مطلب ارسالی کاربران
داستان رویای فرار از ایران؛قسمت دوم
با بی ارزش شدن پول ایران، خیلی از افغانهای مهاجر هم ایران رو ترک میکنند و یا در حال ترک آن هستند.
______________________
همسفر ما هم از راه رسید،یه مرد افغانی بود!!یک لحظه فکر کردم شاید مرز رو اشتباه اومدم:))این منطقه مرز ترکیه اس نه افغانستان!!
مرد افغانی اومد سلام و احوال پرسی و...سوار پراید شدیم، دل شور و استرس هر دقیقه مثانه امو سریع سریع پر میکرد!زیاد به مرد افغانی نزدیک نمیشدم، حتی اسمشو هم ازش نپرسیدم!!
صدایی از درونم میشنیدم که میگفت :مرض داری که پا تو این راه گذاشتی ،حالا خوبت شد استرس بکش تا جونت دربیاد:)هرلحظه پشیمون تر میشدم ولی کار از کار گذشته بود!
بالاخره رسیدم به محل قرار با جاسم ، یه منطقه کوهستانی ،چشمم به جاسم روشن شد:)
جاسم اومد جلو و سلام کردن؛شما باید مرتی الکس باشید و شما هم زینال!(بله بالاخره اسم مرد افغانی رو فهمیدم:)
پولها رو تحویل دادیم و یه چندتا نکته رو به ما گوش زد کرد درباره فرار از مرز...
حدود ساعت 2 بامداد بود، باید حرکت میکردیم چندین ساعت پیاده رو داشتیم،
برخلاف اون چیزی که فکر میکردم جاسم ادمکش و دیوث نبود:)تقریبا یخم اب شده بود ، کم کم گفتگو رو با زینال شروع کردم:)
مرتی الکس:زینال چرا داری میری ترکیه؟؟
زینال:اصلا ارزش نداره ایران بمونم و کار کنم چون پول ایران بی ارزش شده،ایران فوقشم بتونم روزی۵۰ هزارتومن کار کنم ،بعد اگه بخوام این پول بفرستم ولایتمون هیچی تهش نمیمونه چون پول افغانستان با ارزش تره!!!!گفتم برم ترکیه شاید اوضاع بهتر باش
مرتی الکس:عجب اصلا از این زاویه بهش نگاه کردم!یادم نبود که شما پول میفرستین واسه خونواده هاتون!!راستی چندسالته؟
زینال:با زبون شیرینش گفت۱۹
مرتی الکس:ماشالا،۲۰بالا میزنی:)
زینال:من هرچی کار میکنم همشو میفرستم واسه مادرم و پدرم!!از۱۳سالگی کارگری کردم...
دیگه سوال ازش نپرسیدم،بشدت تحت تاثیر قرار گرفتم ، فهمیدم واقعا من انقدرام هم بدبخت نیستم یا بهتر بگم از خیلیا خوشبخت ترم.
نزدیک صبح شد!! جاسم گفت :خیلی دیگه داریم تا به رابطمون برسیم،از مرز رد شده بودیم به خاک ترکیه رسیدیم!
و بازم پیاده روی رو ادامه دادیم،من کم اوردم زینال عین خیالشمنبود انگار که دوپینیگ کرده بود:))البته اکثرشون اینطورن.
رسیدیم به رابطمون،باید سوار یک ماشینی میشدیم که پشتت یک یخچال بود(تقریبا مثال ایسوزو یخچال دار)مثل مواد مخدر مارا توی یخچال جا ساز کردند:)جاسمم از ما خدافظی کرد و برگشت جای اولش:)))
رسیدیم استامبول، رابط محترم رسوندمون یه خونه خرابه ای ، فکر میکردم باید وایسیم تا یکی دیگه بیاد مارو ببره هتلی چیزی!!ولی متاسفانه باید اونجا استراحت میکردم!تقریبا بیرون از شهر بود، چاره ای نداشتیم باید قبول میکردیم ،زینال اصلا واسش مهم نبود!!ولی منی که تو ناز و نعمت بزرگ شده بودم واسه سخت بود،سگ تو روح روان اونی که خودم میدونم...
خداروشکر یه حموم داشت که بتونیم دوش بگیریم ،ریش هام مثل خوره بودن تا اینکه رفتم حموم و چپ تراش کردم:)
بسیار خسته بودیم و خوابیدیم،فردا روز بسیار مهمی بود واسمون،دلال اصلی قرار بود مارو بفرسته المان!
صبح شد و دلال (قاچاقچی)اومد ،البته یک ایرانی هم باهاش بود؛ تقریبا مترجم ، مشاور او بود، اسم دلال ترک، نیهات قهوچی بود:))اسمش واسم خیلی اشنا بود ولی تاحالا ندیده بودمش!!
نیهات بسیار عصبی و پرخاشگر بود؛خیلی سریع به ترکی گفت:من نمیتوانم شمارو بفرستم المان یا ایتالیا!
از اون ایرانی که اسمش محمد محمدی بود پرسیدم؛ چرا؟؟چرا نمیتونه مارو ببره المان!!
محمدمحمدی:ببنید هیچ کشوری در حال حاضر مهاجری نمیپذیره!!شرایط خیلی سخت شده!
مرتی:وای !!یعنی چی؟باید چیکار کنیم؟؟
محمد محمدی:فعلا باید صبر کنید ،چند وقت ترکیه بمونید یا برگرید ایران!!فعلا این شماره بگیرید کاری داشتین زنگ بزنید،فقط حواستون باشه،شما غیر قانونی تو ترکیه هستید نباید خطای از شما سر بزنه!فعلا خدافظ
بسیار ناامید بودم ، تقریبا به بن بست رسیده بودم ، خودمو تو ایران میدیدم!!
به زینال گفتم :حالا که اومدیم ترکیه بیا بریم عشق و حال،بریم یه چرخی بزنیم تو خیابون و بریم اونجایی که همه باهم میرقصن:)از بچگی عاشق اونجا بودم....
این داستان ادامه داره..
اگر غلط املایی یا از لحاظ نگاشی مشکل داره ببخشید❤
موفق باشید