مطلب ارسالی کاربران
برگی از خاطرات مارادونا
مدتی که در بیمارستان روانی ها بستری بودم روزی بود که چند تن از بیماران آنجا خود را بزرگانی از جهان معرفی کردند، مثلا یکی از آنها میگفت من ناپلئون بناپارت هستم و یا دیگری میگفت من اسکندر کبیر هستم آنجا بود که من هم گفتم: من مارادونا هستم...یک ثانیه بیشتر نگذشته بود که صدای خنده آنها کل سالن را گرفته بود و بعد از آن خنده یکی از آنها گفت: دوست عزیز، مارادونا یکی است و هیچوقت تکرار نخواهد شد
آنجا بود که متوجه شدم چه بلایی بر سر خود آوردم.