طرفداری- دخترم در مورد منچسترسیتی بی تفاوت است و لیورپول را دوست دارد. همیشه هم نامش را بر زبان می آورد. در اتاق پذیرایی مثل پدرش می دود- به خدا قسم که درست مثل من می دود. سینه اش را تو می دهد و دستانش را در هوا نگه می دارد- درست مثل رحیم استرلینگ در پذیرایی می دود و یک نام بر زبان می آورد؛ مو صلاح!
به قلم رحیم استرلینگ در The Players Tribune؛ همه چیز یک رویا بود (بخش اول)
و مادرم همیشه می گفت: "می تونی بیرون بری، ولی خونه رو ترک نکن." او را کمی شبیه شخصیت «Jedi» در جنگ ستارگان می دانم. با همان افکار و ذهنیت. مثل تمام مادران، مادرِ من هم این اخلاق را داشت. با این حال وقتی به آن زمان فکر می کنم، کمی احساس بدی به من دست می دهد. چون وقتی به مدرسه ابتدایی می رفتم، بسیار نحیف بودم.
اصلا حواسم به درس نبود. شاید هم لجبازی می کردم و نمی توانستم به حرف های معلم گوش کنم. تفریق؟ بیخیال! به ساعت نگاه می کردم تا زنگ تفریح فرا برسد. کمی غذا بخورم، بیرون بروم و در گل و لای بازی و تظاهر کنم که رونالدینیو هستم. همه چیزهایی که اهمیت می دادم، این ها بودند.
آنقدر شیطنت می کردم که بالاخره از مدرسه اخراجم کردند. البته تمام واقعیت را نگفتم. در واقع اخراج نشدم، فقط به مادرم گفتند باید در فضایی باشم که تحرک بیشتری باشد. یک بچه را در یک کلاس با شش بچه دیگر حبس کنید که سه معلم هم باشند، دیوانه وار است. بدترین قسمت هم این بود که اتوبوس مدرسه صبح زود ما را از خانه بر می داشت و ظهر هم برمی گرداند.
یک روز سوار اتوبوس بودم و ناگهان چشمم به دختران و پسران هم سن خودم افتاد که می خندیدند. از آن روز به بعد تصمیم گرفتم شبیه آن ها باشم. اصلا من چه فرقی با آن ها داشتم؟ هیچ. دیگر پسری آرام بودم. در واقع هیچوقت به حرف های هیچکس گوش ندادم به جز مادرم.
بنابراین رفتارم را به بهترین نحو ممکن عوض کردم و یک سال بعد، دوباره به آن مدرسه بزرگ برگشتم. البته زندگی من وقتی عوض شد که کلایو الینگتون را ملاقات کردم. او اغلب به بچه هایی که پدر نداشتند، پدری و سعی می کرد استعدادشان را شکوفا کند. آخر هفته ها ما را به اطراف لندن می برد تا جنبه های متفاوت زندگی را ببینیم. اغلب هم اسنوکر بازی می کردیم. یک روز او به من گفت: "رحیم، چه چیزی دوست داری؟"
سوال ساده ای است نه؟ تا آن لحظه به این فکر نکرده بودم. فقط در خیابان فوتبال بازی می کردم و به طور خلاصه، در حال گذراندن دوران بچگی ام بودم. گفتم: "عاشق فوتبال بازی کردن هستم." او جواب داد: "خب، من یک تیم محلی در مسابقات مخصوص یکشنبه دارم. چرا برای ما بازی نکنی؟" و از آن لحظه، فوتبال همه چیزِ زندگی من شد. در 11 سالگی تیم های بزرگ به دنبالم بودند. آرسنال، فولام و ...! وقتی آرسنال شما را می خواهد سریعا می روید، چون بزرگترین تیم لندن هستند.
ولی مادرم که شاید یکی از خاکی ترین انسان های دنیا باشد، به من گفت به آرسنال نرو. با تعجب علتش را پرسیدم و او توضیح داد که در آرسنال شاید 50 کودک دیگر به خوبی من حضور داشته باشند. او گفت به تیمی بروم که بازی کنم. با توصیه او به کوئیئز پارک رنجرز رفتم و شاید بهترین تصمیم را گرفتم، چون بسیار پیشرفت کردم. بدین ترتیب، زیر سایه رویاهایم بزرگ شدم. به معنای واقعی کلمه گفتم. شاید بپرسید منظورم چیست. خب ومبلی را می گویم.
همیشه درست از خانه بیرون می آمدم و آن قوس زیبای ورزشگاه ومبلی را می دیدیم. درست بر فراز آسمان ایستاده و دلربایی می کرد. مثل یک کوه استوار بود. از بالای خانه هایی که ما زندگی می کردیم، بی نظیر به نظر می آمد. واقعا می توانستم روزی آنجا بازی کنم؟ می توانستم.
شاید باور سخت باشد. در 14 سالگی هم معلم خصوصی داشتم، همیشه بازیگوشی می کردم. یک روز معلم به من گفت: "رحیم، مشکلت چیه؟ چرا به حرفام گوش نمی کنی؟ فکر می کنی فوتبال یه هدف واقعیه؟ می دونی چنتا پسربچه مثل تو میخوان فوتبالیست بشن؟ چی باعث میشه خودت رو خاص بدونی؟" من هم گفتم: "هه، چی باعث من با اونا فرق کنم؟ می بینیم."
دو ماه بعد به تیم زیر 16 ساله های انگلیس دعوت شدم. در اولین بازی دو گل مقابل ایرلند شمالی به ثمر رساندم. در تلویزیون هم پخش می شد. لحظه بزرگی بود. دوشنبه به مدرسه برگشتم و آن معلم به یک باره بهترین دوستم شد. لحظه بزرگ زندگی من، در 15 سالگی اتفاق افتاد. لیورپول مرا می خواست، ولی سه ساعت از خانه ما فاصله بود. فراموش نمی کنم اصرارهایی که به مادرم می کردم تا بگذارد بروم. من تمام دوستانم از آن محله را دوست داشتم. حتی الان هم بهترین دوستانم هستند، اما آن موقع چاقوکشی و جرم در محله ما زیاد بود و لیورپول، فرصتی بود تا از این مخمصه رهایی یابم.
برای دو سال بی خبر و بی ارتباط از همه جا، از خانواده ام دور زندگی کردم. می توانید از دوستانم بپرسید. یک روز، تعطیل هم که می شد، سریع به لندن برمی گشتم تا مادرم را ببینم. او فداکاری های زیادی انجام داد تا به اینجا برسم. تارک دنیا شده بودم و فقط به فوتبال فکر می کردم. مادرم هر روز به من زنگ می زد و می گفت: "رحیم، دعاهای امروزت را انجام دادی؟از خدا تشکر کردی که امروز هم سالمی؟" من هم مثل طوطی تکرار می کردم «آره، آره مامان، آره».
آن دوران مهم ترین دورانم زندگی ام بود. می خواستم هرچه زودتری قراردادی امضا کنم و دیگر خواهر و مادرم مجبور نباشند استرس بکشند. اگر می توانستم برای مادرم یک خانه بخرم، خوشحال ترین فرد روی زمین می شدم. تا یادم نرفته این را بگویم. در رسانه ها مطرح شده که من عاشق جواهرات و الماس هستم. نمی دانم این چیزها از کجا می آیند. می گویند از خودنمایی خوشم می آید! رسانه ها از چیزهایی که نمی دانند، بی دلیل متنفرند. مثلا وقتی برای مادرم خانه خریدم، چه حرف هایی که نزدند.
آن ها حتی در مورد حمام خانه جدید مادرم هم می نوشتند. ما 15 سال پیش دستشویی های هتل استون بریج را تمیز کردیم و برای صبحانه خوردن، چه سختی هایی که نکشیدیم. پس اگر کسی لایق این شادی ها باشد، آن شخص مادرم است. او با هیچ چیز به این کشور آمد و با نظافت دستشویی ها، خرج ما را جور می کرد. حالا مدیر یک آسایشگاه است و پسرش هم برای انگلیس بازی می کند.
وقتی برای اولین بار به تیم ملی انگلیس دعوت شدم (17 سالگی)، در اتوبوس نشسته بودم و وقتی از جاده هارو رد می شدیم، می گفتم: "اینجا جایی است که دوستانم زندگی می کردند. اینجا هم پارکیست که اسکیت بازی می کردیم. این گوشه هم سعی می کردیم با دختران صحبت کنیم و اینجا هم همان جایی است که تمام این رویاها در ذهنم شکل گرفت."
اگر زندگی مشابهی مثل من دارید، هیچوقت به حرف کسانی که قصد دارند شما را از رویای تان دور کنند، گوش نکنید. آن ها قصدشان برهم زدن خوشی شماست. همینجا با قاطعیت به شما می گویم...! انگلیس جایی است که پسری لاغر و نحیف، با هیچ چیز می تواند به رویاهایش دست یابد.