فصل پنجم
پادشاه که در نهایتِ شکوه و جلال چینى از شنل قاقمش را جمع مىکرد گفت:– بهت امر مىکنیم بنشینى.
منتها شازده کوچولو ماندهبود حیران: آخر آن اخترک کوچکتر از آن بود که تصورش را بشود کرد. واقعا این پادشاه به چى سلطنت مىکرد؟ گفت: -قربان عفو مىفرمایید که ازتان سوال مىکنم…
پادشاه با عجله گفت: -بهت امر مىکنیم از ما سوال کنى.
–شما قربان به چى سلطنت مىفرمایید؟
پادشاه خیلى ساده گفت: -به همه چى.
–به همهچى؟
پادشاه با حرکتى قاطع به اخترک خودش و اخترکهاى دیگر و باقى ستارهها اشاره کرد.
شازده کوچولو پرسید: -یعنى به همهى این ها؟
شاه جواب داد: -به همهى این ها.
آخر او فقط یک پادشاه معمولى نبود که، یک پادشاهِ جهانى بود.
–آن وقت ستارهها هم سربهفرمانتانند؟
پادشاه گفت: -البته که هستند. همهشان بىدرنگ هر فرمانى را اطاعت مىکنند. ما نافرمانى را مطلقا تحمل نمىکنیم.
یک چنین قدرتى شازده کوچولو را به شدت متعجب کرد. اگر خودش چنین قدرتى مىداشت بى این که حتی صندلیش را یک ذره تکان بدهد روزى چهل و چهار بار که هیچ، روزى هفتاد بار و حتی صدبار و دویستبار غروب آفتاب را تماشا مىکرد! و چون بفهمى نفهمى از یادآورىِ اخترکش که به امان خدا ولکردهبود غصهاش شد جراتى به خودش داد که از پادشاه درخواست محبتى بکند:
–دلم مىخواست یک غروب آفتاب تماشا کنم… در حقم التفات بفرمایید امر کنید خورشید غروب کند.
–اگر ما به یک سردار امر کنیم مثل شبپره از این گل به آن گل بپرد یا قصهى سوزناکى بنویسد یا به شکل مرغ دریایى در آید و او امریه را اجرا نکند کدام یکىمان مقصریم، ما یا او؟
شازده کوچولو نه گذاشت، نه برداشت، گفت: -شما.
پادشاه گفت: -حرف ندارد. باید از هر کسى چیزى را توقع داشت که ازش ساخته باشد. قدرت باید پیش از هر چیز به عقل متکى باشد. اگر تو به ملتت فرمان بدهى که بروند خودشان را بیندازند تو دریا، انقلاب مىکنند. حق داریم توقع اطاعت داشته باشیم چون اوامرمان عاقلانه است.
شازده کوچولو که هیچ وقت چیزى را که پرسیده بود فراموش نمىکرد گفت: -غروب آفتاب من چى؟
–تو هم به غروب آفتابت مىرسى. امریهاش را صادر مىکنیم. منتها با شَمِّ حکمرانىمان منتظریم زمینهاش فراهم بشود.
شازده کوچولو پرسید: -کِى فراهم مىشود؟
پادشاه بعد از آن که تقویم کَت و کلفتى را نگاه کرد جواب داد:
–هوم! هوم! حدودِ… حدودِ… غروب. حدودِ ساعت هفت و چهل دقیقه… و آن وقت تو با چشمهاى خودت مىبینى که چهطور فرمان ما اجرا مىشود!
شازده کوچولو خمیازه کشید. از این که تماشاى غروب آفتاب از کیسهاش رفتهبود تاسف مىخورد. از آن گذشته دلش هم کمى گرفتهبود. این بود که به پادشاه گفت:
–من دیگر اینجا کارى ندارم. مىخواهم بروم.
شاه که دلش براى داشتن یک رعیت غنج مىزد گفت:
–نرو! نرو! وزیرت مىکنیم.
–وزیرِ چى؟
–وزیرِ دادگسترى!
–آخر این جا کسى نیست که محاکمه بشود.
پادشاه گفت: -معلوم نیست. ما که هنوز گشتى دور قلمرومان نزدهایم. خیلى پیر شدهایم، براى کالسکه جا نداریم. پیادهروى هم خستهمان مىکند.
شازده کوچولو که خم شدهبود تا نگاهى هم به آن طرف اخترک بیندازد گفت: -بَه! من نگاه کردهام، آن طرف هم دیارالبشرى نیست.
پادشاه بهش جواب داد: -خب، پس خودت را محاکمه کن. این کار مشکلتر هم هست. محاکمه کردن خود از محاکمهکردن دیگران خیلى مشکل تر است. اگر توانستى در مورد خودت قضاوت درستى بکنى معلوم مىشود یک فرزانهى تمام عیارى.