی مهارت های دیگری کار می کردم. پدرم، بزرگترین طرفدارم بود و نقاط ضعف و قوتم را می دانست.
وقتی در 13 سالگی آژاکس را ترک کردم تا به پی اس وی آیندهوون بروم، پدرم همه چیز را برایم ساده کرد. او بود که مرا سر هر جلسه تمرینی می برد. هر روز راس ساعت 5:30 صبح پا می شدیم، صبحانه می خوردیم، سوار ماشین می شدیم و پس از طی مسافتِ یک ساعت و چهل و پنج دقیقهای، به تمرینات ساعت 9 آیندهوون می رسیدیم. پدرم 200 مایل آنطرف تر در ماشین می خوابید و وظیفه من، انجام مو به موی تمام کارهایی بود که از او یاد گرفته بودم. پس از اتمام جلسه تمرینی، بر می گشتم و به شیشه ماشین چند ضربه می زدم تا پدرم از خواب بیدار شود. بعد هم به خانه بر می گشتیم و نوبت مدرسه رفتنم می شد.
به مدت دو سال اوضاع به این منوال گذشت. این سال ها با فداکاری پدر، برادر، خواهر و مادرم گذشت. خانوادهام همه کار برایم انجام دادند. این را هم بگویم هر فرصتی که به دست می آوردند، برای حمایت من انجام می دادند. بالاخره توانستیم به آیندهوون نقل مکان کنیم و از شر خوابیدن در پارکینگ و مسافت های طولانی، خلاص شویم. وقتی برای اولین بار برای تیم آیندهوون بازی کردم، این بار خانواده ام مجبور به بازگشت به خانه شدند، چون حریف آلمره سیتی بود.
در اکتبر 2014، در بازی جام حذفی مقابل آلمره سیتی، روی نیمکت بودم. نمی دانستم قرار است بازی کنم یا خیر اما حس می کردم شانس خوبی دارم. تیم ما خوب بازی می کرد و تا دقیقه 75، 3-1 پیش بودیم. مدام سعی می کردم با فیلیپ کوکو، سرمربی تیم، تماس چشمی برقرار کنم. طوری نگاه می کردم، انگار از چشمانم می شد خواند که داد می زنم «زود باش مرد، الان وقتشه.»
پس از گل چهارم، مربی به من گفت «پاشو گرم کن.» پنج دقیقه بعد وارد بازی شدم. بازی برای پی اس وی در ورزشگاهی که همیشه مثل خانه خودم بود، حس عجیبی داشت. تمام خانوادهام در جایگاه طرفداران نشسته بودند. پس از اولین تماس توپ با پایم، دیدم جینی واینالدوم به سمت دروازه می دود و سریعا با پاسی، او را در موقعیت گلزنی قرار دادم و گل پنجم به ثمر رسید. در اولین بازیام یک پاس گل دادم؛ عالی بود!
گذراندن چنین شبی، در مقابل دیدگان خانواده، در زادگاهم؟ واقعا سختکوشیام را نشان می داد که از کجا به کجا رسیدم. فداکاری، حرفهای گری و تلاش، شما را به هدف می رساند. اگر به این جا رسیدهام، فقط و فقط به خاطر خانوادهام است. به همین دلیل است که پرچم سورینام را روی کفش هایم دوست دارم. اصالتا اهل آنجا هستیم و فرهنگ سورینامی آن ها، بخش بزرگی از دوران کودکی من را تشکیل داد. قول می دهم هرچه شود، اجازه ندهم مردم فراموش کنند از کجا آمدهام.