طرفداری- درست راس ساعت پنج، استیوی فوستر، کاپیتان تیم اصلی برایتون، آمد تا به خاطر مصدومیت تحت مراقبت قرار گیرد. ما اغلب موقع تمرین کمی گفتگو می کردیم و در آن لحظه از من پرسید چرا آنجا نشسته ام. «منتظرم تا کمک نقدی کنند به خانه برگردم.» صورتش درهم شد. پرسید «از کی؟ از امروز صبح؟» به خدا قسم راست می گویم که او وارد اتاق شد و صدایش به قدری بلند بود که از بیرون هم می شنیدم. فوستر داد می زد و می گفت «واقعا چطور دلتان آمد این پسر را منتظر بگذارید؟ این پسرک بیچاره از صبح منتظر شماست.» کمی بعد او به همراه آن زن بیرون آمد و در دستش 200 پوند، پول نقد بود.
آن پول را گرفتم و به سمت ایستگاه اتوبوس رفته و سوار شدم. بعد زدم زیر گریه و به خاطر آن پنج ساعت ناتوانی که تا آخر عمرم از یادم فراموش نخواهد شد، گریستم. آن اتفاقات فراتر از فوتبال بودند.
فکر کنم هفت یا هشت ساله بودم که فوتبال بازی کردن را شروع کردم. اول در خیابان ها بازی می کردم و سپس به پارکی با نام هیلی فیلدز نقل مکان کردم. یک بار هم در این پارک شکست نخوردم؛ حتی یک بازی. وقتی با مادرم، ناپدری و دو برادر بزرگترم به بروکلی نقل مکان کردیم، پول زیادی در بساط نداشتیم. تا مدتی با یک خانواده دیگر، در یک خانه زندگی می کردیم.
بزرگ آن خانه جیمز رایت بود و من او را آقای جیمز صدا می کردم. او مردی قاطع و محترم در منطقهمان بود. همیشه بچه های زیادی در خانه او رفت و آمد می کردند؛ علتش هم این بود که اهل معاشرت بود. تیمی داشتیم به نام «تیم هیلی فیلدز». اعضای آن را پسرانی که در اطراف خانه آقای جیمز بازی می کردند، تشکیل داده بودند. استفورد، برادرم مائوریس، سلوین، ایدن و چندین نفر دیگر. من هم بودم. تیم شکست ناپذیری تشکیل داده بودیم؛ با محلات دیگر مسابقه می دادیم و می بردیم؛ به همین سادگی!
پیروز می شدیم چون برادرم مائوریس بهترین بود. همه کار با توپ انجام می داد: با پای چپ، با پای راست، دریبل، پاس و هرچیزی که فکرش را بکنید. هرکاری که قادر به انجامش بودم، او بهتر از من انجام می داد. او این موضوع را می دانست و همیشه با آن اذیتم می کرد. واقعا در عصبانی کردن من استاد بود. با اینکه قهرمانم بود اما تا گریهام را در نمی آورد، راحت نمی نشست.
اما
هر موقع که مائوریس مرا اذیت می کرد، بیرون می رفتم و طوری تمرین می کردم که انگار «بچه کاراته باز» هستم. وقتی او می گفت نمی توانی با پای چپ شوت بزنی، توپ تنیس را بر می داشتم و به سمت دیوار، شوت می زدم. از کنترل توپ گرفته تا پاس و ضربات والی. همه و همه را تمرین می کردم. تا وقتی که دردم بگیرد تمرین می کردم. باید خودم را ثابت می کردم. وقتی هم مثلا پای چپم درد می گرفت، تمام این کارها را با پای راست انجام می دادم.
سپس به هیلی فیلدز برمی گشتیم تا خودی نشان دهم. وقتی توانایی هایم را پای چپ را به رخ می کشاندم، مائوریس می گفت «پای چپت بهتر شده اما هنوز ضربه سر نمی توانی بزنی.»
دوباره بر می گشتم و با توپ تنیس، به سمت دیوار ضربه سر می زدم. اینکار را هی تکرار می کردم. باز هم مائوریس می گفت «خب ضربات سر را بهتر می زنی اما هنوز هم چشمانت را می بندی.» باز می گشتم و رو به دیوار، ضربه می زدم و زیر لب با خود می گفتم «چشمانت را نبند، چشمانت را نبند، چشمانت را نبند. وقتی تلویزیون تماشا می کنی، بازیکنان چشمانشان را نمی بندند، چرا تو اینکار را انجام می دهی؟»
دائم روپایی می زدم، شاید نزدیک 600 بار تا کنترل توپم را بهتر کنم. به خدا قسم که راست می گویم. بالاخره به نقطه ای رسیدم که می توانستم توپ را خوب مهار کنم، خوب پاس دهم، خوب شوت بزنم و ضربات سرم را هم بهبود بخشم. می توانستم با سری بالا، در هیلی فیلدز بچرخم و بگویم که حالا یک فوتبالیست بهتر شده ام. چند روز بعد، برای تیم مدرسه هم برگزیده شدم. برادرم مائوریس هم انتخاب شد. من سال چهارمی بودم و او سال ششمی.
در اولین بازی، برابر تیمی به نام فیرلاون بازی کردیم و مائوریس با پای چپ گلی خارق العاده به ثمر رساند که تا مدت ها در موردش حرف می زد. جدی می گویم، در مورد این گل دائم صحبت می کرد. از نظر او تمام گل هایی که برای پالاس و آرسنال به ثمر رساندم هیچ است؛ گل مائوریس برابر فیرلاون در مدرسه، بهترین گل تمام ادوار بود.