مطلب ارسالی کاربران
از امشب میخوام یه روایت خند داره براتون بزارم حال کنید
#روایت_شب
روزی اسب پیرمردی فرار کرد مردم گفتند :چقدر بدشانسی.پیر مرد گفت :از کجا معلوم!فردا آن روز اسب پیر مرد با چند اسب وحشی بازگشت مردم گفتند:چقدر خوش شانسی.پیر مرد گفت :از کجا معلوم!پسره پیر مرد از روی یکی از اسب ها افتاد و پایش شکست مردم گفتند:چقدر بد شانسی.پیر مرد گفت :از کجا معلوم!!فردایش آمدند و همه ی جوانان شهر را به جنگ بردند به جز پسرِ پیر مرد که پایش شکسته بود مردم گفتند چقدر خوش شانسی!پیر مرد گفت :.چیز خررر مادر ... هاچیزتونواز زندگی من بکشین بیرون چصکشایلاشی گا......ن مارو بعله داستان ما هم بگا رفت و کلاغه تو راه مورد تجاوز قرار گرفت و به خونش نرسید