فصل هفتم
–شهر، رودخانه، بیابان؟
جغرافىدان گفت: از اینها هم خبرى ندارم.
–آخر شما جغرافىدانید؟
جغرافىدان گفت: -درست است ولى کاشف که نیستم. من حتی یک نفر کاشف هم ندارم. کار جغرافىدان نیست که دوره بیفتد برود شهرها و رودخانهها و کوهها و دریاها و اقیانوسها و بیابانها را بشمرد. مقام جغرافىدان برتر از آن است که دوره بیفتد و ول بگردد. اصلا از اتاق کارش پا بیرون نمىگذارد بلکه کاشفها را آن تو مىپذیرد ازشان سوالات مىکند و از خاطراتشان یادداشت بر مىدارد و اگر خاطرات یکى از آنها به نظرش جالب آمد دستور مىدهد روى خُلقیات آن کاشف تحقیقاتى صورت بگیرد.
–براى چه؟
–براى این که اگر کاشفى گندهگو باشد کار کتابهاى جغرافیا را به فاجعه مىکشاند. هکذا کاشفى که اهل پیاله باشد.
–آن دیگر چرا؟
–چون آدمهاى دائمالخمر همه چیز را دوتا مىبینند. آن وقت جغرافىدان برمىدارد جایى که یک کوه بیشتر نیست مىنویسد دو کوه.
شازده کوچولو گفت: -پس من یک بابایى را مىشناسم که کاشف هجوى(نوعی دشنام .. پوچ،مهمل) از آب در مىآید.
–بعید نیست. بنابراین، بعد از آن که کاملا ثابت شد پالان کاشف کج نیست(یعنی ایمان و عقیدتش خلل نپذیرفته) تحقیقاتى هم روى کشفى که کرده انجام مىگیرد.
–یعنى مىروند مىبینند؟
–نه، این کار گرفتاریش زیاد است. از خود کاشف مىخواهند دلیل بیاورد. مثلا اگر پاى کشف یک کوه بزرگ در میان بود ازش مىخواهند سنگهاى گندهاى از آن کوه رو کند.
جغرافىدان ناگهان به هیجان در آمد و گفت: -راستى تو دارى از راه دورى مىآیى! تو کاشفى! باید چند و چون اخترکت را براى من بگویى.
و با این حرف دفتر و دستکش را باز کرد و مدادش را تراشید. معمولا خاطرات کاشفها را اول با مداد یادداشت مىکنند و دست نگه مىدارند تا دلیل اقامه کند، آن وقت با جوهر مىنویسند.
گفت: -خب؟
شازده کوچولو گفت: -اخترک من چیز چندان جالبى ندارد. آخر خیلى کوچک است. سه تا آتشفشان دارم که دوتاش فعال است یکیش خاموش. اما، خب دیگر، آدم کف دستش را که بو نکرده.
جغرافىدان هم گفت: -آدم چه مىداند چه پیش مىآید.
–یک گل هم دارم.
–نه، نه، ما دیگر گل ها را یادداشت نمىکنیم.
–چرا؟ گل که زیباتر است.
–براى این که گلها فانىاند.
–فانى یعنى چى؟
جغرافىدان گفت: -کتابهاى جغرافیا از کتابهاى دیگر گرانبهاترست و هیچ وقت هم از اعتبار نمىافتد. بسیار به ندرت ممکن است یک کوه جا عوض کند. بسیار به ندرت ممکن است آب یک اقیانوس خالى شود. ما فقط چیزهاى پایدار را مىنویسیم.
شازده کوچولو تو حرف او دوید و گفت: -اما آتشفشانهاى خاموش مىتوانند از نو بیدار بشوند. فانى را نگفتید یعنى چه؟
جغرافىدان گفت: -آتشفشان چه روشن باشد چه خاموش براى ما فرقى نمىکند. آنچه به حساب مىآید خود کوه است که تغییر پیدا نمىکند.
شازده کوچولو که تو تمام عمرش وقتى چیزى از کسى مىپرسید دیگر دست بردار نبود دوباره سوال کرد: -فانى یعنى چه؟
–یعنى چیزى که در آینده تهدید به نابودى شود.
–گل من هم در آینده نابود مىشود؟
–البته که مىشود.
شازده کوچولو در دل گفت: “گل من فانى است و جلوی دنیا براى دفاع از خودش جز چهارتا خار هیچى ندارد، و آن وقت مرا بگو که او را توى اخترکم تک و تنها رها کردهام!”این اولین بارى بود که دچار پریشانى و اندوه مىشد اما توانست به خودش مسلط بشود. پرسید: -شما به من دیدن کجا را توصیه مىکنید؟
جغرافىدان بهش جواب داد: -سیارهى زمین. شهرت خوبى دارد…
و شازده کوچولو هم چنان که به گلش فکر مىکرد به راه افتاد.
لاجرم، زمین، سیارهى هفتم شد.