چمن اولترافورد همچنان سبزِ سبز است، پیراهن های قرمز همچنان بر روی شرت های ورزشی سفید زیبا هستند، هواداران منچستر همچنان مشتاقانه در ورزشگاه ایستاده اند و با هر نسیمی که می وزد پرچمهای سرخ به حرکت در می آیند. اما منچستر یونایتد به طور واضحی دیگر آن منچستر یونایتد سابق نیست.
زمانی یونایتدی ها همین سانترها را روی دروازه می کردند، همین پاسهای بلند را می فرستادند ، تعداد خطاها به همین اندازه بالا بود، اما آنها به شکل عجیبی زیبا جلوه میکردند. چون پشت این تیم ذهنیتی بَرنده بود و روحی بی قرار. بازیکنان منچستر سرباز بودند و نه سرکش. مطیع بودند و نه متمرد. جنگنجو بودند و نه جنجال آفرین. چه شده که فریاد های متعصبانه روی کین بر دیوارهای اولترافورد دیگر پژواکی ندارد و شادی های غرور آمیز اریک کانتونا بر صورت هواداران دیگر سیلی نمی زند. کجا رفت آن هیاهوها و شور ها. چرا تماشای حملات منچستر یونایتد دیگر لرزه بر تنمان نمی اندازد؟ چرا فرگی تایم دیگر دچار هیستریمان نمی کند؟ چرا...
گویا سِر الکس که چمدانهایش را بست، دست روح این باشگاه را هم گرفت و با خود بُرد.
روح این تیم به جای عروج به آسمان به دوزخ افکنده شده. تئاتر رویاها دیگر رویایی نیست و کسی هم نیست به رویاهایش فکر کند. آنها وقتی به آسمان نگاه میکنند دیگر ستاره ای در آسمان نمی بینند. همه چیز مه آلود است و غبار آلود. درست همانند فیلم های اخر الزمانی همه چشم به راه اتفاق تلخِ غیر منتظره هستند تا از راه برسد و تنها برگ های سبز درخت امیدشان را به آتش بکشد.
مدتهاست هواداران منچستر از غرورشان دست کشیده اند تا بتوانند با زندگی کردن کنار بیایند. پنج سال آزگار رنج کشیدن و حالا ششمین سالِ ملال آور. یک سال خفه کننده و نیمه ناتمام با مویس، دو سال کسالت بار با فنخال و حالا سومین سال دردناک با خوزه مورینیو.
«چه شد آن کاخ مغرور کهن که سرش بود ناپیدا؟
هر که میرسد پتکی میزند بر آن قامت رعنا، چرا؟
سنگ تراش، بی اعتنا بر آن سایه همی آرمیده
نهراسیده ز تن آن همه دیوارِ سنگ خارا، چرا؟»
دیوار آجری اولترافورد دیگر غروری در خود ندارد که کسی بیاید تنی بر آن بیاساید و عکسی به یادگار بگیرد. شش سال است تنها دلخوشی هواداران شده آلبوم عکس های قدیمی. اسکولز و رایان گیگز سرخورده شده اند. مایکل کریک روی نیمکت چهره شادی ندارد و کسی نیست بتواند آتش خشم اریک کانتونا را خاموش کند. سِر الکس همچنان پشت تیم می ایستد و چه کسی است که نداند پشت آن چهره همیشه سرخ، چه قلب شکسته ای می تپد. خون در شریان های سر الکس همچنان جریان دارد، اما دیگر نایی برایش نمانده برخیزد و مثل شوالیه تاریکی این سرزمین نفرین شده را نجات بدهد. او فقط میتواند همچنان یک سرخ باشد، همین. او فقط میتواند بنشیند و تماشا کند این ماتم کده را. هر چه زمان میگذرد شادی بیشتر از صندلی به صندلی تئاتر رویاها رخت بر میبندد. لبخند های رضایت مند هر روز کمتر و کمتر میشوند و ناامیدی هر روز چنگی بر دلهای افسرده هواداران می اندازد.
هر که سر و کله اش پیدا میشود یک امید واهی میدهد، چند سال دست و پا میزند و در پایان خرابه ای را بر جای می گذارد. چه کسی مسئول این خرابی هاست؟ چه کسی مسئول دل های شکسته هواداران منچستر یونایتد است؟ چه کسی باید تاوان غرور پایمال شده آنها را بپردازد؟
آیا مورینیو مقصر همه اینهاست؟
خیر،مورینیو تنها نقش منفی این داستان نیست، همان طور که فن خال و دیوید مویس هم نیستند. آنها خود قربانی یک «انتخاب اشتباه» هستند. تقصیرکار آنهایی هستند که دست به انتخاب اشتباه زدند. آیا می شود به فردی با گروه خون«اُ مثبت»،خون «اُ منفی» تزریق کرد؟
فردی که ما از او میخواهیم خون اهدا کند مقصر نیست، مایی که خون او را میگیریم و اهدا میکنیم گناه کاریم
آری داستان منچستر یونایتد هم فرقی با ماهیت این موضوع ندارد. خون های اشتباهی به منچستر یونایتد تزریق شده. شناسنامه و هویت نامه منچستر یونایتد به فراموشی سپرده شده است. مشق های کسل کننده جای فلسفه پر شور و حرارت منچستر یونایتد را گرفته است. این سناریو از آن جایی کلید خورد که سکان هدایت یکی از پر هوادارترین تیم های جهان را به دستان متزلزل دیوید مویس سپردند. کسی که هیچ سنخیتی با روح پر حرارت منچستریونایتد نداشت. بعد از آن هم دوباره تکرار اشتباه قبلی. انتخاب فن خال گزینشی از سر بی فکری و انتخاب مورینیو گزینشی از سر بی خِردی محض. سبک فوتبالِ انتقالی و زیبای سر الکس رفته رفته دگرگون شد.مویس و فنخال به آن دهن کجی کردند و در نهایت توسط مورینیو ویران شد.دیگر نه خبری از آن انتقال توپ های سریع است و نه آن شوت های جسورانهِ معرکه. در اولترافورد دیگر نه از سنت شوت های سرکش اسکولز خبری هست و نه به آداب استایل بازی مایکل کریک احترام گذشته میشود. نه سانترهایی که میشود نشانی از سانترهای دقیق بکهام دارند و نه خبری از آن بازی های ترکیبی هیجان انگیز هست