مطلب ارسالی کاربران
لعنت به این سکوت
همیشه پنج شنبه ها را دوست داشتم مخصوصا اگر دومین پنجشنبه مهر باشد...
اما ...
ساعت 7 صبح بیمارستان و یک روز و یک راند بخش دیگر.نمیدانستم به شیفت دیشب فکر کنم یا به دختربچه زیر دستگاه اتاق آخر که نفس های آخر زندگیش را تجربه می کرد.برای لحظه ای از همه فکرها بیرون آمدم و موبایل لعنتی را باز کردم مـثل همیشه اول از همه سری به طرفداری زدم اولین خبر و تیتر عجیب اما باورنکردنی!
ساعت هفت و بیست دقیقه نمیدانستم زمان و مکان چگونه برایم تعریف می شود تمام بدنم بی حس شده بود دست ها و پاهایم را حس نمیکردم نمیدانستم چه کنم که ناگهان خبر دادند دخترک اتاق آخر بد حال شده است...
نمیدانم چطور و چه زمانی اتفاق افتاد بعد از نیم ساعت ماساژ قلبی دخترک برگشت...اما هنوز خودم را حس نمیکردم.گیج و سردرگم از خبری که هنوز باور نمیکردم.وقتی به دوستانم میگفتم همه گیج و مبهوت همدیگر را نگاه می کردیم...
حالا ساعت ده صبح است دیگر همه باور کرده ایم...یادم می آید آنروز تا آخر وقت که بیمارستان تمام شد حتی یک کلمه هم حرف نزدم به یاد روزهایی افتادم که نیمکت نشین بود و هیچ حرفی نمیزد روزهایی که بهترین در زمین بود و هیچ کس از او حرف نمیزد وقتی گل میزد شاهکار پاس گل میشد و وقتی پاس گل میداد همه از گل زن حرف میزدند.وقتی علیپور در دربی گل زد همه از سن کم علیپور میگفتند و یک نفر حتی یک نفر از آن پاس گل 40 متری چیزی نمیگفت.
حالا یک سال گذشته و از همیشه ساکت تر شده ای کاپیتان.راستش این همه سکوتت واقعا کلافه ام کرده...
لعنت به این سکوت....