فصل پنجم
شازده کوچولو گفت: -من هر جا باشم مىتوانم خودم را محاکمه کنم، چه احتیاجى است این جا بمانم؟
پادشاه گفت: -هوم! هوم! فکر مىکنیم یک جایى تو اخترک ما یک موش پیر هست. صدایش را شب ها مىشنویم. مىتوانى او را به محاکمه بکشى و گاهگاهى هم به اعدام محکومش کنى. در این صورت زندگى او به عدالت تو بستگى پیدا مىکند. گیرم تو هر دفعه عفوش مىکنى تا همیشه زیر چاق داشته باشیش. آخر یکى بیشتر نیست که.
شازده کوچولو جواب داد: -من از حکم اعدام خوشم نمىآید. فکر مىکنم دیگر باید بروم.
پادشاه گفت: -نه!
اما شازده کوچولو که آمادهى حرکت شده بود و ضمنا هم هیچ دلش نمىخواست اسباب ناراحتى سلطان پیر بشود گفت:
–اگر اعلىحضرت مایلند اوامرشان دقیقا اجرا بشود مىتوانند فرمان خردمندانهاى در مورد بنده صادر بفرمایند. مثلا مىتوانند به بنده امر کنند ظرف یک دقیقه راه بیفتم. تصور مىکنم زمینهاش هم آماده باشد…
چون پادشاه جوابى نداد شازده کوچولو اول دو دل ماند اما بعد آهى کشید و به راه افتاد.
آنوقت پادشاه با شتاب فریاد زد: -سفیر خودمان فرمودیمت!حالت بسیار شکوهمندى داشت.
شازده کوچولو همان طور که مىرفت تو دلش مىگفت: -این آدم بزرگها راستى راستى چقدر عجیبند!
اخترک دوم مسکن آدم خود پسندى بود.
خود پسند چشمش که به شازده کوچولو افتاد از همان دور داد زد: -بهبه! این هم یک ستایشگر که دارد مىآید مرا ببیند!
آخر براى خودپسندها دیگران فقط یک مشت ستایشگرند. شازده کوچولو گفت: -سلام! چه کلاه عجیب غریبى سرتان گذاشتهاید!
خود پسند جواب داد: -مال اظهار تشکر است. منظورم موقعى است که هلهلهى ستایشگرهایم بلند مىشود. گیرم متاسفانه تنابندهاى گذرش به این طرفها نمىافتد.
شازده کوچولو که چیزى حالیش نشده بود گفت:
–چى؟
خودپسند گفت: -دستهایت را بزن به هم دیگر.
شازده کوچولو دست زد و خودپسند کلاهش را برداشت و متواضعانه از او تشکر کرد.
شازده کوچولو با خودش گفت: “دیدنِ این تفریحش خیلى بیشتر از دیدنِ پادشاهاست”. و دوباره بنا کرد دستزدن و خودپسند با برداشتن کلاه بنا کرد تشکر کردن.
پس از پنج دقیقهاى شازده کوچولو که از این بازى یکنواخت خسته شده بود پرسید: -چه کار باید کرد که کلاه از سرت بیفتد؟
اما خودپسند حرفش را نشنید. آخر آنها جز ستایش خودشان چیزى را نمىشنوند.
از شازده کوچولو پرسید: -تو راستى راستى به من با چشم ستایش و تحسین نگاه مىکنى؟
–ستایش و تحسین یعنى چه؟
–یعنى قبول این که من خوشقیافهترین و خوشپوشترین و ثروتمندترین و باهوشترین مرد این اخترکم.
–آخر روى این اخترک که فقط خودتى و کلاهت.
–با وجود این ستایشم کن. این لطف را در حق من بکن.
شازده کوچولو نیمچه شانهاى بالا انداخت و گفت: -خب، ستایشت کردم. اما آخر واقعا چىِ این برایت جالب است؟
شازده کوچولو به راه افتاد و همان طور که مىرفت تو دلش مىگفت: -این آدم بزرگها راستى راستى چهقدر عجیبند!
تو اخترک بعدى مىخوارهاى مىنشست. دیدار کوتاه بود اما شازده کوچولو را به غم بزرگى فرو برد.
به مىخواره که صُمبُکم پشت یک مشت بطرى خالى و یک مشت بطرى پر نشسته بود گفت: -چه کار دارى مىکنى؟
مىخواره با لحن غمزدهاى جواب داد: -مِى مىزنم.
شازده کوچولو پرسید: -مِى مىزنى که چى؟
مىخواره جواب داد: -که فراموش کنم.
شازده کوچولو که حالا دیگر دلش براى او مىسوخت پرسید: -چى را فراموش کنى؟
مىخواره همان طور که سرش را مىانداخت پایین گفت: -سر شکستگیم را.
شازده کوچولو که دلش مىخواست دردى از او دوا کند پرسید: -سرشکستگى از چى؟
مىخواره جواب داد: -سرشکستگىِ مىخواره بودنم را.
این را گفت و قال را کند و به کلى خاموش شد. و شازده کوچولو مات و مبهوت راهش را گرفت و رفت و همان جور که مىرفت تو دلش مىگفت: -این آدم بزرگها راستىراستى چهقدر عجیبند!