طرفداری | فقط وقتهایی که بد بازی میکنم، عصبی میشوم. میدانید، همیشه زمانی که به خانه بر میگردم، میدانم چه چیزی در انتظارم است؛ ملاقات با «رئیس!» شاید بگویید بی رحمانه است، اما رئیس همیشه مرا مورد بازخواست قرار میدهد.
«خیلی افتضاح بودی!»، «اصلا تو بازی حضور داشتی؟»، «چرا تو اون صحنه فرار نکردی؟»، «اسم اون ضربه رو میذاری کرنر؟ واقعا؟»
و واقعا اگر رئیس اعصابم خرد باشد، نمیخواهید در یک اتاق با او باشید... جدی میگویم. باور کنید رئیس از همه بهتر بلد است. شوخی که نیست، بالاخره او همسر من است!
شاید لحظهای به ذهنتان این فکر خطور کند که شوخی میکنم، اما اینطور نیست. بازخوردهای او در مورد بازی، واقعا کشنده هستند. در واقع همیشه با آنالیزهای او موافقت میکنم. البته، گاهی جواب هم میدهم. بالاخره در ازدواج، این بحثها پیش میآید و من هم شانسی برای فرار ندارم.
هرچه باشد همسرم، شانگا فورسبرگ، فوتبالیست سابق لایپزیش و تیم ملی بانوان سوئد بوده و از من هم بیشتر فوتبال تماشا میکند. رک بگویم، او مرا به بازیکنی که امروز هستم، تبدیل کرد. او و یک دوست مشترک که بعدا اسمش را خواهم گفت، به من کمک زیادی کردند. قبل از آن، بچهای خجالتی بودم که در شهر ساندزوال در شمال سوئد زندگی میکردم.
همه سوئد را به عنوان جایی آرام و ساکت میشناسند، اما در شمال، ما خیلی کم حرف هستیم و جنوبیها برعکس، بیشتر شبیه اسپانیاییها، پر شور و شوق هستند. اصلا فلسفه زندگی در شمال سوئد همین است که ساکت بمانید و کم حرف باشید. اینها را از پدرم، لیف، یاد گرفته ام. پدرم به قدری شیرین و مهربان است که شانگا، او را «خرس عروسکی» صدا میزند.
اگر در فوتبال بخواهید نامی برای خود دست و پا کنید، این کم حرفی میتواند علیه شما باشد. خوشبختانه من هم بعضی چیزها را از پدرم به ارث برده ام. او در زمان بازی، مهاجمی پر قدرت بود و از آن جایی که چیزهایی از کودکی به یادم میآید، کمی شبیه او بازی میکنم. همیشه در توپهای هوایی سر و دست بقیه را زخمی میکرد یا با آرنج خود، به بقیه بازیکنان ضربه میزد.
البته این چیزهایی که گفتم، در من وجود ندارد. فقط می خواستم بگویم مثل او خشن بازی میکنم. وقتی در سنین بلوغ بودم، اولین جواب رد را شنیدم و این برای وقتی بود که میخواستم برای هالمشتاد بازی کنم. آنجا جایی است که فدراسیون فوتبال سوئد، جوانان برتر را انتخاب میکند. حدس بزنید علت رد شدن من از سوی آنها چه بود؟
بله، آن ها فکر می کردند خیلی کوچکم! داغون شدم. حالا قرار بود چه اتفاقی رخ دهد؟ به یک باره قدبلند شوم؟ اصلا قرار بود برای سوئد بازی کنم؟ در همون سنین (14 سالگی)، شانگا را ملاقات کردم. آن ها اهل کردستان بودند، جایی که مردم، مثل سوئد چندان طبع آرامی ندارند. بنابراین هرموقع مشکلی داشتند، با دعوا حل می کردند. آن ها اگر می خواستند حرفی بزنند، کاملا رک به شما می گفتند. شانگا اینگونه بود. کاملا رک و صادق و البته بسیار خشن. او از هیچکس نمی ترسد. به همین دلیل است که او را «رئیس کوچک» صدا می زنم.
در همان روزها، شانگا کم کم شروع کرد خلق و خوی مرا عوض کند. او می خواست بیشتر خشن باشم. هدف او فقط کمک کردن بود. در 17 سالگی، برای اولین بار در ساندرزوال بازی کردم. آن ها در دسته دوم حضور داشتند. در سومین فصل حضورم توانستیم به لیگ بالاتر برسیم و آنجا بود که حسن چتیتکایا، دوستم و بهترین ایجنت اسکاندیناوی را ملاقات کردم.
در قراردادم این چیزها نیست که اجباری به گفتنش داشته باشم، اما حسن واقعا بهترین است. اولین بار که او را دیدم، در یک هتل مجلل بود. بامزه بود چون با یک روزنامه قرار مصاحبه داشتم و آن ها صورت مرا به رنگ آبی درآوردند تا عکاسی کنند. سعی می کردم قبل از رسیدن به هتل صورتم را تمیز کنم. با این حال شبیه یکی از کاراکترهای فیلم آواتار شده بودم.
علاوه بر آن، یک کت و شلوار زشت هم پوشیده بودم و با خودم می گفتم وقتی حسن مرا در این لباس زشت ببیند، فوری راهش را بکشد و برود. خوشبختانه اینگونه نشد و ما خیلی زود صمیمی شدیم.
حسن به قدری متقاعد کننده و رک صحبت می کرد که راضی شدم. «امیل، در مورد تو همه چیز را می دانم. می دانم که هستی و چگونه بازی می کنی. فقط فوتبالت را بازی کن و بقیه اش را به من بسپر. کارهای بزرگی رقم خواهیم زد.» درست همان لحظه، مجذوبش شدم. شنیدن آن حرف ها در 20 سالگی واقعا شما را به وجد می آورد. از درون حس شوق و نشاط داشتم. درست پس از اتمام جلسه، گفتم «خب، حله. همکاری کنیم.»
آن فصل خوب بازی کردم، اما سقوط کردیم. سقوط تیم محبوبت، نابودت می کند. درست همان لحظه، حسن چتینکایا به من زنگ زد و گفت: «امیل، پیشنهادهای عالی برات به دستم رسیده، اما یکیش فرق می کنه؛ مالمو!»
گفتم «واقعا؟» باورم نمی شد. مالمو پرافتخارترین باشگاه سوئد و رویای من است. در زمان مذاکرات، به تعطیلات رفته بودیم و در تایلند حضور داشتیم. همه چیز مثل فیلم های رویایی بود. وقتی که حسن به من زنگ زد تا بگوید چه کار باید بکنم، خواب بودم و نیمه شب بود. همه چیز در حال پیشروی بود. به حسن گفتم که آیا همه انتقالاتت همینقدر سخت است؟ واقعا مجبورم این کارها را انجام دهم؟
بله و حسن مرا با واقعیت رو به رو کرد که باید خودم هم سختی هایی بکشم. شانگا هم همان چیزهایی که حسن می گفت را تکرار می کرد. «امیل، تو هم باید یه کارایی انجام بدی، نمیشه که همینجوری بشینی. باید ابتکار عمل رو به دستت بگیری.» تا وقتی که به سوئد برگشتیم، معامله انجام شده بود. قرار بود شب در ساندسوال فرود بیایم و در ساعت 5 صبح، به مقصد مالمو پرواز کنم. مشکل این بود، مریض شدم. در راه بازگشت از تایلند، نصف راه را در دستشویی بودم و حساب کنید، پرواز 11 ساعت بود!
دلم برای خانمی که کنارم نشسته بود، می سوخت، چون هر پنج دقیقه یک بار باید پا می شد تا رد شوم. من کل راه اینگونه بودم «ببخشید، یه لحظه می رم دستشویی و میام.» می آمدم و درست قبل از اینکه بنشینم، می گفتم «اوه، دوباره باید برم، ببخشید.»
وقتی به خانه برگشتم، پلک روی هم نذاشتم. صبح زود باید به مالمو می رفتم و احساس می کردم در حال مرگم. چشم هایم سرخ شده بود، بدنم تیر می کشید و انرژی نداشتم. وقتی رسیدم، مرا به اتاق نشست مطبوعاتی هدایت کردند و فقط یادم می آید که دست های افراد و مسئولان را می فشردم. هرکس تبریک می گفت، می گفتم «آررره، خیلی هیجان زدهم.» درست زمانی که به ساندسوال برگشتم، اغراق نمی کنم، به مدت 10 روز خوابیدم.
فصل اول خوب پیش رفت اما یک چیز آزارم می داد. همیشه پس از یک ساعت، از بازی بیرون کشیده می شدم. حس خوبی نبود، بنابراین خواستم بر اساس غریزه هایم عمل کنم. با خودم گفتم بیشتر تمرین می کنم. شانگا و حسن توصیه کردند به دفتر مربی بروم و مشکلم را مطرح کنم. حسن گفت باید کاری کنم مربی نتواند به من بی توجهی کند. «نشونش بده اونی نیستی که فکر می کنه. احترام کسب کن. ابتکار عمل رو به دست بگیر!»
فصل بعد، در همه بازی ها 90 دقیقه حضور داشتم. شانگا با من جدی و فیزیکی برخورد می کرد و حسن... او بیشتر از لحاظ روانی روی من تاثیر داشت. «لعنتی داری مثل یه بالرین بازی می کنی! به خودت بیا مرد! این چه کاریه که می کنی؟ چی بهت گفتم؟ باید سینهت رو بدی جلو و بازی کنی. پر سر و صداتر باش، بیشتر نقش اصلی رو به عهده بگیر. ابتکار عمل رو به دست بگیر!» خدای من، باز هم ابتکار عمل!
توسط حسن متوجه شدم از تیم لایپزیش پیشنهاد دارم. تیمی در دسته دوم آلمان. آلمان؟ واقعا این را نمی خواستم. به محض ورود، فهمیدم لایپزیش یک تیم دسته دومی ساده نیست. آن ها مرا مهره ای قابل اتکا می دانستند تا در راه صعود به بوندسلیگا و سپس لیگ قهرمانان اروپا کمک شان کنم. چشم انداز آن ها، مرا مجاب کرد قرارداد را امضا کنم. طی دو سال، به بوندسلیگا رسیدیم.
یادتان هست فصل گذشته برای لایپزیش درخشیدم؟ موقعیت های زیادی ساختم و 19 پاس گل دادم. برای یک وینگر، واقعا عالی است. در پایان لایپزیش دوم شد و به دومین هدفش یعنی لیگ قهرمانان هم دست یافت. نظر رئیسم چه بود؟ از من بسیار راضی بود.
در مرحله پلی آف جام جهانی، قرار بود با ایتالیا رو به رو شویم. یکی از بزرگترین بازی های عمرم بود. از جام جهانی 2006 به این طرف، هرگز در این رقابت ها حضور نداشتیم و واقعا هم رویای قرارگیری برابر بوفون را نداشتم. ولی یک چیزی به شما می گویم. هرگز فکر نکردم که ممکن است ببازیم، هرگز! پس از اینکه در سوئد 1-0 بردیم، می دانستیم به یک تساوی در میلان احتیاج داریم. آن شب، تک تک بازیکنان سوئد فکر می کردند از بازیکنان ایتالیا بهتر هستند.
بازی مساوی شد و حس خارق العاده ای داشتیم. با هواداران شادی کردیم و وقتی به سوی جمعیت نگاهی انداختیم، 70 هزار ایتالیایی عصبانی را دیدیم که به ما فحش می دهند. خب، صحنه بدی نبود. در جام جهانی قرار است با تعلیمات رئیسم، به میدان روم. پس مطمئن باشید عملکرد خوبی از خودم به نمایش خواهم گذاشت.