اختصاصی طرفداری- این ابدا یک اغراق نیست اگر بگویم خیلی خیلی بیشتر از زمانی که صرف نوشتن این یادداشت نسبتا طولانی کردم به این فکر کردم که چگونه و با چه حربه ای می توانم از شر سو تفاهمات احتمالی بر حذر بمانم، ساده تر بگویم ذهنم خیلی بیشتر از آنچه می خواستم بگویم درگیر چیزهایی بود که می ترسیدم مخاطب فکر کند دارم می گویم، یک دفاعیه مضحک از بازیکنی که قلبا دوستش ندارم، تلاش برای سفید نمایی اتفاقی که در خوشبینانه ترین حالتش خاکستریِ تیره است و یک ماله کشی دیگر در روزگار عروج ماله کشان و خیلی چیزهای دیگر که همیشه توی زندگی از آنها فراری بودم، شاید بهتر باشد اینطور شروع کنم که اگر نظر شخصیم را بخواهید شخصا از سردار آزمون خیلی خوشم نمی آید، دوستش ندارم و اگر تصمیم، تصمیم من بود ابدا گزینه اول و حتی دوم من برای ایستادن آن جلو نبوده و نیست، ابدا از منظر اخلاقی نمی گویم که آن هم بحث خودش را دارد، نه بحثم فنی است چرا که فکر می کنم حداقل در یک سال گذشته هم کاوه هم کریم شایستگی بیشتری از او دارند اما عجالتا صحبت صحبت این حرفا نیست و این یادداشت نه نگاهی فنی به عملکرد سردار آزمون دارد و نه تلاشی برای توجیه برخی از رفتارهای نسنجیده یک جوان که دست بر قضا مهره غیر قابل مذاکره آقای سی کیوست، تلاشی است برای شفاف تر دیدن موضوعی که بیش از آنکه به داستان ما و یک بازیکن فوتبال برگردد، ریشه در نگرش ما به آدم ها و زندگی دارد، خطرِ پرفکشنیسم.
تعریف بسیار بسیار زیبایی دارد استاد کزازی که حتما می شناسیدش (همان استاد ادبیاتی که در محاوراتش از هیچ کلمه غیر فارسی استفاده نمی کند و کمابیش در اعیاد و مناسبت های تلوزیون هم می آید) در خصوص چیستی اسطوره! اینطور تعریف می کند استاد که "اسطوره برخاسته دل است و برساخته ذهن". انصافا چه تعریف قشنگی! اسطوره محصول چیزی است که یک قوم در حیات تاریخی خود دوست داشته آنرا داشته باشد و عموما هم بیشتر نداشته هایش را توی اسطوره اش خلق کرده و از آنجا که عموم شخصیت های اسطوره ای بنا بر تعریف کلاسیک خود داستانی و غیر واقعی هستند معمولا در توصیف آنها خرق عادت شده مثلا بادپا هستند، نامیرا، یک تنه یک لشگر را حریف اند چه می دانم گردنشان را تبر نمی زند و خیلی توصیفات دیگر که احتمالا بهتر از من بلد هستید. ولی یک تفاوت شاید خیلی ریزی باشد بین اسطوره داستانی ما یعنی رستم با خیلی از چهره های دیگر تاریخی و آن اینکه عموم قهرمان های داستان های غربی شخصیت هایی تک بعدی هستند و در یک چیز مثلا قوای جسمی یا سرعت شهره اند حال آنکه رستم به جز گردن کلفت و یل شیرگیر (به قول جناب فردوسی) پهلوانی است که "کفی راد دارد و دلی پر ز داد". توامان هم قهرمانِ قفس های نفسگیر پهلوانی است و هم مرد میدان مردانگی، شلاقش هم حریف را رام می کند و هم طبع ناآرام را. ساده بگویم در اوج کمال است کاملِ کامل، بی عیب و عاری از هر عیب و نقصی.
این البته نمی تواند یک اتفاق عادی و ساده باشد که پهلوان ما در داستان یک شخصیت کامل یا فرنگیش را اگر بخواهید پرفکت است. خب همانطور که گفتیم اسطوره برخواسته دل است و تقاضای یک ملت. بی تعارف تحلیل تاریخیش و اینکه اصلا چه شد که اینگونه شد کار من نیست، حتی مطمئن نیستم که این ادعا "کاملا" درست باشد خب من تمام اسطوره های اقوام و ملل را مرور نکرده ام و حسب اتفاق ممکن است اسطوره یکی از قبایل بدوی آفریقایی نیز چنین مشخصاتی را داشته باشد ولی میان همه این عدم قطعیت ها یک چیز برای من خیلی بدیهی و قطعی است و آن اینکه ما امروز، جامعه مان را می گویم درگیر یک مشکل روانی خیلی حاد به اسم "کامل گرایی مطلق" است، پرفکشنیسم. پرفکشنیسم اگر از تعاریف کلاسیک و آکادمیکش بگذریم تعریف ساده ای دارد که می شود میل به کامل بودن، بی نقص بودن، همه چیز با هم بودن. تعیین استانداردهای بسیار دشوار برای بودن، در نظر گرفتن حد خیلی بالایی از خفن بودن برای رسیدن به رضایت از خود و دیگران، داشتن خیلی از ویژگی های مثبت در آنِ واحد که داشتن هر کدامش عمری تمرین و ممارست و شانس و شرایط مساعد را می طلبد که خب واضح است نشدنی است و جز فشار مضاعف روی خود و اطرافیان هیچ ثمره ای ندارد.
بگذارید مثالی بزنم تا قضیه برای هردویمان روشن تر شود، رضا رشیدپور مجری خوب کشورمان که به شخصه خیلی دوستش دارم برنامه ای داشت به اسم "دید در شب" که زمانی خیلی صدا کرده بود، میهمان های جنجالی و خبرساز کم نداشت. یک بار سحر قریشی را به برنامه دعوت کرده بود و در قسمتی از برنامه شخصیت هایی را نشانش میداد و طبق سنت برنامه می پرسید که فلانی را می شناسی یا نه. خب مشخص است بازیگری در اندازه های سحر قریشی عجیب نیست اگر کاپولا، کوبریک یا نولان را هم نشناسد، مسئول تیم مذاکره اتمی با ایران که جای خود را دارد، اما سوالی که به ذهن من یکی می رسد این است که سحر قریشی به عنوان یک بازیگر سینمای بدنه که در همه دنیا هم نمونه هایش موجود است و به عنوان کسی که قرار است به واسطه جذابیت هایی که برای یک طیف سنی و جنسی خاص دارد چرخ اقتصادی سینما را بچرخاند و اتفاقا وجودش هم کاملا ضروری و حیاتی است، اساسا چرا باید دبیر کل سازمان ملل و یا برنده نوبل شیمی سال 1985 را بشناسد. اساسا نشناختن این چهره ها چه خللی در رسالت سحر قریشی ایفا می کند و چه گناهی را متوجه او می سازد. همین چند روز پیش توی شبکه های مجازی کلیپی را میدیدم از یک هنرمند تئاتر که دروازبانی که دل هشتاد میلیون ایرانی را به زعم آن هنرمند شاد کرده بود به تئاترش دعوت کرده بود. بازیگر تئاتر می گوید: از من پرسید تئاترتان خنده دار است؟ بیرانوند پرسیده بود این سوال را و بعد ادامه می دهد آن خانم بازیگر که تئاترمان رئالیسم جادویی بود نمی دانم چطور باید به او این را توضیح میدادم....خنده ریزی می زند و شکر خدا یک دقیقه زمان مجازِ کلیپ هم تمام می شود و احتمالا ثانیه های بعد بینندگان کلیپ قاه قاه می خندند که چرا بیرو رئالیسم جدایی رو نمی شناسد و ممکن است آن لالوها حتی کسانی هم اینگونه جمع بندی کنند که ما ایرانی ها لابد چقدر احمقیم که دروازبان ملی پوشمان رئالیسم جادویی را نمی شناسند. شویِ غم انگیزی از جماعت بیماری که قربانی تربیت غلط خانوادگی و فرهنگی شده اند که در آن پدر و مادر لذت و آرامش و ثبات و تعادل شخصیتی بچه هایشان را فدای "بهترین بودن" می کنند و سرمایههای کلان آموزش و پرورش خانواده ها و دستگاه ها صرف تست زنی می شود.
اگر نظر شخصیِ من نسبت به سردار آزمون در پاراگراف اول برای خواننده مشخص نشده و منظور ناقص رسید و تا اینجای متن اینجور وا داده که چه ربطی دارد، کسی از سردار در خصوص تاثیر هایکو بر شعر شاملو نپرسیده و جمع کنید بساطتان را، مایلم متذکر شوم که من هم میدانم سردار باید بفهمد رفتار ده بیست یا دویست ایرانی که از قرار معلوم در روسیه در یک فضای هیجان زده در رستوران (اینطور که خودش می گوید) هر چه دهنشان آمده نثار او خانواده اش کرده اند حس و حال کل مردم ایران نبوده و انتقاد از فوتبالیست های حرفه ای بخشی از کار آنهاست. کاری که برایشان درآمدی سرشار به بار می آورد، این فرصت را به آنها می دهد که تا در قبال انجام وظیفه شان هفته ای نود دقیقه زنده توی تلویزیون دیده شوند، روی پیشخوان روزنامه ها بِسُرند، عکسشان برود لای دفتر دختر دبیرستانی ها و روی شعله زردهای نذری میان در و همسایه پخش شود، بخاطر انجام وظیفه شان پاداش بگیرند و صغیر و کبیر مجیزشان را بگوید، برای حسن انجام کار به جای اینکه مثل مهندسین فلک زده در به در در اتاق های اداری و مالی سازمان ها دنبال قسط آخرشان باشند، ده ها هزار نفر در فرودگاه به استقبالشان بیایند و بی اهمیت ترین موضوعات پیرامون آنها بود روی پرده نقره ای سینما. خب اگر نظر من را بخواهید جای دوری نمی رود آدم در قبال این همه مزایایی که فوتبالیست بودن برایش به ارمغان می آورد حالا توی روز بدش چهارتا حرف هم بشوند علی الخصوص اگر فوتبال خارجی ببیند و ببیند که فوق ستاره ای مثل کریستیانو رونالدو با بیش از چهارصد گل زده برای تیمش بخاطر یک شبِ متوسط هو می شود، یا لیونل مسی بعد از یک شکست توی فرودگاه سیبل چه اهانت هایی که نمیشود.
متاسفانه عادت داریم از هر واقعه معمولی و غیر قابل نقدی، اسطوره بسازیم و یک حماسه از توی آن در بیاوریم، مثل تکل ساده چند بازیکنمان که چند ماه پیش برایمان یادآور جانفشانی های سربازان کم و نام و نشانی شد که برای حراست از مرزهای ما جانشان را دادند، دقت کردید؟ "جانشان" را. اگر اینگونه به قضیه نگاه کنیم خیلی توهین آمیز است این حرف سردار که "داداشی غصه نخور شب ها که ما بیدار بودیم و باقی داستان..." که توی همین سرزمین خیلی از بچه هایی که عوض یک ستاره توی هفت آسمان دو ستاره چسبانده اند روی شانه هایشان، مجبورند شب ها و بلکه ماه ها لب مرزهای ناآرام مان نگهبانی بدهند و نه فقط در آخر کار هیچ فرش قرمزی هم برای خوش خودمتی شان پهن نمی شود که گاها ثمره دو سال خدمت صادقانه شان، ریسمان محبتی است که در مسیر برگشت به خانه برای همیشه پاره شده است. سردار باید بداند لباسی که به کودکانه ترین شکل ممکن از پوشیدنش صرف نظر کرد سجده گاه خیلی از ماهایی است که درست یا غلط این روزها که کوبیدن ایران و ایرانی مد شده، برای سانت به سانتش می میریم، مایی که اگر هم انتقادی کردیم از سر دوست داشتن بود که اساسا آدم همیشه از کسانی که بیشتر دوستشان دارد انتظار بیشتری هم دارد و خلاصه اینکه سردار بابت همه چیزهایی که نفهیمد و از قرار معلوم کسی هم به او نفهماند یک معذرت خواهی خیلی بزرگ بدهکار مردم است اما این داستان به نظر من یک وجه دیگر هم دارد که اگر آنرا نبینیم انتقادهای ما شکل کم لطفی به خود می گیرد و در نظرگاهمان انتقام جای عدالت را می گیرد.
مواجهه قهر آمیز ما با سردار بیش از آنکه از سر خطاهای رفتاریش باشد، ناشی از همان طبع کامل گرای ماست. سردار به عنوان چهره اول تیم ملی ما در رسانه های خارجی چه دلمان بخواهد چه نخواهد امید اول ما در جام جهانی بود، خب به اتلتیکو و بایرن گل زده بود و مانور تبلیغاتی زیادی رویش بود، صرف نظر از سبک و پست بازیش شده بود مسی ایران، ولی مساله اینجاست که بخشی از این هجمه ای که امروز روی سردار قرار دارد نه به خاطر رفتارهای نسنجیده او که به خاطر انتظارات بیش از حد ما از اوست. ما بر اساس چیزی که توی ذهنِ ماست دوست داریم سردار کاملِ کامل باشد. هم یک ستاره توی زمین باشد هم نمونه یک انسان کامل در بیرون زمین. جوانی مودب و موقر، بسیار خوش اخلاق و افتاده و خاکی، فهمیده و آگاه به امور. دردآشنای مردمی باشد که روزها و ماه ها و سالهای سختی را پشت سر میگذارند و صدای جماعتی باشد که سال هاست نفسشان بریده شده، شاید زیر بار نروید و کتمان کنید ولی من عمیقا معتقدم که بخشی از مشکل ما با سردار همین انتظار زیادی است که نه فقط از او از همه چهره ها داریم و توقع داریم فراتر از یک فوتبالیست رفتار کند، هم یک فوتبالیست موفق باشد و هم یک فعال اجتماعی، هم یک ایرانی وطن پرست باشد و هم یک مسلمانی واقعی و الگویی برای یک نسل یا اگر سنتیش را بخواهید "کفی راد داشته باشد و دلی پر ز داد". چیزی که نیست، نمی تواند باشد، ضرورتی ندارد که باشد و نباید هم باشد.یک فوتبالیست کسی است که بنا بر تعریفش می شوتَد، پاس می دهد، می دَود، گل می زند، تکل می کند، شیرجه می زند، گاه برای گرفتن یک خطا کله معلق می زند، تقلب می کند، دروغ می گوید آن هم جلوی چشم میلیون ها بیننده. خب نیازی به گفتن نیست که بسیاری از فوتبالیست ها اگر فوتبالیست نمی شدند منقل جیگرکی ها محل کارشان بود و صندلی شوفری اتوبوس ها جلوس گاهشان، این ها را از سر تحقیر و خوارداشت کسی نمی گویم، واقعیت است کما اینکه رونالدو و مسی سرجمع ده کلاس سواد ندارند و مساله دقیقا اینجاست که چرا باید داشته باشند؟ چه فرقی میکند. خب خامه روی کیک چیز بدی نیست ولی نبودش ماهیت کیک را زیر سوال نمی برد. سردارِ ما هم یک فوتبالیست است با سطح سواد و شعور اجتماعی و خیلی چیزهای دیگرِ این شکلی، مثل همه فوتبالیست های دنیا، مثل مارادونا، مثل چه می دانم مجتبی محرمی، محسن رسولی اگر یادتان باشد. نه تکل زدنشان روی خط شباهتی به جانفشانی مرزبانان ما دارد و نه شیرجه هایشان روی چمن شبیه غواصان کربلای 4 است. هیچشان شبیه هیچ کس دیگر نیست، بهتر است نه مدال افتخاری را توی شیداییمان به سینه شان بچسبانیم و نه وقت افسردگی همان نشان افتخار را از روی سینه شان بکنیم، بهتر است آنها را به اندازه ای که هستند ببینیم و در همان چهارچوب از آنها انتظار داشته باشیم طوری که نه سیخ بسوزد و نه کباب.