J HouNیادم میاد راهنمایی ک بودم یه روز عجله داشتم طبق ممول..
بعد از ظهری بودم اون روز.. داشتم سر سری ناهار میخوردم.. سیب زمینی و تخم مرغ بود.. اخراش ک استرس ب ماتحتم رسیده بود یه لقمه ی خیلی گنده برداشتم و پاشدم کیفمو بگیرم که یهو🤢😈
تو گلوم موند اون لقمهه.. هی سرفه میکردم.. مادرم پرسید چی شده؟ داداشم از طرف من جواب میداد هیچی داره مسخره بازی درمیاره😶😑😂
بعدش ک سرفه هلم طولانی شدن مادرم جیغ زد و ب داداشم گفت وای.. صورتش قرمز شده..
هیچی دیگه
آخرشم رفتم پس دادم هر چیو ک خورده بودم..
از اون روز ب بعد واقعن قدر زندگی رو میدونم.. حداقلش سعیمو میکنم ک قدرشو بدونم..
یه بارم رفته بودیم بابلسر واسه شنا..
یهو داداش کوچیکم گفت بیا من نمیتونم بیام بیرون.. فک کنم تو چاله افتاده بود و نمیتونست بیاد بیرون..
خلاصه داداش بزرگم رفت پیشش شنا خوب بلد بود...
اونم رفت پیشش.. ولی نتونست حرکتی کنه.. خلاصه منم رفتم پیششون 3 نفر شدیم😁
هی میومدیم عقب موج میبردمون جلوتر..
آخرش نجات غریق اومد و ب معنای واقعی کلمه نجاتمون داد.. مدیونشیم واقعن..
یکی دیگه اینه ک 2 سالم ک بود ب اتفاق خونواده رفتیم پل سفید انگار..
همه سرگرم ناهار پختنن ک یهو میفهمن من نیستم 😎
انگار نزدیک ی پرتگاهم.. دارم به پایین نگاه میکنم..
یهو بابام صدام میزنه.. برمیگردم.. تموم
داستان تعریف کردن بلد نیستم.. کلا حوصلشو ندارم..
ولی واقعن چیزایی ک تعریف کردن هیجان داشتن.. حداقل برا خودم ک همه چیشو میدونم..
خداروشکر
خداروشکر
خداروشکر
خداروشکر