بابک کی مقصودیچون نیست هرآنچه هست جز باد به دست
چون هست به هرچه هست نقصان و شکست
گویی که هرآنچه هست در عالم نیست
پندار هرآنچه نیست در عالم هست
خیام
اینجوری و با نگاه ابرمردی مثل خیام شاید ارزش زندگی کردن داشته باشه و اتفاقاً به دلیل همین ابهام بی پایانشه که شاید بهتر باشه شانسمونو امتحان کنیم...
امید، باور و ایمان فقط در این دوسرناپیدایی (بهتر دیدم سر هم بنویسم) معنا میده. نه به دنبال کمال مطلقی در این جهانم و نه پایان روشنی رو آرزو میکنم. فقط و فقط دل به امیدی بستم که حقیقت ، با دست و دلبازی هر از چندگاهش از دل همین سیاهی که تنها امکاناتمه به من ارزونی میکنه. هیچ رابطه ی معنا داری با جهان وجود نداره چون رابطه ها در معنادار ترین شکل خودشون با مهر نسبیت بی اعتبار میشن و تابع صورت و نگاهی هستن که در اون لحظه ی خاص با کمک اون دیده میشن. معتبرترین قانونی که در اختیار ماست (ریاضی) ، ذهنی ترین قانونیه که در اختیارمونه چون همه فهم ترین اصلش (دو ضرب در دو برابرست با چهار) به خاطر بی معنا بودن دو و اونهم بخاطر نبود تشابه مطلقی که دوتا بودن چیزی رو صورت بده ، فقط و فقط اعتبار ذهنی داره و نه اعتبار عینی و واقعی. پس ما ظاهراً لحظه به لحظه در حال ساختن معنا برای رابطه ی خودمون با این جهانیم. زیبایی دست و پا زدن بی امان اونهایی که برای ساختن این معانی پر ابهام از هیچ دریای بی پایان و بی کناره ای هراس ندارن و اتهام دروغ پردازی و افسانه سرایی (دروغ رو به عیار کدوم راست و افسانه رو به عیار کدوم واقعیت میشه سنجید؟)رو به یه ورشون دایورت میکنن و به قول خولیو کورتاسار بزرگ در وصف لویی آرمسترانگ افسانه ای موسیقی جز ،با وجود همه ی ناداری ها، ناداوری ها و نابرابری های بی رحمانه و افسار گسیخته ی روزگار ، با سخاوتی تمام، سبدی از توت فرنگی و شیر به کودکیمون هدیه میکنن و شیرینی رو از دل تلخی حقیقت بیرون میکشن و تو مزه مزه کردنش با ما شریک میشن، برای من نشئگی آوره. حافظ و چاپلین و مارادونا و باب دیلن و ... پیغمبرای عصر مدرن یعنی همون سیاهای یه لاقبای موسیقی بلوز همگی از همین قماشن. ترجیح میدم از اونها باشم و دل خوش کنم به سخاوتمندی بدون آداب و ترتیب حقیقت... شاید که از سر بخت و اقبال دل تنهایی ما هم به آوازی تازه شود.