اختصاصی طرفداری- در مدیریت ریسک موضوعی مطرح است که خلاصه حرفش این است که بلایا و فجایع طبیعی همیشه هم بد نیستند، یا اگر درست تر بگویم یک بلای طبیعی می تواند پس از رخداد و ویرانی عامل خیر شود. به عنوان مثال چشمههایی که از دل زلزله می جوشند را این افراد نعمتی در پس محنت می دانند که در برخی موارد هویتی تازه به یک شهر می دهند. از این نظر به باور من حذف تلخ تیم ملی فوتبالمان از جام ملت های آسیا 2019 در حکم چنین زلزله ای بود که هر چقدر در نفس خود ویرانگر و اهریمنی بود، اتفاقات بعدی اش یک مستر کلاس واقعی برای تجزیه و تحلیل اجتماعی مان را فراهم آورد. سلسله حاشیه هایی که با مصاحبه های کارلوس کیروش و زاویه ای که او با بخشی از طرفداران فوتبال پیدا کرد شروع شد و به مرور پهنا برداشت تا سرآخر چند روز پیش بهداد سلیمی قهرمان ارزشمند وزنه بردای کشورمان با طعنه به دریافتی فوتبالیست ها و به اختلاف طبقاتی ورزشی اشاره کند و به دنبال او طیف گسترده ای از ورزشکاران نسبت به این مساله واکنش نشان دهند. مطالبه کاملا به حق و مشروعی که البته به نظر می رسد در آدرس دهی به بیراهه رفته است. کژروی بی اراده ای که نشان دهنده خانه کردن سیستم در نهان خانه ذهن بسیاری از ماست. از این رو این یادداشت ضمن محترم دانستن مطالبه به حق بسیاری از ورزشکاران موضع مخالفی در قبال آن ندارد، اما به نوبه خود می کوشد تا از فرصت به دست آمده در فردای جام ملت ها به قدر فهم خود به تجزیه و تحلیل مسئله ای بپردازد که یک درد سیستمی است و تقلیل آن به سطح فردی البته دردی بزرگتر.
متاسفانه یکی از واقعیت های اجتماعی جامعه ما آن است که نظام تربیتی و فرهنگی کشورمان که اتفاقا در دهه های گذشته بسیار نیز تقویت شده است بر چند راس کلی سوار است که از جمله آن می توان به دروغ، ریاکاری و عوام فریبی اشاره کرد. خصلت ها و صفت های فرهنگی که به اندازه انکار ما در لفظ و متن در رفتارهای روزمره مان اثبات می شوند. آرشیو صدا و سیمای ما پر است از سریال های و فیلم های سینمایی که به صورت موازی دو خانواده را با دو سطح درآمدی متفاوت به تصویر می کشند. خانواده اول در اوج رفاه و جاه و مقام نمایانگر یک خانواده از هم گسیخته با فستیوالی از مشکلات اخلاقی و فردی است که در آن نه پدر پدر است و نه مادر مادر، فرزندان هر کدام درگیر یک بزه اجتماعی و اخلاقی هستند و به معنای واقعی کلمه در حال سقوط، حال آنکه در سمت دیگر قصه با خانواده ای فقیر مواجهیم که در اوج فقر و نداری آنچه خوبان همه دارند را یکجا صاحبند، محمد آقا فرزند بزرگ خانواده مشغول دریافت مدرک پست دکتری خود از دانشگاه است و فاطمه خانم دختر نجیب خانواده پزشکی حاذق است که از قضا عموم بیماران را به رایگان معالجه می کند، خانواده ای که در خانه بی رونقشان صفا هست و ما به عنوان نادان پنداشته شده ترین مخاطب تاریخ قرار است از این نمایش به غایت مضحک اینگونه درس بگیریم که ثروت چیز بدی است و فقر خوب است و لعنت به هر چه ثروتمند.
از عالم پرده و سینما که بگذریم صحنه سیاست کشورمان نیز در سال های گذشته همواره شاهد ابر قهرمانانی بوده که بلا استثنا در خانواده هایی فقیر به دنیا آمده اند و در فقر مطلق بزرگ شده اند و صرفا چون طعم فقر را چشیده اند پس از جنس مردمند و حتما از لای آستین شان نسخه ای عملی برای ریشه کن ساختن فقر دارند. عموما در کشمکش های سیاسی خانه فلان وزیر و یا اتوموبیل فلان نماینده، قلّابی بوده است که کمتر طرف متخاصم را ناامید کرده و از همه این ها دردناک تر آنکه بسیاری از مردم نیز در قضاوت عملکرد یک فرد در عرصه سیاست یا هنر یا هر حوزه دیگر، شنیده های خود از شرایط اقتصادی و دستمزد و وضع مادی وی را کماکان یگانه شاخص درست و اصولی می دانند. وضعیت غم انگیزی که نشان می دهد سیکل دروغ، ریاکاری و عوام فریبی تا چه اندازه اصولی روی ذهن های ما نصب شده و در حال اجراست. در این چرخه سراسر معیوب سیاست مداران با این حربه دروغ می گویند و مردم کماکان فکر می کنند راه حل توزیع عادلانه ثروت و افزایش قدرت خرید و کاهش تورم و بیکاری و نرخ فلاکت و این طور چیزها حتما این است که مسئولین شان کت و شلوار مندرس بپوشند و با نان و نمک گذران زندگی کنند.
سناریوی سراسر موهوم و غم انگیزی که آدم را به یاد همان ضرب المثل معروف خشت اول و تا ثریا کج رفتن دیوار می اندازد. چرا که علی القاعده تجربیات بسیاری از ما نشان داده در عالم واقعیت نه خانواده های ثروتمند فوق الذکر سریال های دهه شصت و هفتاد تلویزیون ما آنقدرها از هم گسسته و فاسد هستند و نه محمد آقاها و فاطمه خانُم های این روزهای مملکت ما می توانند با هر چه پولی تر شدن مسیر ورود به دانشگاه ها و البته تحصیل در خودِ دانشگاه ها، تحصیلات مد نظر نویسندگان و عوامل تهیه سریال را طی کنند و از این ها گذشته بسیاری از عزیزانی که در خانواده هایی فقیر بالیده اند و به واسطه تجربه فقر بر اریکه احساسات عام به سر منزل مقصود رسیده اند در مسیر خدمت گذاری صادقانه و خادمانه خود به جز عطر خوش خدمت، بوی کباب نیز شنیده اند و به سمت و سویی دیگر رفته اند.
این مقدمه نسبتا طولانی را نوشتم تا یک نکته را متذکر شوم و آن اینکه هر چیزی را باید در متن تاریخی اش خواند، چرا که هر چیزی که بشود فکرش را کرد در آنِ واحد، خود هم محصولِ کلی اتفاق است و هم شکل دهنده کلی اتفاق دیگر. هر جمله ای که گفته می شود، هر قضاوتی که صورت می گیرد و هر اتفاقی که که رخ می دهد تکه آخر از یک دومینوی طولانی است و خود تکه ای میانی از دومینویی دیگر. در نتیجه اگر ندانیم منشا دقیق و اصولی بسیاری از حالت ها و گرایشات امروزی ما چیست احتمالا نمی توانیم به درمان اصولی و همیشگی آنان بپردازیم. این سنت فرهنگی که در بالا شرحش رفت ابدا یک مسئله خود به خودی نبوده و اگر هم بوده در مسیر تعالی خود از مطالبه ای هیجانی ناشی از یک فضای هیجانی تا ویروسی همه گیر که امروز دروغ گویی، ریا و عوام فریبی را جزء لاینفک اخلاقیات برخی (شاید هم بسیاری) از ایرانیان تبدیل کرده، بسیار مورد حمایت مستقیم و غیر مستقیم سیستم ها قرار داشته است و سیستم ها با آگاهی از منافع سرشار این رویکرد تا توانسته اند زیر آن کبریت گرفتند و در آتش آن دمیده اند. وضعیتی که سیستم با هوشیاری کامل از آن بهره گرفته تا شکاف طبقاتی را در آحاد جامعه بدل به شکاف حسی و عاطفی نماید و آدم هایی را که هر کدام در سطحی و هر کدام به نوبه ای خود قربانی سیستم هستند را از شناسایی ریشه اصلی مسئله عاجز کند.
عوارض و پیامدهای وضعیت بالا را می توان در نحوه مواجهه ما نسبت به دریافتی شخصیت ها و چهره های ورزشی و هنری کشورمان به خوبی مشاهده کرد. رفتارهای هیجانی و تعمیم های اشتباه و شاهد گرفتن های اشتباه تر دقیقا همان چیزی است که سیستم از ما به عنوان قربانیان سوء مدیریت می خواهد. سیستم از من به عنوان یک فارق التحصیل کارشناسی ارشد که به بهترین شکل ممکن مدارج تحصیلی را پیموده ام و اکنون دریافتی ام تامین کننده سطح زندگی که شایسته وضعیت اجتماعی من باشد نیست می خواهد محمدرضا گلزار و دریافتی چند میلیاردی اش را از یک فیلم آن هم فیلمی که صرفا به خاطر حضور او ده برابر دریافتی اش فروخته را عامل بدبختی ام بدانم. سیستم به طرز بیمار گونه از اینکه من یک مسئله سیستماتیک را که معلول سیاست ها و اقدامات تئوریک و عملی سیستم است به سطح فردی تقلیل بدهم خر کیف می شود و قند توی دلش آب می شود و برای چنین سیستمی و در چنین موقعیت حساس کنونی چه گوشتی تردتر از تیم ملی ناکام ایران که میلیون ها نفر برای شکستش چشم گذاشته بودند. چه طعمه ای بهتر از سردار آزمون و مصاحبه های نسنجیده اش؛ چه طعمه ای بهتر از سرمربی سابقی که از هیچ کوششی برای از بین بردن میراث هشت ساله اش دریغ نکرد.
بهداد سلیمی در حالی در روزهایی که خوردن گوشت هم در حال تبدیل شدن به آرزویی برای آحادی از مردم ایران است از این فرصت بهره گرفت و با گره زدن آن به وضعیت اردوهای وزنه برداری هر دو را به شکلی غیر مستقیم به نظام پاداش و قراردادهای فوتبالی مربوط دانست که شاید خودش و خیلی های دیگر که با او هم عقیده بودند نفهمیدند که دقیقا همان گونه ای در حال اندیشیدن هستند که سیستم از آنها می خواهد. تقلیل یک مسئله سیستماتیک به افراد و گره زدن مشکلات کلانی که محصول سوء مدیریت و سیاست است به دریافتی چهره هایی مثل سردار آزمون. مطالبه ای که البته درست است اما آدرس دهی غلط به آن حتی اگر بتواند به صورت مقطعی مشکل را حل کند باز صورت مسئله را پاک کرده و باعث می شود تا این دمل دوباره از جایی که انتظارش را نداریم بیرون بزند. بهداد سلیمی و دیگر ورزشکارانی که متاثر از او دست های پینه بسته و پاهای رگی شده شان را مستوجب توجه بیشتر مالی می دانند در حالی فوتبالیست های دوست نداشتنی مان را آماج حملات خود قرار داده اند که از درک یک نکته عاجر مانده اند و آن این است که در این جنگ آن ها نه در مقابل یکدیگر که اتفاقا در یک جبهه اند و هر دوی آنها قربانی سوء مدیریت و تصمیم گیری افرادی هستند که ابدا شایستگی حضور در عرصه هایی که سکان دار آن شده اند را ندارند.
بهداد سلیمی و دیگرانی که در روزهای اخیر مصاحبه های نسنجیده برخی از ملی پوشان فوتبال درباره پاداش پرداخت نشده فلان بازی را فرصتی مغتنم برای طرح مطالبات صنفی خود قرار داده اند باید بدانند در این بازی هیچ مطالبه صنفی وجود ندارد و پیامد این کنشِ منفی و اشتباه نیز همان واکنش اشتباه تر برخی از فوتبالیست هایمان بود که نبش قبر کردند و از آرشیو مصاحبه های بهداد، مصاحبه ای را بیرون کشیده اند تا ثابت کنند هر چه که به ما نسبت دادی خودت هستی. این فعل و انفعال، این درگیری که در روزهای گذشته شاهدش بودیم البته ابدا چیز جدیدی نیست، چرا که اگر به رفتار خودمان در بسیاری از موقعیت های مشابه نظری بیفکنیم، می بینیم که موضعی کمابیش این چنینی گرفته ایم و اسحله را سمت یاران خودی چرخانده ایم و در نتیجه اگر هم ماشه ای چکانده ایم به سمت پاهای خودمان شلیک کرده ایم.
در پایان مایلم یک نکته دیگر را نیز متذکر شوم و آن اینکه انتظار به حقی که می توان از روشن فکر این مرز و بوم داشت آن است که به جای ترس از زاویه گرفتن با شخصیت های کار درست و درست کاری نظیر بهداد سلیمی و خیلی های دیگر که این چند روزه اسمشان را شنیدم، به واکاوی ریشه ای تر مسئله بپردازد و به شناخت دقیق و اصولی تر وضعیت کمک کند و اگر قرار است شمشیری از نیام بیرون کشد، این لشکرکشی نه فقط به مصحلت ترجیحات شخصی و رنگی باشد و نه صرفا برای مسافرین پرواز بوگوتا که دیگر رفته اند و دستشان از دنیا کوتاه است. انتظار می رود که وابستگی ما به حقیقت بیش از محبوبیت باشد چرا که حرکت روی مرز های امن و ایستادن در سمت بی شماران کار سختی نیست به ویژه آنکه در دنیای بیمار ما حقیقت همیشه صدایی لرزان دارد.