فصل سوم
شازده کوچولو وقتى سوالى را مىکشید وسط،دیگر به این مفتىها دست بر نمىداشت.مهره پاک کلافهام کرده بود. همین جور سرسرى پراندم که:
–خارها به درد هیچ کوفتى نمىخورند. آنها فقط نشانهى بدجنسى گلها هستند.
–دِ!
و پس از لحظه ای سکوت با یک جور کینه درآمد که:
–حرفت را باور نمىکنم! گلها ضعیفند.بى شیلهپیلهاند. سعى مىکنند یک جورى تهِ دل خودشان را قرص کنند. این است که خیال مىکنند با آن خارها چیزِ ترسناکِ وحشتآورى مىشوند…
لام تا کام بهش جواب ندادم. در آن لحظه داشتم تو دلم مىگفتم: “اگر این مهرهى لعنتى همین جور بخواهد لج کند با یک ضربهى چکش حسابش را مىرسم.” اما شازده کوچولو دوباره افکارم را به هم ریخت:
–تو فکر مىکنى گلها…
من باز همان جور بىتوجه گفتم:
–اى داد بیداد! اى داد بیداد! نه، من هیچ کوفتى فکر نمىکنم! آخر من گرفتار هزار مسالهى مهمتر از آنم!
هاج و واج نگاهم کرد و گفت:
–مسالهى مهم!
مرا مىدید که چکش به دست،با دست و بالِ سیاه روى چیزى که خیلى هم به نظرش زشت مىآمد خم شدهام.
–مثل آدم بزرگها حرف مىزنى!
از شنیدنِ این حرف خجل شدم اما او همین جور بىرحمانه مىگفت:
–تو همه چیز را به هم مىریزى… همه چیز را قاتى مىکنى... حسابى از کوره در رفتهبود.
موهاى طلایى طلائیش تو باد مىجنبید.
–اخترکى را سراغ دارم که یک آقا سرخ روئه توش زندگى مىکند. او هیچ وقت یک گل را بو نکرده، هیچ وقت یک ستارهرا تماشا نکرده هیچ وقت کسى را دوست نداشته هیچ وقت جز جمع زدن عددها کارى نکرده. او هم مثل تو صبح تا شب کارش همین است که بگوید: “من یک آدم مهمم! یک آدم مهمم!” این را بگوید و از غرور به خودش باد کند. اما خیال کرده: او آدم نیست، یک قارچ است!
–یک چى؟
–یک قارچ!
حالا دیگر رنگش از فرط خشم مثل گچ سفید شدهبود:
–کرورها سال است که گلها خار مىسازند و با وجود این ،کرورها سال است که برّهها گلها را مىخورند. آن وقت هیچ مهم نیست آدم بداند پس چرا گلها واسه ساختنِ خارهایى که هیچ وقتِ خدا به هیچ دردى نمىخورند این قدر به خودشان زحمت مىدهند؟ جنگ میان برّهها و گلها هیچ مهم نیست؟ این موضوع از آن جمع زدنهاى آقا سرخروئهىِ شکمگنده مهمتر و جدىتر نیست؟ اگر من گلى را بشناسم که تو همهى دنیا تک است و جز رو اخترک خودم هیچ جاى دیگر پیدا نمیشه و ممکن است یک روز صبح یک برّه کوچولو، مفت و مسلم، بى این که بفهمد چهکار دارد مىکند به یک ضرب پاک از میان ببردش چى؟ یعنى این هم هیچ اهمیتى ندارد؟ اگر کسى گلى را دوست داشته باشد که تو کرورها و کرورها ستاره فقط یک دانه ازش هست واسه احساس خوشبختى همین قدر بس است که نگاهى به آن همه ستاره بیندازد و با خودش بگوید: “گل من یک جایى میان آن ستارههاست”، اما اگر برّه گل را بخورد برایش مثل این است که یکهو تمام آن ستارهها پِتّى کنند و خاموش بشوند. یعنى این هم هیچ اهمیتى ندارد؟
دیگر نتوانست چیزى بگوید و ناگهان هِق هِق کنان زد زیر گریه.
حالا دیگر شب شدهبود. اسباب و ابزارم را کنار انداختهبودم. دیگر چکش و مهره و تشنگى و مرگ به نظرم مضحک مىآمد. رو ستارهاى، رو سیارهاى، رو سیارهى من، زمین، شازده کوچولویى بود که احتیاج به دلدارى داشت! به آغوشش گرفتم مثل گهواره تابش دادم بهش گفتم:
“گلى که تو دوست دارى تو خطر نیست. خودم واسه گوسفندت یک پوزهبند مىکشم… خودم واسه گوسفندت یک زنجیر مىکشم… خودم…” بیش از این نمىدانستم چه بگویم. خودم را سخت چُلمَن و بى دست و پا حس مىکردم. نمىدانستم چهطور باید خودم را بهش برسانم یا بهش بپیوندم… p چه دیار اسرارآمیزى است دیار اشک!
راه شناختن آن گل را خیلى زود پیدا کردم:
تو اخترکِ شازده کوچولو همیشه یک مشت گلهاى خیلى ساده در مىآمده. گلهایى با یک ردیف گلبرگ که جاى چندانى نمىگرفته، دست و پاگیرِ کسى نمىشده. صبحى سر و کلهشان میان علفها پیدا مىشده شب از میان مىرفتهاند. اما این یکى یک روز از دانهاى جوانه زده بود که خدا مىدانست از کجا آمده بود و شازده کوچولو با جان و دل از این شاخکِ نازکى که به هیچ کدام از شاخکهاى دیگر نمىرفت مواظبت کرده بود. بعید بود که این هم نوعِ تازهاى از بائوباب باشد اما بته خیلى زود از رشد بازماند و دستبهکارِ آوردن گل شد. شازده کوچولو که موقعِ شکفته زدن آن غنچهى بزرگ حاضر و ناظر بود به دلش افتاد که باید چیز معجزهآسایى از آن بیرون بیاید. اما گل تو پناهِ خوابگاهِ سبزش سر فرصت دست اندکار خودآرایى بود تا هرچه زیباتر جلوهکند. رنگهایش را با وسواس تمام انتخاب مىکرد سر صبر لباس مىپوشید و گلبرگها را یکى یکى به خودش مىبست. دلش نمىخواست مثل شقایقها با جامهى مچاله و پر چروک بیرون بیاید.