طرفداری- خستگی جسمانی، ذهنت را به بازی میگیرد. وقتی به توپ نرسی، با خودت میگویی که ده سال قبل به چنین توپی میرسیدی، حتی اگر چنین ادعایی درست نباشد. هر روز میتوانی با درد جسمانی خود کنار بیایی، اما این بلایی است که بر سر ذهنت میآید. هنوز هم هر از گاهی با نگاهی به گذشته از خودم میپرسم که آیا میتوانستم برای یک یا دو سال دیگر بازی کنم.
«آیا تصمیم درستی گرفتم؟»
همسرم به من یادآوری میکند: «روی، یادت نیست؟ حتی نمیتوانستی از ماشینت پیاده شوی.» میتوانستم، اما با درد و عذاب. بیدار شدن از تختخواب هم بود. اما اینها از یادم میرفتند چون فوتبال را خیلی دوست داشتم. این اشتیاق همیشه در من وجود داشت. میخواستم یک سال دیگر بازی کنم و پول در بیاورم.
گزیده ای از فصل اول
به من گفت چقدر مرا تحسین میکند. مثل تمامی وکیلهای سطح بالا، خیلی با ادب بود. فکر کردم: «آدم خوبی است؛ به من آسان خواهد گرفت.»
نسخه محبوب داستان این است که خودم، خودم را مصدوم کردم. وقتی روی پای آلفی هالند تکل زدم، رباط صلیبی خودم را پاره کردم. هالند به من گفت بلند شو و دست از ادا در آوردن بردار. پس دفعه بعد که او را دیدم، همان حرکت را روی او پیاده کردم و به دوران حرفهای او پایان دادم.
اما کل ماجرا همین نبود.
کتابم «کین» تنها چند ماه پس از جام جهانی و سایپن در سپتامبر ۲۰۰۲ روانه بازار شد و چکیدههایی از آن به طور مرتب در اخبار دنیا پخش میشد. یکی از خلاصهها، شامل این عبارات از کتاب بود:
یک عملکرد مزخرف دیگر. آنها بر خلاف ما آماده هستند. پس از این که تدی در فاصله بیست دقیقه به پایان کار پنالتی را گل کرد، سیتی جلو افتاد. پنج دقیقه به پایان، هاوی حساب کار را برابر کرد. تقریبا ۱۸۰ دقیقه منتظر آلفی ماندم و به عبارت دیگر این انتظار سه سال طول کشید. حالا او در گوشه زمین صاحب توپ بود. آلفی داشت کار خودش را میکرد. من به اندازه کافی منتظر مانده بودم. با تمام نفرت او را لگد کردم. توپ آنجا بود (به گمانم). این هم برای تو حرامزاده. دیگر جلوی من نایست و بابت مصدومیتهای الکی به من نخند. به رفقیت ودرال بگو که برای او هم دارم. منتظر نماندم آقای ایلری کارتش را نشان بدهد. برگشتم و به سوی رختکن قدم زدم.
این ماجرا به تیترها راه یافت و بازخورد وسیعی در فضای عمومی داشت. از برخی جوانب عالی بود و من مطمئنم ناشران یا کتابفروشها خیلی ناراحت نشدند. میدانم که وقتی کتابی را منتشر میکنید، در حال فروش چیزی هستید؛ شما جزئی از خود را میفروشید. اما پیش بینی نمیکردم این ماجرا آنقدر سر و صدا کند. باور نکردنی بود؛ انگار کسی را کشته بودم. در آن برهه همچون یک کابوس بود.
یکسال قبل برای کتاب برنامه ریزی شده بود (زمان اتمام و انتشار). باور داشتیم که پس از بازی کردن من در جام جهانی به اتمام میرسد. انتظار میرفت پس از صعود از گروهی سخت و پشت سر گذاشتن تورنمنتی خوب در ژاپن، کتاب موفقی باشد. به نظرم کاملا کتاب موفقی بود اما من در جام جهانی بازی نکردم و امکان نداشت بدون این که تعقیب شوم، همراه سگ بیچارهام خانه را ترک کنم. این روال یک تا دو ماه ادامه داشت و این تازه شروع کار بود. اما حالا تکل بر روی هالند، آخرین رسوایی بود. رسانهها دائما این موضوع را مطرح میکردند، برنامهای به آن اختصاص میدادند و خواستار برخورد بودند. حقیقت این است که بهانهای دست آنها داده بودم.
بر روی اتحادیه فوتبال فشار وارد بود تا اقدامی در این مورد انجام بدهند و همین کار را هم کردند. آنها با به رسوایی کشاندن بازی، مرا متهم به ارتکاب خشونت علیه هالند با قصد قبلی کردند و توضیحات من در مورد آن تکل هم به آنها کمک کرده بود. این اتهامات مرا اذیت کردند، به ویژه دومی؛ این که به خاطر فروش چند جلد کتاب بیشتر، در مورد مصدوم کردن عامدانه یک بازیکن لاف زدهام.
از نظر جسمانی مرا خسته کرد. روی خواب و اشتهایم تاثیر گذاشت. هنوز مهیای بازیها میشدم اما از ناحیه مفصل ران مشکل داشتم. از نظر احساسی هم به خاطر بازگشت زودتر از موعد از سایپن خسته کننده بود. خانوادهام، نزدیکترین افراد به من، اذیت شدند. من تنها یک فوتبالیست بودم اما با وکلا سر و کله میزدم.
دادرسی در بولتون و در ریباک صورت گرفت. دادگاه نبود ولی شبیه به دادگاه بود. به نظرم اشتباه بود. آن موضوعی فوتبالی بود اما به دید موضوعی فوتبالی با آن رفتار نشد. اتهام از سوی اتحادیه فوتبال وارد شد اما من با خودرویی از منچستر به همراه یک وکیل و یک نیروی امنیتی راهی آنجا میشدم. درست به نظر نمیرسید. داخل خودرو ساکت بود. واقعا هیچ شناختی از آنها نداشتم. انرژی مثبتی در کار نبود و کسی نمیگفت: «ما با این اتهام مخالفت خواهیم کرد.» همه چیز بر سر میزان جریمه بود. برای آنها یک روز کاری به شمار میرفت اما برای من خیلی فراتر از اینها بود. میدانستم قرار است شکست بخورم. اما زمانی که آن شب راهی خانه شدم هم میدانستم که همه چیز تمام شده است.
آن روز در راه ورود به ریباک، انگار قرار بود به قتل برسم. الان با خودم میگویم ایکاش آن روز خودم راهی ریباک میشدم: «گوش کن، اونجا میبینمت.» در واقع آرزویم این است که وکیل نداشتم. ایکاش وارد میشدم و جریمه را میپذیرفتم. اتحادیه فوتبال خودش مرا متهم کرد و خودش هم رأی داد؛ قاضی و هیات منصفه. رسانهها فشار وارد میکردند: «آنها باید کاری را انجام دهند که به صلاح فوتبال است». قبلا هم محاکمه شده بودم و حس میکردم صدای من هم باید شنیده شود. این بار اما تقریبا بی درنگ حسی در من پدیدار شد که میگفت: «تنها جریمه مرا صادر کنید». هیچگاه حس نکردم بتوانم مقصود خودم را به آنها برسانم.
اتحادیه فوتبال یک وکیل قتل داشت: جیم استورمن، یکی از کله گندههای لندن. خیلی زیرک بود؛ من هدف او بودم. خدایا، همه اینها به خاطر یک تکل؟ قبل از جلسه محاکمه، در توالت به من گفت یکی از طرفداران پر و پا قرص تاتنهام است. من در توالت کنار او حضور داشتم. ما در حال حرف زدن بودیم، درست همانند دو مرد در توالت.
گفت: «به نظرم بازیکن سطح بالایی هستی»
به من گفت چقدر مرا تحسین میکند. مثل تمامی وکیلهای سطح بالا، خیلی با ادب بود.
فکر کردم: «آدم خوبی است؛ به من آسان خواهد گرفت.»
آن بی رحم مرا تکه تکه کرد. کارش همین بود؛ این که مرا تکه تکه کند. مدام با خودم فکر میکردم: «کاش او طرف من بود.»
پروندهام حدود یک ساعت بررسی شد. کتاب را برداشت و آن را به من نشان میداد.
«این عکس تو بر روی جلد است؛ خودت هستی دیگر، نه؟»
گفتم: «آهان»
«این کتاب تو است؛ درست میگویم؟»
باز گفتم: «آهان»
«آیا تمامی گفتههایت در این کتاب را میپذیری؟»
«آهان»
«پس هر چه در این کتاب گفتی...»
«آهان، اما نگارش آن با فرد دیگری بود»
«این کتاب متعلق به تو است»
کتاب را جلوی چشمم گرفت.
«انتظار میرفت کتاب صادقانهای باشد. تو این حرفها را گفتی»
«منظور من از این قرار نبود؛ من این طور نگفتم. مطمئن نیستم تمامی اینها حرفهای من بوده باشند. من برای این کار یک نویسنده داشتم»
ادعاهای درستی بودند اما میدانستند در این مبارزه شکست خواهم خورد. اما باز هم باید جنگید. مثل حضور در رینگ بوکس میماند. شاید در حال شکست باشی، اما چه کاری از دستت بر میآید؟ نباید دستانت را پایین بیاوری. باید به مبارزه ادامه بدهی.
خیلی خوب بود؛ یادم میآمد که با خودم میگفتم: «ای کلک!». وظیفهاش این بود که تصویری از یک جانی در من بسازد؛ یک سرکش، یک مردی که به هم حرفههای خود آسیب میرساند. و این کار را هم کرد؛ موفق شد.
ویدیو هم کمک کرد. «آیا میتوانیم تکل مورد نظر را ببینیم؟» خدای من، لحظه تکل زدن را به صورت صحنه آهسته دیدند. به هر چیزی در صحنه آهسته نگاه کنید، بدتر به نظر میرسد. حتی بالا کشیدن آب بینی هم در صحنه آهسته افتضاح به نظر میرسد. صحنه آهسته آن تکل از هر زاویهای غم انگیز به نظر میرسید. با خودم گفتم: «این ویدیوی لعنتی را متوقف کنید. مرا جریمه کنید و بگذارید ماجرا تمام شود». یادم میآید که به خودم گفتم: «من به فنا رفتم». نشستم.
حالا نوبت ایمون دانفی بود. ایمون نویسنده کتاب من بود و برای جلسه محاکمه از ایرلند به آنجا آمده بود تا شاهد باشد. قبل از آن گفته بود که برای شرح آن تکل، از الفاظ خودش استفاده کرده است. قبل از ورود به جلسه، قصد داشتم سراغ ایمون بروم و به او بگویم: «ایمون، اگر از تو پرسیدند که فکر میکنی قصد من آسیب رساندن به هالند بوده است، بگو نه». اما تصمیم گرفتم این کار را نکنم. قصد نداشتم با گفتن چیزی به این سادگی، او را خجالت زده کنم.
استورمن از او پرسید: «آقای دانفی، فکر میکنید آقای کین آگاهانه قصد آسیب زدن به همکارش، آقای هالند را داشته است؟» و پاسخ سه حرفی ایمون به استورمن از این قرار بود: «بدون هیچ شکی».
این ماجرای پرونده و دفاعیه من بود؛ تمام. ایمون کتاب را نوشته بود و شاهد من بود. به نظرم ایمون فکر کرد که خودش دادگاهی شده است و آنجا یک داداگاه جنایی است. میخواست خودش را از این ماجرا کنار بکشد و من میتوانستم این را ببینم. او کتاب را تحوبل داد؛ او کارش را کرد، من تایید کردم. خودم مانده بودم و خودم؛ کتاب من بود و اسم من روی آن نوشته شده بود. اما فکر میکنم گمان کرده بود که کار خودش در آن کتاب، مورد قضاوت قرار گرفته است؛ تنها میخواست جلسه تمام شود و از آنجا خارج شود. برای پرواز بازگشتش به دوبلین عجله داشت.
نگاهی به او کردم و با خودم گفتم: «دیگر قطعا به فنا رفتم». نگفت «گمان میکنم» یا «شاید» حتی «احتمالا» یا «راستش را بخواهید نمیتوانم پاسخی به این سوال بدهم». گفته او این بود: «بدون هیچ شکی». انتظار داشتم که طرف من باشد چون خودش نویسنده آن کتاب بود. اصلا ایمون را سرزنش نمیکنم؛ اما او کمکی به حالم نکرد «بدون هیچ شکی». میتوانستم از حالا استورمن بفهمم که در این فکر بود: «همانی است که میخواستم».
یک برخورد بود؛ برخوردی در فوتبال. نبردی تن به تن بود. من به خیلی از بازیکنان ضربه زدم و تفاوت آسیب رساندن و مصدوم کردن را میفهمم. قصد آسیب رساندن به هالند را نداشتم. کسی که ورزش بازی کند، میداند چگونه میتوان به دیگران آسیب رساند. به همین خاطر است که دیدن نوع خاصی از تکل در زمین، افراد را ناراحت میکند؛ آنها نیت پشت آن تکل را میدانند. فکر نمیکنم هیچ بازیکنی که برابر من بازی کرده است و من با او درگیری داشتم، پاتریک ویرا، بازیکنان آرسنال، پسران چلسی، فکر نمیکنم هیچ یک از آنها چیز خیلی بدی در مورد من بگوید. خواهند گفت کثیف بودم و درگیری را دوست داشتم اما فکر نمیکنم هیچ یک از آنها بگوید حقه باز بودم. احتمال داشت اشتباه کنم. شاید خیلیها بگویند عوضی بودی. روی خیلیها تکل رفتم اما هیچوقت نیازی به این نبود که در زمین بایستم و خروج آنها با برانکارد را تماشا کنم. نمیگویم این یک دستاورد است اما آنها همیشه بلند میشدند و به بازی ادامه میدادند.
هیچ عمدی در کار نبود. دفاعیه ساده من این بود که من سه-چهار باری بین بازی با لیدز در سال ۱۹۹۷ که رباط صلیبی من آسیب دید و مسابقهای که در سال ۲۰۰۱ هالند در منچسترسیتی بازی میکرد و روی پای او تکل زدم، مقابل او بازی کردم. اوایل همان فصل مقابل او بازی کرده بودم و با پل اسکولز درگیر شده بود. اگر دیوانه انتقام بودم، چرا باید این همه سال برای آسیب رساندن به او صبر میکردم؟ شاید این شانس نصیبم نمیشد. بازیکنان میآیند و میروند. تمام بحث من این بود که باز هم مقابل او بازی کرده بودم.
مسابقات قدیمی را تماشا کردم؛ جایی که هالند تلاش میکرد مرا لگد کند. بازی کردن مقابل او کاملا تحریک کننده بود. ایراد گیر و آب زیر کاه. آن اتفاق در بازی مقابل سیتی رخ داد اما زمانی که در لیدز حضور داشت، مقابل او بازی کردم. رقابت میان یونایتد و لیدز بسیار شدید بود. آیا سالیان سال با خودم فکر میکردم: «دستم به او میرسد، دستم به او میرسد»؟ نه.
آیا در پس زمینه ذهنم حضور داشت؟ البته که بله. مثل راب لی، دیوید بتی، آلن شیرر، دنیس وایز، پاتریک ویرا. تمامی این بازیکنان در پس زمینه ذهنم حضور داشتند. «اگر فرصتی پیدا کنم، با قدرت به تو ضربه میزنم.» البته که میزنم. بازی همین است. من در پست هافبک میانی بازی میکردم. یک مدافع راست یا چپ کوچک نبودم که بتواند دوران حرفهای خود را بدون تکل زدن به پایان برساند. یا وینگری نیرنگ باز که هرگز مصدوم نمیشود. من در قلب ماجرا بازی میکردم. بین ضربه زدن به کسی و مصدوم کردن او، تفاوت وجود دارد. هر بازیکن با تجربهای این را به شما خواهد گفت.
هالند بازی را به پایان رساند و چهار روز دیگر برای نروژ بازی کرد. چند سال بعد تلاش کرد تا ادعا کند که به خاطر آن تکل باید از فوتبال خداحافظی میکرد. میخواست مرا به دادگاه بکشاند. تکل بدی بود اما چهار روز بعد هنوز قادر بود تا بازی کند.
«توپ آنجا بود (فکر میکنم)»
متقاعد شدهام که تنها دو واژه به ضرر من تمام شد. آن دو واژه داخل پرانتز (فکر میکنم). این باعث شد تا هر کس بتواند تفسیر خودش را داشته باشد که من سراغ بازیکن حریف رفتم و بودن یا نبودن توپ در آنجا، اهمیتی برای من نداشته است و این که سالیان سال منتظر آلفی هالند بودهام. میدانستم توپ آنجاست اما او زودتر از من به آن رسید. آن دو واژه داخل پرانتز حدود چهار صد هزار برایم گران تمام شد.
روز بلندی بود. تصمیم یا همان رای هیات منصفه عصر همان روز اعلام میشد. حرف از فرجام خواهی شد ولی به نظرم مشاور حقوقی من، مایکل کندی، از عبارت «رأی کفایت» استفاده کرد: «ما به رأی کفایت نیاز داریم روی». نحوه خوبی برای شرح ماجرا بود؛ من تنها رأی کفایت میخواستم. حاضر به پرداخت جریمه و هزینههای قانونی بودم. مرا ۱۵۰ هزار پوند جریمه کردند و هزینههای قانونی من مقداری بیش از ۵۰ پوند بود. جریمه اصلی را هم روی آن بگذارید. هنگامی که آن تکل را زدم، یونایتد مرا به اندازه دستمزد دو هفتهام جریمه کرد. چهار جلسه محروم شده بودم. حالا اتحادیه فوتبال محرومیت پنج جلسهای دیگری را اعمال کرد. مشکل دو برابر شد. باید کتابهای زیادی به فروش میرساندم اما خوشحال بودم که ماجرا تمام شده است. به نظرم آن مسئله در حال اذیت کردن من و خانوادهام بود.
باید بدون هیچ وکیلی راهی جلسه دادگاه میشدم و جریمه را میپذیرفتم. در هر صورت مرا مقصر میشناختند. انبوهی از خبرنگاران پشت در ایستاده بودند. هرگز قرار نبود از آنجا خراج شوم و بگویم: «تبرئه شدم». آیا بابت نوشتههای آن کتاب حسرت میخورم؟ شاید نه چون قبل از انتشار، خودم آن را تایید کرده بودم. آیا به تمامی کلمات دقت کردم؟ بدیهی است که نه چون فکر نمیکنم عبارت «فکر میکنم» را در آنجا قرار میدادم. آیا تلاش کردم تا هالند را مصدوم کنم؟ یقینا نه. اما میخواستم او را سر جایش بنشانم تا بداند اوضاع از چه قرار است. میخواستم به او صدمه بزنم و بالای سرش بایستم و بگویم: «این هم برای تو حرامزاده» از این بابت پشیمان نیستم. اما هیچ میلی برای مصدوم کردن او نداشتم.
بله، در تعقیبش بودم. من در تعقیب خیلی از بازیکنان بودم و آنها هم در تعقیب من بودند. بازی همین است؛ ما گلهای عالی، مهارها و نبردها را داریم. اما بخشهایی از بازی هم هستند که آنها را دوست نداریم مثل شیرجه زدن، تقلب کردن، تکلهای بد. اینها بخشی از بازی هستند. مردم به دنبال اجتناب از این مسائل هستند و وانمود میکنند که اینها جایی در فوتبال ندارند. اما امروز بازیکنانی در حال فوتبال بازی کردن هستند که با بازیکن دیگری مشکل دارند. شیمس مک دونا، مربی دروازهبانی است که حرف خوبی زده است. او به دروازهبانها توصیه میکند: «وقتی برای سانترها از دروازه خارج میشوید، با خشونت این کار را انجام دهید.» کسی این را در مجامع عمومی بیان نمیکند. ما تیدلی وینکس (نوعی بازی ساده) بازی نمیکنیم.
هالند به من اهانت کرد و دهانش را باز کرد. او در زمان حضورش در لیدز چند باری قصد انجام این کار را داشت. پشت من میآمد و از باقی ماندن علامت کفشهایش روی پایم خوشحال میشد. در زندگی خودم بابت برخی چیزها حسرت میخوردم و او یکی از آنها نیست. او نماینده جنبههایی از بازی است که من آنها را دوست ندارم.
با نگاهی به گذشته، سایر بازیکنان منچسترسیتی مرا دلسرد کردند. هیچ یک از آنها برای دفاع از هم تیمی خود جلو نیامد. میدانم اگر این اتفاق برای یکی از بازیکنان یونایتد پیش میآمد، من در اسرع وقت خودم را به آنجا میرساندم. شاید آنها هم فکر میکردند که او حقه باز است.
همه به من میگفتند راهت را برو و به نظر خودم هم همین کار را کردم. ماههای سختی بودند. به دنبال فوتبال بازی کردن بودم و این ماجراها هم باعث نشده بودند دلسرد شوم. مایکل گفت: «ما به رای کفایت نیاز داریم» و این برای من کافی بود. به باور من اگر کار اشتباهی انجام دهید، باید مداوا شوید. هرگز احساس نکردم که قربانی بی گناه هستم. نباید پولی صرف وکیلها میکردم. تنها باید میگفتم: «اتفاقی است که افتاده؛ من چنین قصدی نداشتم اما بدیهی است که اینها در کتاب نوشته شده است».
فکر کردم مسئله بر سر نجات و به حداقل رساندن جریمه است. کمی برایم جای تعجب دارد که چرا آنجا بودم. در عجبم که چرا وکیل داشتم. مسئله بر سر بردن یا باختن، یا درست و غلط، یا بی گناهی و گناهکاری نبود. بر سر کاهش جریمه بود. شاید اگر جریمه سبکتری اعمال میشد، خوشحالتر از جلسه بیرون میآمدم. اما وسعت جریمه برایم جای تعجب نداشت. فشار بر روی جریمه کردن من بود. استدلالهای قانونی و منطقی هرگز جواب نمیدادند. من نویسندهای داشتم که طرز نگارش خودش را داشت. آنها حرفهای ایمون بودند؛ زودتر بابت حق من برای آزادی بیان جریمه شده بودم.
وقتی حرف از آزادی بیان شد، استورمن فقط خندید.
«آیا این به معنی آن است که من میتوانم به خیابان بروم و به کسی آسیب برسانم؟ آزادی بیان!»
این را حتی قبل از برگزاری جلسه گفت.
«اگر حرفت روی آزادی بیان است، مزخرف تحویل من نده».
با خودم گفتم: «این تمام چیزی است که داریم». او عالی بود اما پرونده خوبی داشت. و البته مدرک ویدیویی هم داشت. احتمالا آسانترین پولی بود که در آورده است. حتی نیاز نبود قطرهای عرق بریزد.