پرنده کوچکهرگز نتوانستم بگویم خداحافظ سرالکس کبیر و فکر کنم بعد از این هم جرات گفتن نداشته باشم حتی با وجودی که روز ها و ساعت هاست اشکهایم که هر بار که از خداحافظی فرگوسن خوانده ام، ناخود آگاه سرازیر شده و با سرازیر شدنش به رفتن او، این بزرگ مرد فوتبال گواهی داده... غصه ای که قبلم را فرا گرفته نشانه رفتن اوست... اشتیاق از دست رفته ام که هر بار در سایت های ورزشی به دنبال خبری، جمله ای از فرگوسن بود مرا به سوی خود میکشاند به رفتن او گواهی می دهد و بغضی که در گلویم هست... ولی چرا من نمی توانم رفتنش را باور کنم بعد از گذشت روزها؟ چرا؟ شاید خیلی به او وابسته شدم شاید مرا خیلی درگیر خود کرد شاید چون به بودنش عادت کرده بودیم، از او گله می کردیم گاهاً ولی همیشه دوستش داشتیم ...آخر چرا من فقط 6 فصل پایانی او را در منچستر یونایتد دیدم؟ چرا بیشتر ندیدم؟ چرا روزهایی که جوجه هایش را که جوانتر بودند به میادین می فرستاد، ندیدمش چرا آن روز ها را ندیدم؟ چرا بیشتر نماند که از او بیشتر بدانم تا اوقاتم را با او ارزشمند کنم؟ این سوالها هیچ جوابی ندارد باید بمانم و صفحات غرورانگیزی را که او با منچستر یونایتد ورق زده، بخوانم و غبار از گذشته های او در یونایتد بردارم تا بتوانم که او را هرگز فراموش نکنم... تا احساس کنم که او هست... با یونایتد هست... در تئاتر رویاها.. و من به او بدرود نخواهم گفت، هرگز.