مطلب ارسالی کاربران
یک رقص فقیرانه
دانلود و پخش تنها با قطع کردن فیلترشکن امکانپذیر است.
نامش الناز بود
دخترکی در شهر دور افتاده
شهری که اعتبارش به می خانه اش بود
دخترک گرسنه و بی پول بود
روزها در کوچه ها و خیابان های شهر پرسه میزد و گدایی میکرد
شبها به خانه برمی گشت کنار پدر مریضش و برادر کوچکش
دلش که میگرفت روی ایوان مینشت و با خدایش حرف میزد
اینقدر میگفت تا اشکش در آید
روزی دیگر نتوانست پای پاکدامنیش بماند
خسته بود
خودش رو یک مرده متحرک میدید
به گوشش رسانده بودن در میخانه به دختران جوان که برقصن پول زیادی میدهند
او تصمیمش را گرفته بود
در راه میخانه بسیار فکر کرد
او میدانست که اگر اینکارا بکند پاکدامنی اش از بین خواهد رفت
دیگر نمی خواست درد کشیدن پدرش را ببیند
نمیخواست کار کردن برادر ناتوانش را ببیند در حالی که باید برای آینده اش درس میخواند
با شرم و حیا وارد میخانه شد عرق شرم و خجالت از صورتش در حال باریدن بود
یک مرد به نزدش آمد و از او پرسید اینجا چه کار دارد و او گفت برای استخدام رقاصی آمده است
باید برای انتخاب شدن آموزش میدید و تست میداد
مدتی نزد بهترین رقاص میخانه آموزش دید و امتحانش را خیلی خوب انجام داد و قبول شد
روز بعد وقتی برای اولین بار روی سن میرقصید ترس و اضطراب داشت
اما وقتی اسکناس هایی که به سمتش پرتاب میشد را میدید انگیزه میگرفت
مدتی گذشت و الناز یک رقاصه خیلی خوب شده بود
هزینه درمان مریضی پدرش و کلاسهای درس برادرش را بدست آورد
هربار که پدرش از او میپرسید کارش چیست که درآمدش خوب است دختر دروغی سرهم میکرد و پدر را میپیچاند
یک شب روی عیوان نشسته بود و میخواست با خدای خویش دردل کند
اما شرم میکرد و از خجالت نمیتوانست سخنی به خداوند بگوید
الناز به این فکر میکرد حالا که به چیزی که خواسته رسیده میتواند رقاصی در میخانه را کنار بگذارد اما سیاهی قلبش، اورا وادار به ماندن کرده بود
بعد از مدتی مثل هرسال موقع مسابقات رقاصی رسید مسابقاتی که در کاخ شاه برگزار میشد بهترین رقاصه به مدت یکسال رقاصه شاه میشد صاحب میخانه
از بین رقاصه های خود الناز را که در میخانه بسیار معروف شده بود انتخاب کرد
روزی که باید به سمت پایتخت عازم میشد پدر به پسرش گفت تا الناز را مخفیانه تعقیب کند و آدرس محل کارش را پیدا کند و اورا به آنجا ببرد
برادر خواهرش را تعقیب کرد و محل کار الناز را فهمید
الناز وقتی به میخانه رسید همراه صاحب میخانه سوار کالسکه شدن و عازم کاخ پادشاه گشتن
پسر پدرش را به سمت محل کار الناز برد
پدر به درب ورودی میخانه رسید
وقتی چشمانش به پوسترهای فحشا و مبتذل روی در و دیوار میخانه افتاد شروع به اشک ریختن کرد به زمین نشست و سرش را به زمین میکوبید
پسر، پدرش را با همان حالت به خانه برد
وقتی الناز سوار بر کالسکه در راه کاخ بود
حال پدرش وخیم بود و درد قلبش دوباره باز گشته بود
قرصهایی که الناز برایش خریداری کرده بود درد قلبش را خوبتر کرده بود اما دیدن محل کار الناز درد قلب پدر را شدید کرد
الناز همراه صاحب میخانه به پایتخت رسیدن و شب در جشن رقاصه ها شرکت کردن
جشنی که همه در حال رقص و پایکوبی بودن
حال پدر بسیار وخیم شده بود و پسر اورا به درمانگاه برد
روز بعد وقت مسابقه رسید
رقاصه های هرشهر به نوبت روی سن برای پادشاه میرقصیدن و آواز میخواندن،
نوبت الناز شد
الناز در بین رقاصه ها از همه جوانتر و بسیار زیباتر بود
شروع به رقصیدن کرد
شراب زیاد خورده بود و بسیار شهوت انگیز میرقصید
پدرش در حال جان دادن بود
پزشکان به او شوک وارد میکردن
اما فایده ای نداشت
برادر الناز با گریه و زاری پدرش را صدا میزد
الناز چشم پادشاه هوس باز را گرفت رقصش دل پادشاه را به سمت افکار شیطانی برد
مسابقه تمام شد
پادشاه به سمت رقاصه ها رفت و وقتی به الناز رسید اورا به عنوان رقاصه خود برگزدید
پدر الناز درگذشت
الناز از شدت خوشحالی قصد پرواز کردن داشت اما نمی دانست قرار است چه اتفاقات وحشتناکی برایش بیافتد
آن شب بعد از ساعتها رقصیدن برای پادشاه، مورد سو استفاده جنسی او قرار گرفت
روز بعد وقتی پدر را دفن میکردند هیچ کس به مراسم خاکسپاری پدر نیامد
خبر رقاصه بودن الناز بین اهالی محله زندگی او پیچیده بود
آنها که مردمانی معتقد بودن اعتقاد داشتن رفتن به مراسم خاکسپاری پدر یک هرزه شئون ندارد
الناز دیگر عوض شده بود
آن دختر پاک برای همیشه مرده بود
سیاهی قلبش را گرفته بود و او در حال غرق شدن در باتلاق هوس بود
روز بعد به خانه بازگشت
وقتی به داخل رفت و چشمانش به برادرش افتاد به سمت برادرش رفت تا او را در آغوش بگیرد
اما برادرش اورا از خود راند و با عصبانیت به او گفت :
تو دیگر خواهر من نیستی
تو پدر را کشتی
توی کثیف !
وقتی الناز این سخنان را شنید چشمانش در سیاهی فرو رفت
به زمین افتاد و کل تنش می لرزید
چشمانش داغ شد و شروع به اشک ریختن کرد
به مدت یک هفته در کنار قبر پدر صبح را شب کرد و شب را به سپیده دم رساند
مامورین دولتی پادشاه آمدند تا اورا به زور به کاخ پادشاه برگرداند
او که کاری از دستش برنمیاد ،قبول کرد اما یک نیت در قلبش کاشت
مانند خاکستر بعد آز آتش شده بود
قبل از بازگشت به کاخ برادرش را حسابی در آغوش گرفت، برادرش در بغل خواهر اشک میریخت
از برادرش خواست تا در آینده یک مرد قوی و با ایمان شود
مقدار زیادی پول به خاله فقیرش داد تا از برادرش مراقبت کند و اورا مانند فرزند خودش بزرگ کند
الناز قبل از رقصیدن برای پادشاه شروع به دردل با خدای خود کرد
بعد از این همه مدت و این همه اتفاقات
با خداوند حرف زد
و از او برای پدرش آمرزش خواست و برای برادرش خیرخواهی،
الناز از خداوند طلب بخشش کرد
الناز به سن رفت تا برای پادشاه برقصد
درحالی که از چشمانش اشک میریخت شروع به رقصیدن کرد
طوری میرقصید که انگار آخرین رقص عمرش است
پادشاه بسیار حیرت زده شد
بعد از رقص از او خواست به اتاقش برود در حالی که به اتاق پادشاه میرفت یک چاقوی میوه خوری در آستین خود پنهان کرد
وقتی وارد شد پادشاه در را قفل کرد
پادشاه شروع به درآوردن لباسهای خود کرد
الناز گفت:
صبر کنید علی حضرت
تعدادی سوال میخواستم از شما بپرسم
پادشاه که نیمه لخت بود گفت :
جان دل من رقاصه
تو هزاران سوال بپرس
الناز که چشمانش پر از خشم و نفرت بود پرسید:
تا حالا چندتا رقاصه داشتید قربان ؟
پادشاه گفت :
خیلی بودند تعدادشان بیشمار است و در ذهنم نیست رقاصه من
الناز: آیا به همه آنها تجاوز کرده اید ؟
پادشاه: (باخنده) بله رقاصه من
بارها با هرکدامشان حال داده ام
الناز: آیا میدانید چرا دختران این سرزمین به سمت فساد و فحشا میروند؟
پادشاه: خوب معلوم است رقاصه من، آنها مثل تو بخاطر فقر و بی پولی فاسد میشوند
الناز : آیا میدانید چه کسی باید آنها را از فقر نجات دهد تا فاسد نشوند
پادشاه : پادشاه کشور باید آنها را نجات دهد
الناز: پس چرا شما نجاتشان نمی دهید
چرا کاری برای از بین بردن فقر نمی کنید
پادشاه: اگر آنهارا نجات دهم پس چه کسی برایم برقصد و مرا ناز کند و با من سکس کند
الناز به سمت پادشاه رفت و لباسهایش را درآورد و آرام در گوش او گفت:
پس شما لیاقت پادشاهی این سرزمین را ندارید
و چاقو را در گلوی پادشاه فرو کرد
در حالی که خون پادشاه حرامی بروی صورت ولباس الناز ریخته بود
به روی عیوان رفت و با همان حالت شروع به رقصیدن کرد و
تمام