طرفداری- به 1939 برگردیم. سال های جنگ داخلی اسپانیا. پدربزرگ مادریِ من اهل بارسلونا بود. او تا آخرین قطره خون، در برابر دیکتاتوری فرانکو جنگید. در پایان جنگ، او مردی تحت تعقیب بود و همه می خواستند او را دستگیر کنند. او تنها دقایقی فرصت داشت تا پیش از آنکه سربازان وطن پرست شهر را در اختیار بگیرند، فرار کند. تصور کنید اگر پدربزرگم موفق نمی شد، اگر مادربزرگم همراه او نمی رفت، شاید مادرم وجود نداشت و قطعا من هم وجود نداشتم. تا به اینجا نیمی از داستانم را گفته ام. یک تصویر دیگر وجود دارد که بخش بزرگی از زندگی من است.
به قلم اریک کانتونا در The Players Tribune؛ معنای حقیقیِ زندگی چیست؟ (بخش اول)
پدرِ پدر بزرگ و مادربزرگ من هم از مهاجران بود. او در سال 1911 از ساردینیا به فرانسه مهاجرت کرد تا از فقری که گریبان گیر شده بود، رهایی یابد. سه سال بعد، برای خدمت به ارتش در جنگ جهانی اول فراخوانده شد و به قدری در آن جنگ گازهای سمی استنشاق کرد که در سال های پایانی عمرش، برای اینکه بتواند بهتر نفس بکشد، دائم اوکالیپتوس استعمال می کرد.
پسرِ او یعنی پدربزرگم، در جنگ جهانی دوم برای فرانسه جنگید و وقتی از جنگ برگشت، وارد کار ساخت و ساز شد و خیلی زود توانست به قدری پول کنار بگذارد که برای خودش تکه زمینی در حوالی مارسی بخرد. پدرم آن موقع جوان بود. در داخل زمین یک غار بود. آن ها تا مدت دو سال مشغول ساخت خانه شدند و حدس بزنید چه شد؟ ساده است. طی آن مدت در غار زندگی کردند!
تنها چیزی که در غار نیاز داشتند، یک اجاق برای پخت و پز بود. وقتی خانوادهتان در مورد ایام گذشته حرف می زنند، همه چیز به مانند یک افسانه به نظر می آید. اما در واقع یک عکس از زمستان 1956 داریم که پدربزرگ و مادربزرگم، به همراه پدرم در غار نشستهاند و خودشان را با پتو گرن کردهاند. پدربزرگم سال های طول کشید تا از غاری که دوست داشت، بیرون آید.
ابتدا یک آلاچیق ساخت، سپس یک بنای تراس مانند درست کرد و بعدها خانهای را ساخت که دوران کودکی من در آنجا سپری شد. آنجا میراث بزرگان من بود، جایی که بزرگ شدم. هر روز قبل از اینکه بتوانم اجازه فوتبال بازی کردن پیدا کنم، 10 بسته شن و ماسه از ساحل به بالای تپهای که خانهمان ساخته می شد، می بردم. این یکی از اولین خاطراتی است که در ذهنم مانده. پدرم صبح ها خانه را می ساخت و شب ها در یک بیمارستان روانی، به عنوان پرستار کار می کرد. حتی این بخش از زندگی من، معنای خاصی دارد. دلیل آنکه او در آن بیمارستان کار می کرد، مربوط به احساساتش بود.
برادرِ پدربزرگش، ساویر، بیمار آنجا بود. در طول جنگ جهانی دوم به مدت پنج سال اسیر جنگی شده بود و همین تاثیر بدی روی اعصابش گذاشته بود. هنوز شوک آن اتفاق همراهش بود. پس از درمان های مختلف، به بیمارستان ادوارد تولوز تحویل داده شد. پدرم هم از این فرصت استفاده کرد و از نزدیک او را تحت مراقبت گرفت. خب حالا از خانواده ام، تاریخم و روحم گفتم. زندگی من این بود. تقریبا کل دنیا را گشتهام، اما سال قبل یک زمین زراعی در ساردینیا خریداری کردم تا دوباره با سنت های خانوادهام ارتباط برقرار کنم. گرچه همیشه عاشق مارسی خواهم بود، چون بخش بزرگی از خاطراتم آنجا رقم خورد.
وقتی انسان ها از من می پرسند چرا سبک بازی من در فوتبال آن گونه بود، این چیزها را می گویم. فوتبال برایم معنایِ حقیقی زندگی است. البته این یک جاده دو طرفه است و زندگی هم معنایِ حقیقی فوتبال است. تقریبا هیچوقت و هیچ جا این داستان های شخصی را بر زبان نیاوردهام، چون حس می کنم ملکه ها از طرفم سخن می گویند. نه. بنا به دلایلی، این چیزهای مهم را می گویم.
ما انسان ها در دل فقرِ گسترده، جنگ و مهاجرت زندگی می کنیم. کسانی در این دنیا هستند که حتی پول خرید یک توپِ فوتبال را ندارند و در آن سوی دنیا، هستند کسانی که برای تماشای یک بازی فوتبال در لیگ برتر انگلیس، 200 یورو هزینه می کنند؛ یا 400 یورو می دهند تا اشتراک آن را خریداری کنند. فوتبال یکی از بزرگترین دبیرانِ زندگی است. گاهی به زندگی الهام می بخشد، گاهی نه و در حال حاضر و به نحوی که صنعت فوتبال اداره می شود، دنیا نادیده گرفته شده است.
محله های فقیر به فوتبال نیاز دارند، درست به همان اندازه که فوتبال به محله های فقیر برای پرورش یافتن فوتبالیست های بزرگ نیاز دارد. باید دنیای فوتبال را به محلی قابل تحمل و مثبت تبدیل کنیم. به شخصه مایلم همه کار کنم تا این مهم برآورده شود. به همین دلیل است که به جنبش «هدف مشترک» پیوستهام. هدف این جنبش این است 1 درصد از درآمد کل صنعت فوتبال را برای موسسات خیریه تخصیص دهد.
تا الان بیش از 60 بازیکن فوتبال، 1 درصد از دستمزد خود را به این جنبش بخشیدهاند. می دانید بخش زیبای ماجرا کجاست؟ آن ها بازیکنان تیم های بزرگ و کوچکی هستند که شاید نامشان را نشنیده باشید. چه زن و چه مرد، از تمام لیگ ها کمک می کنند.این از نظر من زیباست. فوتبال باید برای مردم باشد. از اینکه این هدف آرمانی ماست، خوشم نمی آید. دلیلی نمی بینم بهترین بازیکنان جهان، چرا نباید یک جا جمع شده و در جامعه اتحاد را نشان دهند. همه ما، چه فقیر و چه ثروتمند، چه مهاجر و چه شهروند مدرن، به یک اندازه از فوتبال لذت می بریم. در فوتبال با یک زبان سخن می گوییم و احساساتی یکسان پیدا می کنیم.
کل زندگیام از من این سوال شد که چطور در یونایتد آنقدر خوب بودم. آن ها جوابی پیچیده و مرموز می خواهند، اما به نظرم جواب ساده است. سر الکس فرگوسن استاد یک چیز بود: برای یک بازی ساعت ها سخت تمرین می کردیم، اما در پایان او به ما این آزادی را می داد که هرکاری می خواهیم انجام دهیم. اگر فوتبال به شما آزادی ندهد، پس چگونه قرار است تحملش کنید؟
اجازه دهید این سوال ساده را از تمام عوامل دنیای فوتبال، مخصوصا ایجنت ها، اسپانسرها، بازیکنان و فدراسیون ها بپرسم. «اگر فوتبال به معنای آزادی نباید، پس چه معنایی دارد؟» بگذارید واضح تر بپرسم. اگر نتوان در زندگی آزاد بود، زندگی کردن معنایی خواهد داشت؟ اصلا معنایِ حقیقی زندگی چیست؟
به نظرم همه موافقیم که می توانیم به نام انسانیت، کارهای بیشتری انجام دهیم. حال شما گذشته مرا می دانید. من از خانواده شورشی، سرباز، کارگر و مهاجر آمدهام. در کودکی چیزی نداشتم، اما آن موقع خوشحال بودم که با کمترین امکانات، راه خوشحالی را پیدا می کنم. یک پیکنیک با خانواده و از جوراب و بند کفش، توپ فوتبال ساختن مرا شاد می کرد. ما در چمن بازی می کنیم، سپس دراز می کشیم و به آسمان نگاه می کنیم. چشمانی که در تمنای قطرهای شادی است، به دنیا با شگفتی می نگرد. می دانید در 30 سالگی وقتی خواستم از فوتبال دور شوم چه کار کردم؟ به جایی رفتم که اجدادم از آن جا فرار کرده بودند. رفتم تا در بارسلونا زندگی کنم.