Zaraki Kenpachiیه دفعه بغل خیابانون راه میرفتم یه جوون هم سن و سال خودم زد رو ترمز گفت بیا سوار شو من از خدا خواسته گفتم اشنایی کسی اومده منو برسونت نگو پشت سر من یه یارو دیگه واستاده بود اومدم دست انداخت رو دستگیره در گفت چیکار میکنی بعد جفتشون به من خندیدن هیجی من رفتم ولی صداشون رو میشنیدم بهم میخندیدن:)