مطلب ارسالی کاربران
یک روایت شخصی بازی با الدوحیل، به روایت همسفر من در اون بازی
«کرور کرور با پرسپولیس»
هر وقت که کسی میگفت عاشق شدم و برایش همه کاری میکنم، یاد خودم میافتادم که چقدر سقف خواستههای عاشقی من کوتاه است. آنقدر کوتاه که حتی به داشتن یک عکس سه در چهار سیاه و سفید از معشوق، بسنده میکردم. آنچنان که باید و شاید برای من اهمیتی ندارد که به معشوق برسم. همین قدر که یاد او در قلبم بماند، دنیایی است شیرین. درست مثل پرسپولیس. پرسپولیسی که از ۶ سالگی قلب مرا سوراخ کرد. از آن تاریخ تا به الان حتی یک عکس از این تیم در هیچ کجای زندگی من، یافت نمیشود. همیشه در قلبم بود و میماند. چه آن روزهایی که تحقیر شد و چه آن روزهایی که میغرید، در قلب من استوار بود. ۲۴ سال تمام با پرسپولیس! این هفته، هفته بسیار پر مشغلهای را در مزرعه سپری می کردم. وسط این همه هاگیر واگیر زندگی، حمید زنگ زد.- برای بازی الدوحیل بلیط گرفتم.اصلا فرصتی نداد تا من نظری بدهم. پس مزرعه را به حال کاظم رها کردم و به سمت مشهد روانه شدم. نحوه سفر به تهران، محل اختلاف من و حمید بود. بعد از کلی کلنجار با حمید، پذیرفتم با قطار برویم و با اتوبوس برگردیم. سفر با اتوبوس ولو یک ساعت، برای من از بزرگترین زجرهای زندگی است. اما خب آن طرف ماجرا پرسپولیس بود. مثل همیشه سبکبال بال زدیم. از خانه که راه افتادیم، همان ابتدای کار مورد تمسخر راننده تاکسی قرار گرفتیم. - بازی رفت رو باختین، این همه راه میرین تا بازی رو ببینین!؟ حتما بیکارین!؟ دوست نداشتم برای او توضیح بدهم که بیکار نیستیم اما بیمار هستیم. یک بیماری مزمن به نام پرسپولیس! به هر نحوی که بود، سکوت کردم. اما حمید تمام مسیر با او کلنجار رفت. اخر سر هم نه حمید به او حق داد و نه او به حمید. اولین اتفاق سفر همین بود. اینکه هر کسی هر طور و هر جور که دلش میخواهد، زندگی را میچرخاند و این اصلا ایرادی ندارد. درد این نیست که کسی سبک زندگی، علایق و تفکر تو را قبول ندارد. درد آنجاست که این را طوری بیان میکند که زندگی تو سراسر اشتباه است و تو در نهایت یک نادان بی مغز هستی. عمیقتر که بنگریم، متوجه میشویم این نادانی شبیه یک زنجیر است که تمامی ادمیان را به آغوش خود کشیده است. برای اثبات این نادانی، کافی است که به کلمات مشابه نادان که به زندگی یکدیگر نثار میکنیم، توجه نماییم! همه به هم میگویند احمق، نادان. اگر که خیلی تو را دوست داشته باشند، میگویند کانای دوست داشتنی! اما خب باز هم همان مفهوم نادان در آن نهفته است. جالبتر اینکه زندگی را باید با همین نادانانی بگذرانی که تو را نادان خطاب میکنند! البته آنها هم باید با من نادان زندگی را بگذرانند که من نادان خطابشان میکنم! کار به جایی رسیده است که نام گونه ما دیگر آدمیزاد نیست، نادانمیزاد شده است.از این بحثهای ناخوشایند که بگذریم، ما اکنون سوار قطار شدهایم. بدون دقیقهای تاخیر، نیم ساعت مانده به بامداد، حرکت کردیم. در کوپه ما علاوه بر من و حمید، یک زوج از قشر پایین به همراه پسر بورشان، یک دختر محجوب نیمه تپل دانشجو و یک مرد سبزه حدودا نیم قرنی نیز همسفرند. در ابتدا همه ما در تخت پایین نشسته بودیم. طبق روال همیشه، یک دیگر را به گونهای که کسی نفهمد، برانداز میکردیم. زوج جوان کاملا ساکتند، پسرکشان نیز هم. انگار خیلی خستهاند و تمایلی برای برقراری ارتباط نداشتند و فقط میخواهند در حدفاصل یک تیک تا تاک به مقصد برسند. مرد نیمقرنی، گاهی دستی در محاسن میکشد و به صورت پراکنده حرفهایی را میزند. حرفهایی کاملا معمولی و جهت برقراری ارتباط. دخترک نیز سیگنالهایی را با موبایل خود راهی میکند. شبیه یک جور امار دادن به مخاطب ان طرف موبایلش. اما کاملا هوشیار محیط را برانداز میکند. حمید هم با مرد نیم قرنی کمی گپ میزند. زود جوش میخورد و در مورد همه چیز صحبت میکند. درست از همانهایی است که یک جمع غریبه لازم دارد تا سردی محیط از بین برود. من هم که همه چیز را ضبط می کنم و گاهی هم گپی میزنم. یکی به این یکی به آن! تنها مشکل من نخی سیگار بود. راحت نبود. میتوانستم سیگار بکشم اما زیر نگاه دیگران خم میشدم. یکی دوبار امتحان کردم، دیدم کار سختی است وقتی دیگران چنان من را نگاه می کنند که انگار قتل مرتکب شدهام. عذاب وجدان داشتم اما ته دلم میگفتم، ابلهها وطنتان، زندگیتان و حتی عزت شما را بردهاند اما لال هستید و چنان هم لال هستید که با خودم میگویم حتما راضی به چنین حجمی از تجاوز هستید. کاش همین نگاه سنگین و غرولندی را که نسبت به سیگار من و هم صنفانم دارید، نسبت به فرقه کلاهبردار هم میداشتید. کاش در برابر خودخواهی انان نیز اقدامی میکردید. در همین اثنا، یکی دونفر را دیدم که بین دو واگن سیگار میکشند، خیلی سریع به جمع انها اضافه شدم. کلامی هم با آنها سخن نراندم. همین حضور پر دودشان برای من کافی بود تا وجدان خود را سانسور کنم و با خیالی راحتتر سیگار بArmaghan:کشم. منطقی بود. بالاخره تمام جرم به گردن من نمیافتاد و عذاب وجدان هم در حداقل حالت خود قرار میگرفت. اینجا بود که دریافتم چرا فرقه فساد، همیشه تعدد مفسد را دوست دارند. با تمام مشقتی که وجود داشت، خواب شیرینی را داشتم. قطار فرسوده ما با تمام رتق و فتقی که داشت، به انتها رسید و حمید پیشنهاد پیادهروی داد. از راهآهن تا تئاتر شهر. من هم که دوست داشتم در افکار خودم عرق شوم، به راحتی پذیرفتم.تهران، مثل همیشه بود. با اینکه اهل تهران نیستم و خیلی کم گذرم به این شهر ناآرام افتاده است اما این را خوب دریافتهام که تهران مانند یتیمی است که هر کسی از راه میرسد، لگدی سمت او پرت میکند. با تمام ناآرامی که در ظاهر نشان میدهد اما خیلی مظلوم است. چنین شهری از درون میپوسد. هم خودش و هم مردمانش. مردمان تهران با تمام فرهنگ مصرفگرایی که دارند، روز به روز از درون بی مصرفتر میشوند. این را میشود از اعتماد به نفس عجیبشان در موضوعات مختلف دریافت. از آن شاعری که وزن نمیداند، اما حافظ تفسیر میکند! یا آن فروشنده تجهیزات آزمایشگاهی که سردبیر مجله واترجیمز آمریکا است! پیاده روی در ظهر نسبتا گرم اول پاییز تهران، فشار سختی به سیستم گوارش ما وارد کرد. حمید دلش ساندویچ میخواست. از او بعید بود، چندان دلش با این چیزها نیست. اما خب مخالفتی نکردم. گفت نزدیک چهارراه ولیعصر، ساندویچ خوبی یافت میشود. رفتیم و به آن خانم سفارش دادیم. به حمید گفتم پس تو برای این خانم میلف تا اینجا من را کشیدهای!-گفت نه. پارسال با نجمه اینجا بودیم. قبل از رفتن به ارمنستان برای ویزای امریکا.این را که گفت، دلم ریش شد. تمام تلاشش به باد رفته بود. پارسال با هیجان و امید برای آیندهای که لیاقتش را داشت، به همراه خواهر کوچکش ساندویچی را به یادگار خورده بود. ساندویچی که برایش خاطرهای خاص شود. درست مثل هنرمندان فرانسوی. آخرین ساندویچ در تهران! حالا اما ... آن ساندویچ لعنتی! اینها را میشد از نگاه حمید خواند هر چند که او آدم بسیار توداریست. دقیقتر که او را توصیف کنم، عکس مردمان تهران است و درست شبیه تهران! شکم که سیر شد، استرس پرسپولیس هم تیز شد. خواستیم سریعتر برویم اما به علت پیادهروی زیاد، پاهای من سست شده بود و نیاز به تامین مخدر داشتم. پرسان پرسان به دنبال داروخانهای میگشتیم که یافتیم اما کدئین نداشت. فروشنده داروخانه چنان گفت نداریم که من جا خوردم! انگار حجم معاملات داروخانهاش در حدود میلیون بود نه یک ورق کدئین هزار تومانی! درد این برخورد بیشتر از درد پا بود. چنان که دیگر نمیخواستم حتی ثانیهای در آن جا و حتی حومه آنجا بمانم اما از بد روزگار در زیرزمین حمید هوس خرید یک تیشرت کرد. تیشرتی که بر روی آن شعری نوشته شده باشد. اصلا برایم قابل تحمل نبود و میخواستم حمید را تکه تکه کنم اما وقتی که گفت از کودکی همیشه علاقه داشتم یکی از اینها را داشته باشم، یاد تمام کودکی برباد رفته خودم افتادم که در توالت ذوزنقهای اوایل دهه هفتاد مدفون شد. پس لال شدم و او را همراهی کردم. حتی ذوق هم داشتم. ذوق به اینکه او به یکی از ارزوهای خود میرسد. آروزهای نسل ما دقیقا به همین سادگی بود. اما با تمام سادگی که داشتند، خیلی پیچیده سوختند. حتی هنوز هم باور نداریم که وسعت آرزوهای ما دهه شصتیها به اندازه کف دستمان بود. اما این کف دست برای ما همیشه قدغن بود. حتی هنوز هم قدغن است. یک سری را نبایدهای خدا سوزانند و یک سری را با ندانم کاریهای بزرگترها که هنوز به کرده خود افتخار میکنند.آروزی حمید که برآورده شد، دیگر چیزی جلودار ما نبود. بعد از دو تغییر مترو، تصمیم گرفتیم با مترو سریعالسیر کرج برویم تا زودتر به ورزشگاه برسیم. اما غافل از اینکه این قطار مستقیم به کرج میرود و ایستگاهی ندارد. در طول مسیر، حمید این اشتباه را به من حواله میداد و من هم به او. اما یک کوتاهی دو طرفه از دو آدم خسته بود. نزدیم ورزشگاه که شدیم، همه چیز بوی اتحاد میداد. ارتشی به رنگ کودتا. آنقدر استرس داشتیم که گلهای به هر سویی دوان میشدیم. از ترس نرسیدن به ورزشگاه اسیر یک راننده تاکسی شدیم که کلاهی چرمی برسرمان گذاشت و مسیری ۳۰۰ متری را تمام خلاف رفت و چندهزارتومانی از ما گرفت! جالب اینکه پلیس هم تماشا میکرد. چنان هم همه چیز را میپایید که انگار با راننده تاکسی دو دنگ شریک است! این محرم، شبیه محرمهای قبلی نبود. سیاهیها رنگ پس داده بودند. صدایی از جایی نمیآمد اما جلوی تمامی ورودیهای ورزشگاه را بسته بودند. انگار دوست نداشتند، مردم برخلاف نظر آنها در این روزها شاد شوند! بعد از کلی مکافات، توانستیم خود را به صف بلیط برسانیم. در صف بلیط،هر کسی نظری داشت و صداها در زیر پوست شیپورها به سختی شنیده میشد.- اگه گل نخوریم، تمومه.- حاجی یکی بخوریم باید سه تا بزنیم. یعنی میگی میشه!؟- اون کرهایه خیلی خفنه. اونوArmaghan:بکوبیم. هیچی نیست.- نه بابا. فقط اون نیست. از پارسال که به ما باختن دیگه نباختن. اینها و خیلی جمله مشابه دیگر را میشد، در صف تهیه بلیط شنید. بیم و امید همه جا میرقصید. استرس همه جا تشدید گرفته بود. انقدر که اصلا آدم یادش میرفت به منظره کثیف و خاکی ورزشگاه توجه کند. به اینکه چقدر باید بدبختی بکشی تا برسی به ورزشگاه. انقدر که حتی اگر خیلی ادم مقید به حقوق فرد و جامعه میبودی، همه چیز را زیر پا بگذاری! بیشتر از هر جایی میشد به این تناقض پی برد؛ کشوری که توانایی برگزاری یک مسابقه ورزشی را ندارد، چطور یک مملکت هشتاد میلیونی را اداره میکند و این همه هم ادعا دارد!؟ به نظر فقط دو حالت دارد؛ یک اینکه عزت مردم را به هر نحوی که میشود از آنها بگیری. دو اینکه فساد را در زیر پوست دین در کشور جاری کنی. عزت که از مردم گرفته شود، دیگر آنها مغزشان از کار میافتد. مغز که از کار افتاد، میشود همه چیز را به آنها تحمیل کرد. بخصوص اگر در قالب دین و بر قلب آنها فشار بیاوری. فساد هم عده سودجو را در برابر بالادستیها لال میکند. اینگونه مملکت تا مدتی که مردم آگاه نشدهاند، به خوبی میچرخد. موفقیت حاصل شد. اینهمه زجر فقط برای رسیدن به ورودی استادیوم بود. قسمت خفتبار بازرسی بدنی هنوز مانده است. چنان تو را میگشتند که انگار آلکاپون را پیدا کرده بودند! عزت و عزت و عزت تمام آنچه بود که تو احساس نمیکردی! هرچند که هیچگاه احساس نمیکردی اما اینجا دیگر، فاجعه بود. جایی از بدن تو نبود که لمس نکنند! آنهم توسط سربازان و افسران کریهالمنظر. انگار عمدا زشتترین و خشنترین سربازان را برای این قسمت انتخاب میکنند. تو طوری از خود میترسی که دوست داری به ان بازرسان بگویی من مجرم هستم. مجرم به تمام آنچه که نکردهام! فقط بگذارید یک فوتبال ببینم. بعد اگر خواستید، میتوانید به من تجاوز کنید.فندک من را گرفتند و فقط سیگارم باقی ماند! حسی که داشتم شبیه حس آن کودکی بود که دلش چیپس فلفی میخواست اما به او فقط سیبزمینی خام داده بودند. به هر روی وارد شدیم. پشت نیکمت ها و متمایل به گوشه زمین، جایگاه ما بود. در حالی که در بلیط ما عنوان شده بود، جایگاه! صندلی ها شماره داشتند اما کسی نمی دانست شمارهاش چند است!؟ درست مثل یک آغل گوسفند، کسی که زودتر میرسید، جای بهتری داشت البته اگر بزن بهادر بود که فرقی نداشت، جای خوب مال او بود. در بدترین نمای ورزشگاه قرار گرفتیم. البته چنان خار و خفیف وارد ورزشگاه شدیم و چنان بدبختی کشیدم که ته دلمان میخواستیم بگوییم دستتان درد نکند که توانستیم وارد ورزشگاه شویم! چقدر شما مسئولین خوبید!