فصل اول
چنان از جا جستم که انگار صاعقه بم زده.خوب که چشمهایم را مالیدم و نگاه کردم آدم کوچولوى بسیار عجیبى را دیدم که با وقار تمام تو نخ من بود.این بهترین شکلى است که بعد ها توانستم از او در آرم،گیرم البته آنچه من کشیدهام کجا و خود او کجا! تقصیر من چیست؟ بزرگتر ها تو شش سالگى از نقاشى دلسردم کردند و جز بوآى باز و بسته یاد نگرفتم چیزى بکشم.
با چشمهایى که از تعجب گرد شده بود به این حضور ناگهانى خیره شدم.یادتان نرود که من از نزدیکترین آبادى مسکونى هزار میل فاصله داشتم و این آدمىزاد کوچولوى من هم اصلا به نظر نمىآمد که راه گم کرده باشد یا از خستگى دم مرگ باشد یا از گشنگى دم مرگ باشد یا از تشنگى دم مرگ باشد یا از وحشت دم مرگ باشد.هیچ چیزش به بچه ای نمىخورد که هزار میل دور از هر آبادى مسکونى تو دل صحرا گم شده باشد.
وقتى بالاخره صدام در آمد، گفتم:
-آخه… تو این جا چه مىکنى؟
و آن وقت او خیلى آرام،مثل یک چیز خیلى جدى،دوباره در آمد که:
–بى زحمت واسهى من یک برّه بکش.
آدم وقتى تحت تاثیر شدید رازى قرار گرفت جرات نافرمانى نمىکند.گرچه تو آن نقطهى هزار میل دورتر از هر آبادى مسکونى و با قرار داشتن در معرض خطر مرگ این نکته در نظرم بى معنى جلوه کرد.باز کاغذ و خودنویسى از جیبم در آوردم اما تازه یادم آمد که آنچه من یاد گرفتهام بیشتر جغرافیا و تاریخ و حساب و دستور زبان است،و با کج خلقى مختصرى به آن موجود کوچولو گفتم نقاشى بلد نیستم.
بم جواب داد:
-عیب ندارد، یک بَرّه برام بکش.
از آنجایى که هیچ وقت تو عمرم بَرّه نکشیده بودم یکى از آن دو تا نقاشىاى را که بلد بودم برایش کشیدم.آن بوآى بسته را.ولى چه یکهاى خوردم وقتى آن موجود کوچولو در آمد که:
-نه! نه! فیلِ تو شکم یک بوآ نمىخواهم. بوآ خیلى خطرناک است،فیل جا تنگ کن.خانهى من خیلى کوچولوست،من یک بره لازم دارم. برام یک بره بکش.
–خب، کشیدم.
با دقت نگاهش کرد و گفت:
-نه! این که همین حالاش هم حسابى مریض است. یکى دیگر بکش.
–کشیدم.
لبخند با نمکى زد و در نهایت گذشت گفت:
-خودت که مىبینى… این بره نیست، قوچ است. شاخ دارد نه…
باز نقاشى را عوض کردم.
آن را هم مثل قبلى ها رد کرد:
–این یکى خیلى پیر است… من یک بره مىخواهم که مدت ها عمر کند…
این بار چون عجله داشتم که موتورم را پیاده کنم،با بى حوصلگى جعبهاى کشیدم که دیوارهاش سه تا سوراخ داشت، و از دهنم پرید که:
–این یک جعبه است. برهاى که مىخواهى این تو است.
و چه قدر تعجب کردم از این که دیدم داور کوچولوى من قیافهاش از هم باز شد و گفت:
–آها… این درست همان چیزى است که مىخواستم! فکر مىکنى این بره خیلى علف بخواهد؟
–چطور مگر؟
–آخر جاى من خیلى تنگ است…
–هر چه باشد حتماً بسش است. بره ای که بهت دادهام خیلى کوچولوست.
–آن قدرهاهم کوچولو نیست… اِه! گرفته خوابیده…
و این جورى بود که من با شازده کوچولو آشنا شدم.