مطلب ارسالی کاربران
حتما تا آخرش بخونید ضرر نمیکنید. عاشقان *مادر* بخونن #عشق_فقط_مادر #داستان
این فقط یک داستانهدوست گلم تا اخرش بخون و در قسمت نظرات یک جمله به دلخواه به تمام مادران دنیا تقدیم کن .مادر من فقط یک چشم داشت. من از اون متنفر بودم ... اون همیشه مایه خجالت من بوداون برای امرار معاش خانواده برای معلم ها و بچه مدرسه ای ها غذا می پختیک روز اون اومده بود دم در مدرسه که به من سلام کنه و منو با خود به خونه ببرهخیلی خجالت کشیدم. آخه اون چطور تونست این کار رو بامن بکنه ؟به روی خودم نیاوردم، فقط با تنفر بهش یه نگاه کردم و فورا از اونجا دور شدمروز بعد یکی از همکلاسی ها منو مسخره کرد و گفت، هووو، مامان تو فقط یک چشم داره!فقط دلم میخواست یک جوری خودم رو گم و گور کنم.کاش زمین دهن وا میکرد و منو ، کاش مادرم یه جوری گم و گور میشدروز بعد به مادرم گفتم، اگه واقعا میخوای منو شاد و خوشحال کنی چرا از پیش من نمی ری ؟ولی مادرم هیچ جوابی نداد....حتی یک لحظه هم راجع به حرفی که زدم فکر نکردم، چون خیلی عصبانی بودم.احساسات مادرم برای من هیچ اهمیتی نداشتدلم میخواست از اون خونه برم و دیگه هیچ کاری با اون نداشته باشمسخت درس خوندم و موفق شدم برای ادامه تحصیل به سنگاپور برماونجا ازدواج کردم، واسه خودم خونه خریدم، زن و بچه و زندگیاز زندگی، بچه ها و آسایشی که داشتم خوشحال بودمتا اینکه یه روز مادرم اومد به دیدن مناون سالها منو ندیده بود و همینطور نوه هاشووقتی مادرم ایستاده بود دم در، بچه های من به اون خندیدندو من سر مادرم داد کشیدم که چرا خودش رو دعوت کرده که بیاد اینجا اونم بی خبر ؟؟سرش داد زدم، چطور جرات کردی بیای به خونه من و بچه ها رو بترسونی؟!گم شو از اینجا! همین حالااون به آرامی جواب داد، اوه خیلی معذرت میخوام.مثل اینکه آدرس رو عوضی اومدم، و بعد فورا رفت و از نظر ناپدید شدیک روز، یک دعوت نامه از ایران اومد در خونه من در سنگاپوربرای شرکت در جشن تجدید دیدار دانش آموزان مدرسهولی من به همسرم به دروغ گفتم که به یک سفر کاری به ایران میرمبعد از مراسم، رفتم به اون کلبه قدیمی خودمون( یهنی خونمون تو ایران ) البته فقط از روی کنجکاویهمسایه ها گفتن که مادرم مردهولی من حتی یک قطره اشک هم نریختمهمسایه ها یک نامه به من دادند که مادرم ازشون خواسته بود که به من بدناین بود نامه مادرم :ای عزیزترین پسر من، من همیشه به فکر تو بوده ام.منو ببخش که به خونت تو سنگاپور اومدم و بچه ها تو ترسوندمخیلی خوشحال شدم وقتی شنیدم داری میای ایران ،ولی من ممکنه که نتونم از جام بلند شم که بیام تو رو ببینموقتی داشتی بزرگ میشدی از اینکه دائم باعث خجالت تو شدم خیلی متاسفمآخه میدونی ... وقتی تو خیلی کوچیک بودی، تو یه تصادف، یک چشمت رو از دست دادیبه عنوان یک مادر، نمی تونستم تحمل کنم و ببینم که تو داری بزرگ میشی با یک چشم !!!بنابراین چشم خودم رو دادم به توبرای من اقتخار بود که پسرم میتونست با اون چشم به جای من دنیای جدید رو بطور کامل ببینهبا همه عشق و علاقهمادر یک چشم تو ...جانم فدای مادر عزیزم