پشتش سنگين بود و جادههاي دنيا طولاني
ميدانست كه هميشه جز اندكي از بسيار را نخواهد رفت.
آهسته آهسته میخزيد، دشوار و كُند؛ و دورها هميشه دور بود.
لاک پشت تقديرش را دوست نمی داشت و آن را چون اجباري بر دوش ميکشيد.
پرندهاي در آسمان پر زد، سبك؛ و لاک پشت رو به خدا كرد و گفت: اين عدل نيست، اين انصاف نيست.
كاش پُشتم را اين همه سنگين نميكردي. من هيچگاه نمیرسم. هيچ وقت.
و در لاك سنگي خود خزيد، به نيت نا اميدي...
خدا لاک پشت را از روي زمين بلند كرد. زمين را نشانش داد. كُرهاي و كوچك بود
و گفت: نگاه كن، ابتدا و انتها ندارد. هيچ كس نمیرسد !
چون رسيدني در كار نيست. فقط رفتن است.
حتي اگر اندكي. و هر بار كه ميروي، رسيدهاي.
و باور كن آنچه بر دوش توست، تنها لاكي سنگي نيست، تو پارهاي از هستي را بر دوش ميكشي؛ پارهاي از مرا.
خدا سنگپشت را بر زمين گذاشت...
ديگر نه بارش چندان سنگين بود و نه راهها چندان دور.
لاک پشت به راه افتاد و رفت، حتي اگر اندكي؛ و پارهاي از «او» را با عشق بر دوش می كشيد.
عرفان نظراهاری