در یکی از ایالات انگلستان به نام ویگان دو برادر با هم زندگی می کردند. هردو برادر هنرمند هستند و در موسیقی تبدیل به دو استاد بزرگ شده بودند و از همین راه موسیقی امرار معاش می کردند. در طی روز از طریق درس دادن به دانشجوهای موسیقی هم سرگرم میشدند و هم از این راه پول در می آوردند.
معمولا آنها از 8 صبح تا 9 شب کلاس داشتند که این کلاسها رو در 6 نوبت برگزار می کردند و بعد از صرف شام مختصر به اتاق موسیقی رفته و درسهای روز بعد رو تمرین می کردند و اگر انرژی داشتند برای یافتن سبکهای جدید هم مقداری وقت می گذاشتند.
بلاخره در یک روز بعد از کلاسهای بسیار خسته کننده هردو رفتند برای صرف شام و بعد می خواستند با استراحت مختصری برگردند به اتاق موسیقی که تمام آلات موسیقی انها در آنجا قرار داشت و درس فردا رو تمرین کنند که اتفاقات ترسناکی افتاد که با ما همراه باشید چون هیجان نسبتا خوبی دارد.
برادر کوچکتر نامش دیوید و نام برادر بزرگتر هم جو است. هردو به طبقه ی بالا رفته بودند و در اتاقهای اختصاصی خود داشتند درس فردا رو تمرین می کردند تا اینکه بیش از یک ساعت و سی دقیقه از آغاز تمرین اونها گذشت و از اونجا که اونها هیچ وقت تا به اون موقع تمرین نمی کردند برادر کوچکتر به جای برادر بزرگتر رفت پیش برادرش و گفت : جو تو هنوز خسته نشدی، ما فردا ساعت 8 کلاس داریم و باید زودتر بخوابیم تا مشکلی برای فردا پیش نیاد، و جو در پاسخ گفت که دیوید تو برو من الان میام مقداری در این قسمت مشکل دارم و به محض اینکه برطرف شد میام پائین. دیدوید هم حرف برادر بزرگترش رو گوش کرد و شب بخیر گفت رو رفت پائین تا در اتاق خود و برادرش بخوابد.
در راه دیوید داشت به صدای ساز جو با اشتیاق زیادی گوش می داد چون جو خیلی زیبا داشت یه ریتم رو می نواخت و خیلی هم به نظر دیوید گوش نواز بود و همیشه دیوید از هنر جو لذت می برد. در همین مدت کوتاه که دیوید به پائین برسه این قسمت رو که برادرش می نواخت رو به خاطر سپرد و اتفاقا با خودش داشت می گفت یادم باشد که فردا حتما از جو خواهش کنم که این قسمت رو برای من بیشتر بزند، چون بسیار زیبا می نوازد.
دیوید به تخت خوابش که درست در کنار تخت برادرش بود رسید وچون خیلی خسته بود دیگر منتظر برادرش نشد و خیلی زود به خواب رفت.
دیوید در عالم خواب و بیداری بود که احساس کرد که یکی وارد اتاقش شد، اما هیچ عکس العملی را نشان نداد چون مطمئنا باید جو باشد که همانطور که قول داده بود برگشته.خیال دیوید دیگر با این موضوع راحت شده بود و خیلی راحت به ادامه ی استراحتش پرداخت.
درست بعد از چند دقیقه که دیوید کاملا خوابش برده بود یه صدائی ذهن دیوید را مقداری هوشیار کرد، دیوید اول به خاطر خستگی اعتنائی نکرد اما بعد که مقدار صدا بیشتر شد یکدفعه از خواب پرید و گوشهایش رو تیز کرد که ببیند این صدا از چیست ؟ و در کمال تعجب فهمید که صدای ساز (پیانو) برادرش است که به گوشش می رسد. خیلی تعجب کرد زیرا ساعت از 12 نیمه شب هم گذشته بود و تا به حال سابقه نداشته که برادرش تا این موقع بیدار بموند.
در همان حالت مستی که به خاطر خستگی بود بلند شد و به سمت طبقه ی بالا حرکت کرد. در راه متوجه ی یک موضوع بسیار تعجب برانگیزی شد، چراکه وقتی با دقت بیشتری به به صدای موسیقی که از بالا می آمد گوش می کرد متوجه شد که برادرش بسیار بی نظم و آماتور داشت می نواخت و اصلا این نتی نبود که یک استاد تمام عیار ساز بنوازد و به خصوص اینکه برادرش در ساعتی قبل یک قطعه ی بسیار گوشنواز و عالی رو داشت تمرین می کرد.
با این اتفاق مقداری سریعتر به طبقه ی بالا رفت ولی اصلا خودش رو اماده نکرده بود تا صحنه ی غیر عادی ببیند. دقیقا به پشت در اتاق برادرش رسید و بدون تلف کردن حتی یک لحظه درب رو باز کرد و داخل شد.
وقتی در داخل اتاق قرار گرفت با کمال تعجب دید که هنوز برادرش پشت پیانو نشسته، مقداری اروم شد و با حالت گلایه از برادرش خواست که دیگر بس کند و برگردد به تخت خوابش و برادرش هم هیچ پاسخشی رو بهش نداد. از اونجا که دیوید بسیار خواب آلود بود دیگر ادامه ی مسئله رو نگرفت و به طبقه ی پایین برگشت.
دیوید در راه با خودش می گفت جو امشب چش شده، چرا باید این کا رو بکنه و..........، و کم کم به اتاقش رسید و وقتی خواست که به تخت خودش برگردد ناگهان نگاهش به تخت بغل یعنی تخت جو افتاد و در کمال تعجب دید که جو در تختش خوابیده!!!!
اصلا باورش نمی شد چون هنوز یک دقیقه هم نشده که جو در طبقه ی بالا بود و داشت تمرین می کرد، راستی هنوز هم صدای موسیقی از بالا به گوش می رسد، چطور ممکن است که یک نفر در یک زمان در دو جا حضور داشته باشد.
دیوید با این اتفاقاتی که افتاد بسیار شوکه شه بود و اصلا نمی دانست چی کار کند و چند دقیقه ای رو فقط خوشکش زده بود و به برادرش که کاملا خواب بود نگاه می کرد. تا اینکه خواست ببیند واقعا این برادرش است که در اون تخت خوابیده و یا یک موجود دیگر است از دنیای ماورا.
با شجاعت تمام رفت بالای سر جو و با تکانهای شدیدی اون رو تکان داد، جو با این کار برادرش از خواب پرید و با تعجب زیاد به دیوید نگاه کرد و گفت : دیوید مشکلی داری.
دیوید همین طور ذول زده بود به چشمان جو و جو هم کاملا از این موضوع ترسیده بود و بارها و بارها به دیوید می گفت که تو حالت خوبه، اتفاقی برات افتاده، دیوید یه چیزی بگو. بعد جو بلند شد و دست دیوید رو گرفت و در کنار خودش نشاند و گفت که دیوید تو رو به خدا بگو چی شده، من دیگر طاقت ندارم. با این حرفهای جو، دیوید مقداری آروم گرفت و از اون حالت اولیه اش خارج شد و گفت من الان تو رو تو طبقه ی بالا دیم و داشتی پیانو می زدی.
جو با شنیدن این حرف دیوید اصلا تعجب نکرد و گفت که عیب نداره تو خواب دیدی، و یه لبخند زد و گفت که از این اتفاقها پیش می آید.
دیودی دوباره با صدای لرزان گفت که نه خواب نبوده، اصلا گوش کن هنوز داره صدای پیانو میاد. وقتی که جو مقداری گوشهایش رو تیز کرد با تعجب فراوان دید که دیوید راست می گوید و داره صدای پیانوی خودش از بالا می آید و با این اتفاق جو از دیوید هیجانزده تر شد چون که در همون لحظه یادش آمد که بیش از یک ساعت قبل پیانو اش رو تمیز کرده بود و درش را هم قفل کرده بود و از اتاق هم خارج شده بود و از همه مهمتر در اتاق رو هم قفل کرده بود و هنوز کلیدش در دستانش قرار داشت.
هردوی اونها روی تخت نشسته بودن و نمی دونستند که باید در این موقعیت باور نکردنی چی کار کنند. بعد از چند دقیقه بلاخره جو به دیوید گفت که بلاخره چی، مطمئنا اونی که اون بالاست من نیستم و یه نفر رفته اونجا که باید من و تو، دوتا مرد بزرگ برن و اون رو بگیرن و به دست پلیس بسپرن.
با حرفهای جو مقداری از ترس هردوشون ریخت و تصمیم گرفتند که یه چند سلاح یا چیزی که با اون بتونن از خودشون دفاع کنند پیدا کنند و به طبقه ی بالا بروند.
بعد از در دست گرفتن دوتا چوب بیس بال یواش یواش به سمت طبقه ی بالا حرکت کردند. هردوشون از این قافل بودند که چه اتفاقی ممکن است براشون بی افتد و همین طور به راهشون ادامه می دادند. جالبه، هنوز که هنوزه صدای موسیقی داره به گوش می رسه و انگار همزاد جو دست بردار نیست.
بلاخره هردوشون به طبقه ی بالا رسیدند و درست وقتی که خواستند از راه پله دور شوند ناگهان صدای موزیک قطع شد. هردوشون دریافتند که اون موجود متوجه ی حضور آنها شده و برای همین سریع دویدند تا اجازه ندهند که فرار کند. وقتی به درب ورودی رسیدند در بسته بود و مطوئنا اون هنوز از در خارج نشده بود. جو سریع خواست در رو باز کنه که وارد شوند و اون موجود رو گیر بیندازند، اما در کمال تعجب درب اتاق قفل بود. هردوشون تعجب کردند چون کلید هنوز دست جو بود و اون موجود چطور می تونه در رو روی خودش قلف کنه.
جو بی سروصدا با کلیدی که داشت در رو باز کرد و هردوشون با اربده ی بلندی که کشیدند وارد اتاق موسیقی شدند و چیزی رو که می دیدند هرگز باور نمی کردند.
د کمال تعجب هردوی اونها دیدند که در اون اتاق هیچ کس حضور ندارد و اصلا پیانو طبق گفته ی جو قفل بود. باور کردنی نبود اصلا به اون اتاق دست نخورده بود ولی اون چیزی که دیوید دیده بود چی، اصلا اون صدای موزیک که هردوشون شنیده بود از چی بود، پیانو که قفل بود و اصلا کسی نتونسته وارد اتاق بشه.
این اتفاقات هردو برادر رو کاملا به هم ریخته بود و تنها چیزی که به عقل هردوشون رسیده بود این بود که به پلیس خبر بدهند ولی از توضیحات کامل برای پلیس عاجز بودند.
این اتفاقات باعث شد که کلاسهای فردای هرو برادر تعطیل شود.
در بررسی های پلیس، اونها متوجه ی یه موضوعی شدند که برای جو و دیوید بسیار خوشحال کننده بود، به خاطر کارکرد زیاد پیانو یکی از سیمهای فولادی و تیز پیانو پاره شه بود و فقط کافی بود که یک مقدار کوچک به اون فشار بیاید تا کسی را که پشت پیانو بابوده را به دونیم کند.
بله شاید اون اتفاقات از مرگ حتمی یکی از دوبرادر جلوگیری کرده بود.