طرفداری- هنگامی که شما یک فوتبالیست حرفه ای هستید، ممکن است عشقتان به فوتبال را گاهی فراموش کنید. این اتفاق عجیبی نیست که در تمرین تیم های باشگاهی تماشا کنیم بازیکنان که تمرین می کنند، از آن لذت نمی برند و لبخندی بر لب ندارند.
هنگامی که شما یک بچه هستید، درباره چیزهای دیگر کمتر می اندیشید، شما فقط فوتبال بازی می کنید. زمانی که من کوچکتر بودم خیلی سریع از مدرسه به خانه می آمدم تا پیش از نهار در باغچه خانه مان فوتبال بازی کنم. بعد از نهار هم دوباره بر می گشتم تا فوتبال بازی کنم. این فراتر از یک سرگرمی بود؛ این یک اعتیاد بود!
یکی از اولین خاطراتم مربوط به خانه مادربزرگ و پدربزرگم می شود؛ حیاط آنها یک دیوار کوتاه داشت و من با خودم در آنجا بازی می کردم. پدر و مادرم می گفتند او هر جایی که باشد با خودش فوتبال بازی می کند.
من در چست هانت رشد کردم، خارج از لندن. اولین باشگاهی که به آن رفتم، East Herts FC نام داشت. این باشگاه در ترنفورد واقع شده بود و من در آن زمان تنها ۶ سال سن داشتم و تنها ۶ ماه در آن باشگاه بازی کردم.
داستان حضورم در تاتنهام این بود که میکی هازارد بازی من را در مدرسه فوتبالی در تابستان دیده بود و از این رو من را به باشگاه دعوت کرد. به یاد دارم هنگامی که او به پدرم زنگ زد و با او صحبت کرد من در خانه راه می رفتم و با خودم خوشحالی می کردم، زیرا این همان چیزی بود که من می خواستم.
حضور در تاتنهام، رویایی بود که به واقعیت تبدیل شده بود. گرچه آن زمان هشت یا نه سال سن داشتم و نمی توانستم چندان درباره آینده خودم فکر کنم، اما پوشیدن پیراهن اسپرز در صبح های یکشنبه به واقع غرور انگیز بود. بازی های در برابر آرسنال، در همان رده سنی هم فوق العاده هیجان انگیز و فوق العاده بودند.
بسیاری از بازیکنان جوانی که با من هم تیمی بودند، در حال حاضر در لیگ برتر بازی می کنند. به یاد دارم در ۷ سالگی با آدام اسمیت هم تیمی بودم. در ۸ سالگی با آندرس تاوسند هم تیمی بودم. و اندکی پس از آن با بازیکنانی مثل هری کین و استیو کلاوکر که از ما کوچکتر بودند هم تیمی شدم. فکر می کنم ۸۰% از آن بازیکنان در حال حاضر در لیگ های اروپایی بازی می کنند. یکی از عکس هایی که از آن زمان دارم نشان می دهد که چهار نفر از ما در تیم ملی انگلیس بازی کرده است.
آکادمی تیم در آن زمان، در یکی از بهترین برهه های خودش به سر می برد. فضای تیم هم بسیار فوق العاده بود. ما برای هر بازی ای که می کردیم هیجان و احساسات فوق العاده بالایی داشتیم و در کل فضای تیم دارای اتمسفر بی نظیری بود.
در یکی از فصل ها در تیم زیر ۱۸ ساله ها، ۴۲ گل به ثمر رساندم و در آن زمان بسیاری می گفتند که باید به تیم اصلی منتقل شوم. برای این موضوع با مربی آکادمی که جان مک درموت بود صحبت کردم و او به من گفت که برای بازی در لیگ برتر باید تا ۲۲ سالگی صبر کنم، زیرا بدنم آمادگی لازم را ندارد. برخی از بازیکنان در ۱۶ سالگی هم بدلیل فیزیک خوبی که دارند می توانند در سطوح بالا بازی کنند، اما این قضیه برای من صدق نمی کرد.
من احساس می کردم که سرنوشتم با تاتنهام گره خورده است، زیرا هربار که آنها می خواستند مرا بفروشند این اتفاق نمی افتاد. از این رو من تمام تلاشم را کردم تا با قدرت به کار خودم ادامه دهم زیرا فکر می کردم شایستگی حضور در اسپرز را داشتم.
اگر بگویم لحظه ای را در تاتنهام ناراحت نبودم، دروغ گفتم. به طور مثال زمانی که به طور قرضی به دانکستر رفته بودم، نشستن بروی نیمکت این تیم باعث نا امیدی من شده بود و شک و تردید درباره آینده ام را برایم بوجود آورده بود اما من همچنان سعی می کردم تا شانسی را برای نشان دادن خودم در اسپرز پیدا کنم.
هنگامی که تیم شروود در دسامبر ۲۰۱۳ به تیم آمد بسیار تأسف خوردم. چرا که او به من گفت که در برنامه های او به طور قطع وجود دارم اما من قرارداد قرضی یکساله با سویندان بسته بودم و نمی توانستم دوباره برگردم. من اولین بازی ای که شروود در تیم حضور داشت را دیدم. اسپرز با ساوتهمپتون بازی داشت و از ۴۰ دقیقه مانده به پایان بازی نبیل بن طالب که هافبک وسط بود به بازی آمد. این اتفاق برای من بسیار دردناک بود. هرچند من با نبیل رابطه خوبی داشت و همواره برای او آرزوی موفقیت می کردم، اما این فرصت بزرگی بود که از دست دادم.
سپس مائوریسیو پوچتینو وارد شد. در تابستان هنگامی که برای پرواز به آمریکا برای تور پیش فصل آماده می شدیم با او صحبت کردم؛ نگاه مان به فوتبال بسیار شبیه به هم بود.
در آن روز ما نزدیک به ۲۵ دقیقه با هم صحبت کردیم؛ برای من باور کردنی نبود، چرا که پیش از آن بیش از ۲۵ ثانیه هم با مربی های تاتنهام صحبت نکرده بودم. این فرصت استثنایی ای بود که باید از آن استفاده می کردم، زیرا ما باهم به شدت تعامل داشتیم.
آن لحظه بزرگی که منتظرش بودم در سپتامبر آن سال فرارسید. زمانی که در لیگ کاپ یک گل از ناتینگهام فارست عقب بودیم و در لیگ برتر هم تیم شرایط جالبی را پشت سر نگذاشته بود. سرمربی تیم ابتدا هری کین و سپس من را در دقیقه ۶۵ به بازی فرستاد. پس از گذشت تنها هفت دقیقه از ورودم به بازی من گلزنی کردم و پس از آن هم هری کین برای تیم گلزنی کرد تا نهایت ۳-۱ پیروز مسابقه شویم. این امتیازی بزرگی برای پوچتینو در آن شرایط محسوب میشد.
چند روز بعد، من نخستین بازی ام در لیگ برتر را در خانه آرسنال انجام دادم؛ پس از آن روزها خیلی زود گذشتند و چیزی نگذشت که نزدیک به ۱۷ یا ۱۸ بازی در لیگ برتر انجام دادم.
دعوت به تیم ملی
در فوریه به همراه تاتنهام در ویمبلی در فینال لیگ کاپ بازی کردم و یک ماه بعد به تیم ملی فراخوانده شدم و نخستین بازی ام را در برابر ایتالیا انجام دادم؛ این درحالی بود که یک سال بعد من در لیگ یک (یک سطح پایین تر از چمپیونشیپ) بازی می کردم و این تغییر بسیار طوفانی بود!
من احساس می کردم که برای همان سطح ساخته شده ام و توانایی ام در همان حد است؛ احساس جالبی نبود. در پنج یا شش بازی ابتدایی فصل ۲۰۱۵/۱۶ لیگ برتر احساس می کردم که بهترین بازیکن اسپرز هستم.
در ماه سپتامبر، بازهم به تیم ملی دعوت شدم اما بازی نکردم. پس از آن مصدوم شدم؛ بعد از به ثمر رساندن گل پیروزی بخش تیم در دیدار برابر ساندرلند، دچار مصدومیت شدم و از زمین بازی بیرون رفتم و از این رو برای چند هفته نمی توانستم بازی کنم.
برای برگشتن به زمین فوتبال بسیار اشتیاق داشتم اما در هنگام ریکاوری برای بازگشت، دوباره مصدوم شدم و چند هفته ای به دوران نقاهتم افزوده شد. من با مصدومیت بازی می کردم و همین موضوع باعث متورم شدن زانو ام شد تا بازهم برای چند بازی نتوانم تیم را همراهی کنم. با این حال سرانجام با پشت سر گذاشتن مصدومیت های پی در پی آماده شدم، اما در دیدار برابر چلسی از ناحیه قوزک پا برای دو ماه دچار مصدومیت شدم.
هنگامی که به آمادگی کامل رسیدم اما تیم در حال جنگ برای قهرمانی بود و موسی دمبله هم با عملکرد غیرقابل باوری که از خودش به نمایش گذاشته بود جای خودش در ترکیب ثابت را محکم کرده بود و جانشین شدن او تقریبا کاری غیرممکن بود. من نیمکت نشین محض شده بودم.
در ابتدای تابستان بعدی، باشگاه های زیادی برای بخدمت گرفتن من پیشنهاد دادند اما من همگی آنها را رد کردم، زیرا می خواستم شانس خودم برای حضور در ترکیب اصلی را امتحان کنم. مربی تیم هم همین نظر را داشت و می خواست که من در تیم بمانم.
با این حال اتفافاتی که در فوتبال شایع است و در پیش فصل رخ داد باعث شد تا من در تیم نمانم؛ هنگامی که فهمیدم مربی تیم هیچ نیازی به من ندارد. وقتی من در سه بازی ابتدایی فصل لیگ برتر بازی نکردم و این برای یک بازیکن ۲۵ ساله که دائم به بازی کردن نیاز دارد اصلا خوب نبود. با مدیر برنامه هایم درباره تغیییر تیم صحبت کردم و پس از آن تصمیم گرفتم تا به هال بپیوندم.
من می خواستم برای یک فصل در هال بازی کنم و پس از آن هم به باشگاه دیگری، حتی شاید تاتنهام. در آن زمان من تنها به این فکر می کردم که تنها یک مدت زمان کوتاه در آنجا خواهم بود.
هال و اسپرز در شرایط متفاوتی بودند. از باشگاهی که بروی حریف پرس شدید می کرد و بازی رو به جلویی انجام می داد به باشگاهی آمده بودم که بسیار محتاط و محافظه کارانه بازی می کرد. در ابتدا من دوست داشتم در پست شماره ۱۰ بازی کنم و به تیم هم این موضوع را گفته بودم، اما چنین اتفاقی رخ نداد و من عقب تر از آن باید بازی می کردم. با این اوصاف، تغییر سرمربی تیم و حضور مارکو سیلوا در تیم شرایط را به کلی تغییر داد و پس از آن من در پستی که دوست داشتم و خواهان بازی در آن بودم بازی کردم. چهار بازی ابتدایی ای که زیر نظر مارکو سیلوا بازی کردم، از نظرم بهترین نمایش من در هال بود. در آن زمان احساس خیلی خوبی داشتم و بسیار خوش بینانه به آینده نگاه می کردم.
آن بازی هم به مانند همه بازی های خارج از خانه ما بود. عصر یکشنبه بود و ما شب شنبه را پس از ورود به لندن، در هتلی در نزدیکی استادیوم گذراندیم. صبح یکشنبه، در کنار رودخانه تایمز اندکی قدم زدیم و پس از آن نهار قبل از مسابقه را صرف کردیم. اندکی استراحت کردیم و سپس برای رفتن به استمفورد بریج آماده شدیم.
به یاد دارم که برای پدر و مادرم دو بلیط خریدم و آنها بازی را از ردیف جلوی جایگاه هواداران هال تماشا می کردند؛ با خودم فکر می کردم که اگر در این بازی گلزنی کنم و سپس به سمت آنها بروم اتفاق فوق العاده ای خواهد بود.بازی برای ما بسیار خوب شروع شد. من انگولو کانته را پیش روی خودم داشتم و نبرد خوبی میان من و او شکل گرفت. ۱۳ دقیقه از بازی گذشته بود که آن اتفاق افتاد.کرنر برای آنها بدست آمد. توپ به سمت من آمد و من برای زدن ضربه سر پریدم و ناگهان ضربه بسیار مهیبی به سرم خورد. این بدترین احساسی بود که یک انسان می تواند تجربه کند.برخی فکر می کنند که آن لحظات را بخاطر نمی آورم، اما اینطور نیست. می توانم به یاد آورم که دکتر وارد زمین شد، درد بسیار شدیدی داشتم و او شرایط من را چک می کرد. هنگامی که شما دچار یک آسیب بد و جدی می شوید، بدن شما برای مراقبت از خودش استرس می گیرد و همین موضوع گاهی موجب بوجود آمدن مشکلات عظیم و بزرگ می شود. درد سر من هم غیرقابل تحمل بود؛ آن ضربه مانند بمبی بود که روی گیجگاهِ راستم فرود آمده بود.مارک والر، پزشک تیم چند تصمیم بزرگ گرفت که موجب زنده ماندن من شد. او می دانست که جمجمه من دچار شکستگی شده است و این موضوع خطری جدی برای مغز من محسوب می شد. چرا که سمت راست جمجمه من به طور کامل شکسته بود و می توانست موجب فلج شدن من شود. راننده آمبولانس در ابتدا می خواست من را به نزدیک ترین بیمارستان به ورزشگاه منتقل کند اما دکتر تیم به او گفت که من را به بیمارستان سنت مری ببرند. برای رفتن به بیمارستان سنت مری ما دو بیمارستان را رد کردیم.
این تصمیم دکتر والر زندگی من را نجات داد، زیرا اگر به بیمارستان نزدیک به ورزشگاه می رفتم برای گرفتن اسکن باید به بیمارستان سنت مری می رفتم و همین موضوع باعث می شد تا زمان زیادی را از دست دهم. من در مدت زمان بسیار کوتاهی پس از سی تی اسکن به اتاق جراحی رفتم؛ تمام این اتفاقات تنها در ۶۱ دقیقه پس از مصدومیتم افتاد!
رنج و سکوت
موضوع دیگری که به خاطر می آورم، بیدار شدنم بود. همه چیز اندکی تاریک به نظرم می آمد، به یاد دارم که درد زیادی داشتم. بدلیل سر و صدای زیاد مرا به یک اتاق خصوصی بردند.
من نمی توانستم با کسی ارتباط داشته باشم. حتی هنگامیکه پرستارها در راهروی بیمارستان هم زمزمه می کردند احساس ترس در چشمانم مشخص می شد. من بسیار به صدا ها حساس شده بودم.من بین ۲۰ تا ۲۲ ساعت در روز می خوابیدم و آنها تنها برای گرفتن چند آزمایش در روز و گرفتن فشار خون، مرا بیدار می کردند اما بیشتر روز را می خوابیدم چرا که بدن کار دشواری برای ریکاوری این مصدومیت داشت و به زمان زیادی برای این کار نیاز داشت.
من می دانستم که بست و صفحه فلزی در سرم دارم اما نزدیک به شش ماه پس از آن اتفاق بود که پزشکان به طور دقیق آن را برایم توضیح دادند. مطمئن نیستم اگر از جزئیات آن با خبر بودم، برای قراردادن آن در سرم مقاومت نمی کردم؛ آنها واقعا سخت و طاقت فرسا بودند.در مجموع، من ۱۴ صفحه فلزی، به همراه ۲۸ پیچ فلزی که آنها را در مکان معین نگه می دارند، در جمجمه ام دارم. در آنجا همچنین ۴۵ میخ فلزی و یک جای بخیه (زخم) ۶ اینچی (نزدیک به ۱۲ سانتی متر) روی سرم دارم. برداشتن میخ ها از سرم به هیچ وجه قابل تحمل نبود. با این حال من در حال حاضر و در تمام این مدت با وجود آنها زندگی کرده ام. اگر شما این ها را در سر خود داشتید احتمالا می گفتید:" اوه، من واقعا سردرد بدی دارم!" اما من برای ادامه زندگی، مجبور به استفاده از آنها هستم.هنگامی که سردرد می گیرم، فشار زیادی به سرم وارد می شود و تحمل چنین دردی در دراز مدت اصلا آسان نیست. اعصاب قسمتی از سرم که ضربه خورده بود، به طور جدی آسیب دیده بود و از این رو دکتر ها مجبور شدند تا ماهیچه آن قسمت از جمجمه ام را باز کنند (نزدیک به شقیقه ام) و همین موضوع باعث شد که من نزدیک به ۱۰ روز نتوانم دهانم را باز کنم.
چون عضله ای که روی آن جراحی شده بود به طور مستقیم به فک من متصل بود چنین اتفاقی رخ داد و بیش از ۱۰ هفته طول کشید تا دهانم را به درستی باز کنم. پس از ۱۰ هفته من آب پرتغال نوشیدم و این اتفاق آن قدر همسرم را هیجان زده کرده بود که از این لحظه فیلمبرداری کرد!
تعادل من نیز به طور کامل بر هم خورده بود و من نمی توانستم در یک مسیر مستقیم راه بروم (هرچند به طور کلی راه می رفتم). پس از نزدیک به ۱۲ هفته من به یک متخصص مراجعه کردم و او کمک زیادی به حفظ تعادل و راه رفتنم کرد.
در تمام طول مدتی که برای بهبود یافتن از شمال تا جنوب کشور سفر کردم و آزمایش خون و اسکن های زیادی را انجام دادم و با متخصصین زیادی صحبت کردم، نظرات متفاوت آنها بسیار مرا آزار می داد. برخی از آنها می گفتند که دیگر هرگز نمی توانم فوتبال بازی کنم، در حالیکه برخی دیگر معتقد بودند پس از بهبود کامل شرایط بازی کردن را دارم.
چالش های ثابت
سه ماه اول پس از مصدومیتم بسیار بد گذشت. در آن زمان من چندین چالش ثابت داشتم: "آیا می توانم دوباره از روی تخت بلند شوم؟"، "آیا می توانم دوباره راه بروم؟". این ها چالش های سخت و بزرگی بودند، آن هم نه تنها برای من، بلکه برای خانواده ام هم چنین چیزی وجود داشت. همسرم نزدیک به هشت یا نه هفته در خانه بدون چراغ و تلویزیون در کنار من بود و از من مراقبت می کرد و مادرم هم هر از چند گاهی به او کمک می کرد.هرچند که تمامی این چیز ها برای من بسیار دشوار بود اما فکر می کنم که خانواده ام رنج و سختی بیشتری کشید، چرا که آنها باید برای مدت زمان زیادی مرا در آن حال می دیدند و پروسه بهبود من هم بسیار روند کندی داشت. هنگامی که از یک زاویه دیگر به این قضیه نگاه می کردم، پروژه بهبود یافتنم به دوران فوتبالم شباهت بسیار زیادی داشت.
در اواخر ماه می به بازگشت به فوتبال فکر می کردم. به هال رفتم تا با پزشکان تیم صحبت کنم و پس از آن برای شروع، بازی کردن را از شوت زدن به یک دیوار آغاز کردم، این موضوع مرا به یاد کودکی ام می انداخت.
هرچند بازگشت دوباره ام به فوتبال بسیار دور و بعید به نظر می رسید اما این روند خیلی سریع اتفاق افتاد. در ژوئن آن سال برای دو هفته به پرتغال رفتم و با یک زوج فیزیولوژیست اهل هال کار کردم. هر روز تمرین دویدن می کردم و البته در این میان گاهی اوقات سرگیجه می گرفتم.در پایان تعطیلات می توانستم بین ۷۰ تا ۸۰ درصد به خوبی راه بروم، به دور خودم بچرخم و بخوبی به توپ ضربه بزنم. این تعطیلات به من این باور را داد که می توانم دوباره فوتبال بازی کنم.
در ابتدای ژانویه امسال تصمیم گرفتم تا چند هفته بعد از آن به فوتبال برگردم، به هال می رفتم و با آنها در چمپیونشیپ بازی می کردم و امیدوار بودم که در تابستان امسال هم به یک تیم لیگ برتری ملحق شوم. در آن زمان من چنین خیالی را در سر داشتم اما اسکنی که در فوریه گرفتم، همه چیز را تغییر داد!یک سال از مصدومیتم گذشته بود و تمرکز اصلی پزشکان بروی جمجمه ام بود. در آنجا چند حفره و شکستگی وجود داشت که باید ترمیم می شد اما پس از اسکنی که در فوریه گرفتم، مسائلی در رابطه با مغزم مطرح شد.من با چند جراح و متخصص مغز و اعصاب صحبت کردم و آنها به طور خلاصه شده اتفاقاتی را که در صورت بازی کردن دوباره ام برایم احتمال وقوعش بود را به من گفتند.
آنها گفتند که اگر من در طول بازی ضربه سر بزنم، طی یک سال یا شش ماه احتمال دارد که به بیماری صرع مبتلا شوم و این اتفاق در سن ۲۸ یا ۲۹ سالگی اصلا قابل درک نیست. آنها همچنین گفتند که من قطعا سلامتی ام را بخوبی گذشته ندارم و دوباره بازی کردنم می تواند آسیب بیشتری به این مصدومیت بزند.
من می دانستم که باید خودم را بازنشسته کنم و این خبر بسیار برایم منزجر کننده بود. با این حال بدنیا آمدن پسرم در دسامبر من را خوشحال می کرد. بدنیا آمدن او باعث شد تا من بر چیزهای دیگری نیز تمرکز کنم و بخش مهمی از زندگی ام را به او اختصاص دهم.فوتبال چیزی است که همچنان عاشق آن هستم. از اینکه بدلیل به خظر افتادن سلامتی ام نمی توانم دوباره فوتبال حرفه ای را بازی کنم بسیار متاسفم. من قطعا به اینکه می توانستم به موفقیت های بیشتری برسم فکر می کنم، من یقینا به اینکه می توانستم تعداد بازی های ملی بیشتری انجام دهم فکر می کنم. من به دوران بازی ام نگاه می کنم و به نظرم تا ۲۸ سالگی بالاترین پتانسیلی را که داشتم نشان ندادم، شاید تا ۳۲ سالگی می توانستم به اوج دوران بازی ام برسم. با این حال هنگامی که به عقب نگاه می کنم می توانم بگویم که من تمام اهدافی را که به عنوان یک بازیکن می خواستم به آنها عمل کنم را انجام دادم.
هنگامی که اینجا نشسته ام هیچ شانسی برای بازی دوباره در لیگ برتر، بازی در تیم دوران کودکی ام یا بازی در تیم ملی انگلیس ندارم. اگر شما هنگامی که ۱۵ سال داشتم از من سوال می پرسیدید که آرزو دارم تا در فوتبال به چه چیزهایی دست یابم، احتمالا پاسخی که می دادم چیزهایی بود که در همان مدت زمان اندک فوتبالم بدست آوردم، من هیچ افسوسی نمی خورم.
اگر چنین اتفاقی برای شما رخ دهد و شما چشم انداز خودتان در زندگی خودتان را تغییر ندهید، بسیار احمقانه است. وقتی شما تا نزدیکی مرگ می روید و شانس دومی برای زنده ماندن پیدا می کنید، شما به سطح جدیدی از قدردانی و شکرگزاری برای هر چیزی که در زندگی خودتان دارید می رسید.برای خودم هم دشوار است که به آینده فکر کنم اما من در حال حاضر با بازیکنان جوان تاتنهام کار می کنم و می خواهم مدارج بالای مربیگری ام را دریافت کنم، به علاوه آن برخی کارهای رسانه ای را انجام می دهم و بیشتر از همه این ها از زندگی ام لذت می برم.من بسیار خوشحالم که حالا شانس رفتن به مهمانی های خانوادگی شنبه شب را دارم، در حالیکه پیش از این بازی داشتم و چنین اتفاقی ناممکن بود. در عمل هم من می توانم بدوم، می توانم تنیس بازی کنم. من واقعا پسر خوش شانسی هستم.هر چه که زمان می گذرد، امیدوارم تا به چیزهایی که برایم اهمیت دارند برسم و خودم را ۱۰۰ درصد وقف آنها کنم، همان کاری که پیش از این برای فوتبال می کردم...
ارسالی کاربر طرفداری، محمد امین یزدان پناه
ویدیو مصدومیت رایان میسون