رول دال سرکچلش را به امان خدا رها کرده بود. از آن مردهای کم مویی نبود که موهای یک طرف سرش را بلند کند و آنها را به زور شانه و روغن مو بکشانند روی قشمت های ریخته شده و دلش را خوش کند که سرش مو دارد. به همین دلیل هم تارهای نازک و سفید موهایش چند سانتتی متر بالای سرش در هوا معلق بودند؛ حتی وقتی از بالای عینکش به دوربین زل زده است. رول دال در بیشتر عکس هایش به دوریبن زل زده است. نه این که نگاه کند، خیره است. انگار از پشت لنز آذم های این طرف دوربین را می بیند. و این از مردی که تمام عمرش، درست شبیه موهایش در هوا معلق بوده، بعید است! خیره و نگاه کردن بیشتر جزء خصوصیات آدم هایی است که پایشان رو زمین است، منطقی هستند و میخواهند از هرچیزی سر در بیاورند. نه کسی داستانش با خوردن پدر و مادر بچه ای به وسیله کرگدن وحشی فراری از یک باغ وحش شروع می شود! اما رول دال چنین آدمی بود. کودکی را با خیال پردازی در وان حمام خانه اش گذراند، جوانی اش را به عنوان خلبان ارتش انگلستان در هوا پرواز کرد و در پیری خیال پرداز ماهری وبد که روی مبل تک نفره ای در اتاق کارش می نشست و داستان می نوشت. داستان هایی که کسی تا آن زمان برای بچه ها ننوشته بود.
قایق های کودکی خیلی زود غرق می شوند
هیچ معلوم نیست چرا کسی که خلبان هواپیماهای جنگی است، بعد از مدتی به سرش می زند تا برای بچه ها داستان بنویسد. این اتفاقی است که برای آنتوان دوسنت اگزوپری و رول دال افتاد. احتمالا خلبان که باشی، در آسمان که پرواز کنی، از دنیا آدم بزرگها فاصله می گیری و می شوی نویسنده داستان های کودکان و کمی بزرگسالان. رول دال اهل انگلستان بود. پدری انگلیسی و مادری نروژی داشت. به همین دلیل هم می شود رد موجودات افسانه ای و خیالی داستان های نروژی را داستان هایش دید.البته موجودات افسانه ای نروژی تنها چیزهایی نیستند که از گذشته ی رول دال به داستان ها سرایت کرده اند. تفریح و سرگرمی های دوران طفولیتش ، تجربه های ناخوشایند دوران مدرسه و بعد دانشگاه، کار برای شرکت نفتی شل، زندگی در آفریقا و در نهایت پیوستن به نیروی هوایی ارتش انگلستان در جنگ جهانی دوم همیشه دستمایه داستان پردازی های او بوده است. خودش می نویسد: "وقتی کوچک بودم، قایق حلبی کوچکی داشتم، وقتی به حمام می رفتم آنرا توی وان می گذاشتم و با ان بازی می کردم، یک روز بدنه قایق کوچکم سوراخ شد و قایق از آب پر و سپس غرق شد. بعد از آن تا چند هفته که به حمام می رفتم با نگرانی داخل وان دراز می کشیدم و فکر می کردن نکند پوست من هم مانند بدنه قایق سوراخ شود و بدنم پر از آب شود و غرق شوم. اما هرگز چنین اتفاقی نیفتاد و من از پوست ضد آب و نفوذناپذیری که بدنم را پوشانده بود بسیار حیرت کردم!"
اما رول دال هرچه بزرگتر می شد، حیرت های زندگی اش هم بیشتر می شد. رول دال بعد از دوران مدرسه به امید آینده های بهتر وارد شرکت نفتی شل شد.بعد از دو سال او را به کنیا فرستادند. شرکت شل خانه ای اشرافی در خارج از شهر دارالسلام با یک آشپز و چند خدمه برای او در نظر گرفته بود. اما این راه و رسم زندگی دال نبود. دال عطای زندگی در خانه اشرافی را به لقایش بخشید و در سال 1939 با شروع جنگ جهانی دوم به نیروی هوایی ارتش انگلستان در نایروبی، پایتخت کنیا ملحق شد. دال دو سال بعد را به عناون خلبان جنگی بر فراز آسمان سوریه و یونان پرواز کرد، چندین بار مورد حمله ی هواپیماهای آلمانی قرار گرفت و دست آخر در سال 1941 تصمیم گرفت پرواز را کنار بگذارد. دال می گوید یک دفعه که بر فراز آسمان پرواز می کردهفیک دفعه یاد وان و قایق حلبی کوچکش افتاده است، قایقی که در وان غرق شده بود. او می گوید: "شروع کردم به چرخاندن هواپیما در آسمان. میخواستم بدانم غرق شدن چگونه است! چقدر ناامید کننده است و اگر در لحظه ای که دیگر امیدی به نجات نداری کسی دستت را بگیرد و از این آب تو را بیرون بکشد چه حسی به آدم دست میدهد" درست در همین لحظات بود که دال از خودش پرسیده بود این بالا چکار می کند؟ سوالی که اگر از خودش نپرسیده بود، احتمالا هیچ وقت نویسند نمی شد!
همه بدبختی ها از ژانویه شروع می شود!
"چه با قایق کوچکی بازی کنید، چه نکنید، در ماه سخت و دلگیر ژانویه، حمام داغ برای همه ی ما بهترین جاست. مدت ها از شور و شوق کریسمس می گذرد و به زودی مدرسه ها دوباره باز می شود و جز روزهای سرد آینده، واقعا چیزی نیست که چشم به راهش باشیم. اگر دست من بود ، ماه ژانویه را به کلی از تقویم برمی داشتم و به جای آن یک ماه ژوئیه دیگر قرار می دادم"
رول دال احتمالا این جمله را وقتی نوشته است که در تعطیلات کریسمس با پاتریکا نیل آشنا نشده بود. دال یک سال بعد از رها کردن نیروی هایی ارتش انگلستان به واشنگتن رفته بود تا به قول خودش "داستان و فقط داستان" بنویسد. دال در واشنگتن تقریبا به آرزویش رسید و اولین داستانهایش را بر اساس تجربه ها و خاطراتش در جنگ در مجله های آمریکایی چاپ کرد بعد از نوشتن این داشتانها جدی بود که تصمیم گرفت برایکودکان داستان بنویسد. دال گرمیلن ها را نوشته و منتظر جواب ناشر بود و خب از آنجایی که روزگار منتظر است تا از هرچیزی بیشتر از همه بدتان می آید سرتان بیاورد، ناشر گفته بود که بعد از تعطیلات ژانویه جواب درخواست دال را خواهد داد. اما بخت با آقای نویسنده همراه بود. در تعطیلات دال به مهمانی یکی از دوستانش دعوت می وشد و آنجا با پاتریشیا آشنا می شود. او می گوید "صدای آرامی داشت. موهایش را به بالا شانه میکرد و برخلاف زنهای آن روزگار کلاه سرش نمی گذاشت"
اما احتمالا دال اینقدر عاشق پاترییا شده بود که کلاه هایی را که سرش می گذاشتند نمی دید! بعد از چند سالی آشنایی؛ دال و پاتریشیا در نیویورک با یکدیگر ازدواج کردند. چند سال بعد هردو به آدم های مشهوری در حوزه کاری خودشان مبدل می شوند. حالا همه دال را با چارلی و کارخانه شکلات سازی می شناختند و پاتریشیا را نیز به خاطر همبازی شدن با گری کوپر و پل نیوم و اسکار بهترین بازیگر زنی که برای بازی در هاد از آن خودش کرده بود.
ماتیلدا، روباه بدجنس و داستانهای دیگر
واقعیت را بخواهید دال نویسنده مودب با آموزش های رفتاری درست و حسابی برای بچه ها نبود. او در داستان هلیش بچه ها را به یکجور شرارت و طغیان علیه همه کس و همه چیز دعوت می کرد. البته شرارتی که برای بزرگتر ها قابل درک بود و یا حداقل در آن زمان بزرگترها فکر می کردند این قدر شرارت برای هر بچه ای لازم است و با دال و داستان هایش مشکلی نداشتند. دال در بیشتر مواقع داستان هایش را با یک جمله غافلگیر کننده شروع میکند. در بدجنس ها حرف از از میزان بدجنسی غیر قابل حمل آقای بدجنس حرف میزند و در آقای روباه شگفت انگیز از تصمیمات روباهی می گوید که میخواهد حسابی حال سه مزرعه دا را بگیرد. اما در ماتیلدا سنگ تمام می گذارد. او داستان را اینطور شروع میکند: "پدر و مادر ماتیلدا لقب های زشتی به دخترشان داده اندک حقه باز، احمق، بی شعور و دروغ گو. اما راستش را بخواهید ماتیلدا یک دختر کوچک نابغه است!"
با اینکه شروع بیشتر داستانها دال همین گونه است، دال برای نوشتن داستان هایش خود را اسیر این جملات نا متعارف نمی کند. برگ برنده دال خیال پردازی و فضاسازی های مخصوص خودش است. او با هر داستان فضای جدید را خلق می کند. دال می گوید: "من همیشه سعی کرده ام داستان ها و طرح های جدید پیدا کنم. از نویسنده هایی که تا یکی از آثارشان موفق می شود، همان طرح را بارها و بارها در داستان های دیگرشان تکرار می کنند بیزام. این نشانه نداشتن قدرت تخیل و ابتکار در آنها است." همین ویژگی دال بود که باعث شد در طول همرش 17 داستان بلند کودک بیشتر ننویسد. اما هر 17 داستان به چندین زبان ترجمه شده و کمتر بچه ای را در جهان (ایران را فاکتور بگیریم) میتوانیم پیدا کند که داستانی از دال نخوانده باشد. اینطور که پیداست آقای دال موفق شد خودش را غرق کند. البته نه در وانن حمام دوران کودکی اش، در لذت قصه گویی برای تمام بچه هایی که در زمان حیاتش و بعد از آن به دنیا می آیند
معرفی کتاب های ترجمه شده رول دال؛ از مرغ همسایه تا تمساح شکمو
بعید است کودکی در این جهان وجود داشته باشد و نتواند داستانها رول دال را به زبان مادریش بخواند. همه داستانهای کودکانه رول دال به بیشتر زبان های دنیا ترجمه و بارها تجدید چاپ شده اند. نمونه اش این فهرست نسبتا بلند بالا از کتاب های رول دال که انتشارات x آنها را به فارسی ترجمه کرده است.
ماتیلدا
"نکته خنده داری که درباره پدر و مادرها وجود دارد این است که حتی اگر فرزندشان چندش آور ترین موجود عالم هم باشد، باز فکر میکنند تحفه ای بی همتا است" ان از اولین جمله های داستان ماتیلدا است. ماتیلدا دختری است که روی دست همه بچه ها مددرسه شان بلند می شود و قدرت جادوییش را به همه نشان می دهد.
غول بزرگ مهربان
ماجرا از این قرار است که غول بزرگی دختر بچه ای به نام سوفی را می دزد و به سرزمین غول ها می برد. این غول برخلاف غول های دیگر مهربان است و تصمیم می گیرد با غول های ترسناک مبارزه کند. سوفی هم نیز در این راه با غول همراه می شود.
چارلی و آسانسور بزرگ شیشه ای(چارلی و کارخانه شکلات سازی)
این همان داستانی است که تیم برتون چارلی و کارخانه شکلات سازی را از آن اقتباس کرد. بعد از آن خیلی ها، حتی ناشر با ترجمه یکسان از اسم فیلم برای نام کتاب استفاده کردند. با شنیدن اسم این کتاب بیشتر از آنکه تصاویر کتاب رول دال به ذهنمان خطور کند، چهره عجیب جانی دپ به یادمان می افتد!
آدم کوچولوها
همه بچه کوچک های خوب بالاخره یک روز تصمیم می گیرند طغیان کنند. درست مانند بیلی که حوصله اش از این بچه خوبی است سر رفته. برای همین تصیم می گیرد سری به جنگل گناه بزندو تصویر یک بچه خوب را برهم بزند.
آقای روباه شگفت انگیز
قهرمان داستان، آقای روباه شگفت انگیز، تصمیم دارد تا حسابی حال سه مزرعه دار بدجنس منطقه را جا بیاورد. او مثل رابین هود وقت و بی وقت به مزرعه ی آنان حمله میکند و چیزی را می دزد. آنها می دانند دزد کیست! برای همین هم سه مزرعه دار یعنی بوگیس چاقالو، بانس خپلو و بین لاغر با هم دست به یکی می کنند و آقای روباه و خانواده اش را در لانه شان گیر می اندازند.
من و زرافه و پلی
فکرش را بکنید که در یک پیاده روی روزانه خیلی اتفاقی با یک پلیکان، زرافه و میمون آشنا شوید! این اتفاقی است که برای بیلی می افتد. پلیکان، زرافه و میمون شیشه پاک کن های یک شرکت نظافت هستند و بیلی تصمیم می گیرد با آنها همراه شود. اما وقتی دوک همپشایر، پولدارترین مرد شهر، از آنها میخواهد پنجره های قصرش را تمیز کنند، تازه داستان شروع می شود.
داروی شگفت انگیز جورج
جورج فکر میکند مادربزرگش بدجنس ترین مادربزرگ دنیا است. چون بیشتر روز روی صندلی اش می نشیند و مدام غر می زند. جورج هم برای پایان دادن به این اوضاع داروی شگفت انگیزی را اختراع می کند تا اخلاق مادربزرگش بهتر شود. اما دارو اثری متفاوت بر مادربزرگش دارد.
تمساح غول پیکر
تمساح غول پیکر شکمو ترین جانور جنگل های آفریقا است. او بیشتر از هر چیز دوست دارد بچه ها را بخورد. بچه هایی که به غول خودشان حسابی چاق و چرب و چیلی آبدار هستند! اما دیگر حیوانات جنگل از دست او عاصی هستند و تصمیم می گیرند تمساح را ادب کنند.
جادوگرها
"قبل از هشت سالگی، من خودم دوبار با جادوگر ها برخورد داشته ام، اولین بار جان سالم به در بردم ولی بار دوم به اندازه بار اول خوش شانس نبودم!" شما چندبار از دست جادوگر های دور و برتان جان سالم به در برده اید؟ اصلا خوش شانس بوده اید یا نه؟ رول دال که ظاهرا چند باری خوش شانس بود!
جیمز و هلوی غول پیکر
یک روز کرگدنی از باغ وحش فرار می کند و توی خیابان، پدر و مادر جیمز را درسته قورت میدهد. جیمز بیچاره هم مجبور می شود از آن به اعد با عمه های بدجنسش زندگی کند. عمه هایی که بعد از آشنایی جیمز با درخت هلوی غول پیکر برای او قابل تحمل تر می شود.
بدجنس ها
آقای بدجنس در سن 60 سالگی حتی از روز اولی که به دنیا آمده هم بدجنس تر است. موهای صورتش مثله خارپشتی سیخ سخیی هستند و هیچ وقت هم گرسنه نمی شود. اما برخلاف او خانم بدجنس اصولا نه بدجنس است و نه حتی زشت!
تشپ کال
آپارتمان آقای هوپی در طبقه آخر ساختمان بلند سیمانی است. او همیشه تنها زندگی کرده است و حالا که بازنشست شده، بیشتر از قبل احساس تنهایی می کند. تا اینکه یک روز با زنی ملاقات میکند که شیفته اش می شود؛ اما خودش آنقدر خجالتی است که نمی تواند از یک ملاقات ساده فراتر رود.
انگشت جادویی
دختر داستان هر وقت از دست کسی عصبانی شود، انگشت جادوییش را به سمتش می گیرد و او را به هرچیزی که بخواهد تبدیل می کند. بعید است کسی دلش بخواهد این دختر بچه را از نزدیک ملاقات کند. رول دال دختر انگشت جادویی را به دخترش تقدیم کرده بود. کسی چه میداند، شاید دخترش او را به چیزی که الآن هست مبدل