هنگامی که فیلیپ وَن دورِن استرن (Philip Van Doren Stern) از پیدا کردن ناشر برای داستانش ناامید شد , دست به ابتکار جالبی زد او داستانش را درون دویست کارت پستال نوشت و در میان مردم پخش کرد. گرچه این شروعی ناامید کننده برای او بود اما دوره ای از سبک داستان نویسی کلاسیک با این داستان کوتاه متولد شد. فرانک کاپرا داستان را خواند و به شدت به ان علاقمند شد، او درباره این داستان می گوید " تمام عمرم در جستجوی داستانی شبیه به این بودم" کاپرا در سال 1946براساس این داستان کوتاه فیلمی به نام زندگی شگفت انگیزی است می سازد ، فیلمی که برای بهترین فیلمبرداری، بهترین بازیگر و بهترین کارگردانی نامزد جایزه اسکار می شود و با وجود اینکه در هیچ کدام از رشته ها موفق به دریافت جایزه نمی شود اما همچنان بهترین تصویر را از جامعه سنتی آمریکا نشان می دهد.
بهترین هدیه
دهکده کوچک با چراغ های تزیین شده کریسمس می درخشید, اما جورج پرات هیچ نوری را نمی دید. او به نرده های آهنی پل تکیه داده بود و به آب سیاهی که در زیر پل جریان داشت خیره نگاه می کرد. گاهگاهی تکه هایی از یخ در زیر پل ناپدید می شد گویی سایه پل تکه های یخ را درون خود می بلعید.
آب به شدت سرد بود و جورج با خودش فکر می کرد چه قدر یک مرد می تواند در سرمای این آب زنده بماند؟ آب سیاه شیشه ای او را که متفکرانه به نرده های پل تکیه داده بود مسحور کرده بود.
در این هنگام صدایی شنید: اگر جای تو بودم این کار را نمی کردم.
جورج به سرعت به پشت سر برگشت، و مرد کوچک اندامی را دید که تا به حال هرگز او را ندیده بود. او چاق بود در حالی که به نظر می رسید دوران جوانی خوبی را گذرانده است. صورت گرد و تازه اصلاح شده اش از سرمای هوا صورتی رنگ شده بود.
جورج پرسید: اگر جای من بودید چه کاری را انجام نمی دادید؟
- همان کاری را که تو داری به آن فکر می کنی.
- و شما از کجا می دانید که من قصد انجام چه کاری را دارم؟
مرد غریبه با بی تفاوتی گفت: راستش کار من این است که خیلی از چیزها را بدانم.
جورج با خودش فکر کرد، یعنی کار این مرد چیست؟ او به نظر یک مرد عادی می رسید. یک آدم ریزنقش، از آن مدل هایی که اگر توی جمعی ببینی شان هیچ وقت صورتشان در خاطرت نمی ماند، به جز برق خیره کننده چشم های آبی اش. هرگز نمی شود این درخشش را از خاطر برد. به نظر جورج رسید که این مهربان ترین و درخشان ترین چشم هایی ست که تا به حال دیده است. اما هیچ نکته دیگری درباره او قابل توجه نبود. یک کلاه سوراخ و یک پالتو نخ نما شده به تن داشت که دکمه های روی شکمش به زور بسته شده بودند و یک کیف سیاه کوچک را حمل می کرد. کیفی که البته شبیه کیف دکترها نبود برای اینکه خیلی درازتر به نظر می رسید و از شکل هم افتاده بود، بیشتر شبیه کیف فروشنده های دوره گرد بود. شاید مرد یک دستفروش دوره گرد است، از آن مدل آدمهایی که مجبورند به همه جا سرک بکشند و دماغ تیز کوچکشان را توی کسب و کار مردم فرو کنند.
مرد در حالی که نگاه گذرایی به آسمان می انداخت گفت: فکر می کنم برف بیاد؟ خیلی خوبه که یک کریسمس برفی داشته باشیم. چیزی که این سالها کمیاب شده و همینطور چیزای دیگه, به نظر شما اینطور نیست؟
و در حالی که با دقت به صورت جورج نگاه می کرد گفت: الان حالت بهتره؟
- البته که خوبم، چه چیزی باعث شده که فکر کنید من خوب نیستم؟
جورج قبل از نگاه آرام غریبه ساکت شد, مرد کوچک سرش را تکان داد: به نظرم نباید به اینجور چیزها فکر کنی، البته امشب و تمام شب های کریسمس باید به مری و مادرت رسیدگی کنی.
جورج دهنش را باز کرد تا بپرسد مرد غریبه اسم همسرش را از کجا می داند؟ اما مرد این را پیش بینی می کرد بنابراین ادامه داد: بهتره از من نپرسی که این چیزها را از کجا می دانم. شغل من این است که این چیزها را بدانم.
سپس به آب سیاه و سرد خیره شد و لرزید.
- خوب اگر چیزهای زیادی درباره من می دانید حتما می توانید بگویید به چه دلیل باید زنده باشم؟
مرد صدای عجیبی از خودش در آورد و گفت: به نظر نمی رسد زندگی ات آنقدرها هم بد باشد، تو یک شغل خوب در بانک داری, همینطور مری و بچه هایت در کنارت هستند و بالاتر از همه اینها سالم و جوانی و...
جورج به میان حرف مرد غریبه پرید: و البته خسته و بیمار از همه چیز.
جورج گریه اش گرفته بود: من توی چاله زندگی ام گیر افتاده ام, هر روز کار تکراری ام را انجام می دهم، در حالیکه بقیه مردم زندگی هیجان انگیزی دارند. اما من ، من فقط کارمند یک بانک کوچکم، آدمی که حتی نیروی ارتش هم او را استخدام نکرد. هیچ وقت در زندگی ام کار خوب و هیجان انگیزی انجام نداده ام و به نظرم می رسد هیچ وقت هم انجام نخواهم داد. دلم می خواهد بمیرم حتی بعضی وقت ها آرزو می کنم کاش هرگز به دنیا نیامده بودم.
مردکوچک در حالیکه توی تاریکی ایستاده بود و او را نگاه می کرد خیلی محکم پرسید: چه گفتی؟
و جورج محکم تر تکرار کرد: گفتم کاش هرگز به دنیا نیامده بودم و این را کاملاً جدی می گویم.
صورت غریبه از هیجان قرمز شد: چه جالب ، تو همه چیز را به راحتی حل کردی، من می ترسیدم که تو، من را توی دردسر و زحمت بیندازی. اما خودت مشکلت را حل کردی. تو آرزو داری هیچ وقت به دنیا نیامده باشی ، بسیار خوب، پس هیچ وقت به دنیا نیامدی.
جورج غرغرکنان گفت: منظورت چیه؟
- تو هیچ وقت به دنیا نیامدی فقط همین. تو به دنیا نیامدی بنابراین هیچ کس تو را نمی شناسد، هیچ مسئولیتی نداری، نه شغل، نه خانواده، نه بچه، حتی مادر هم نداری. البته قاعدتاً نمی شود که داشته باشی، همه مشکلاتت برطرف شد، خیلی خوشحالم که اینو می گم، آرزوی تو به تو هدیه شد.
- دیوانه
جورج در حالیکه زیر لب غرغر می کرد دور شد، غریبه به دنبالش رفت و با دست مانع از رفتنش شد. و گفت: بهتره که این را داشته باشی.
و کیفش را بالا گرفت و ادامه داد: درهای زیادی هست که ممکن است توی صورتت کوبیده شود.
جورج با تمسخر گفت: کدام در؟ توی صورت کی؟ من همه آدم های این شهر را می شناسم و البته خیلی دلم می خواهد بدانم چه کسی می تواند در را توی صورت من بکوبد؟
- بله، من این را می دانم، به هر حال به نفعت است که این را همراه داشته باشی، حداقل این است که همراه داشتنش آسیبی به تو نمی زند و حتی شاید به دردت هم بخورد.
سپس کیف را باز کرد و تعدادی بُرِس از درونش بیرون کشید : اگر بدانی این برس ها تا چه اندازه مفید هستند غافلگیر می شوی. به خصوص وقتی که مجانی باشند.
سپس یکی از برس ها را برداشت و کیف را به دستهای جورج فشار داد، جورج با بی میلی کیف را گرفت و او ادامه داد: اجازه بده بهت یاد بدم چطوری باید از اینها استفاده کنی. وقتی خانم خانه در را به رویت باز کرد. یکی از اینها را به او می دهی و با سرعت می گویی ( عصر بخیر خانم، من از شرکت جهان بهداشت مزاحم شما می شوم و می خواهم این برس عالی را به شما معرفی کنم. لازم نیست که آن را بخرید و کاملا رایگان است.) بعد از این همه چیز به راحتی انجام می شود. حالا امتحان کن.
جورج را مجبور کرد برس را به دست بگیرد، جورج بی درنگ برس را درون کیف انداخت و با عصبانیت در آن را بست. اما ناگهان خشکش زد برای اینکه هیچ کس در کنارش نبود. غریبه کوچک اندام حتما به قسمت تاریک رودخانه رفته بود. جورج با خودش فکر کرد، او نمی خواهد قایم موشک بازی کند. هوا هر لحظه تاریک تر و سردتر می شد. جورج می لرزید، یقه کتش را بالا داد. در همین زمان چراغ های خیابان روشن شد، شمع های کریسمس پشت پنجره ها به آرامی می درخشید. دهکده کوچک به نظر خوشحال می رسید و حقیقت این است که شهری که در آن رشد کرده ای تنها نقطه ای از کره زمین است که همیشه خانه تو باقی می ماند.
جورج ناگهان دلش خواست سری به ورودی خانه هنک پیر بزند. یادش افتاد چند وقت پیش ماشینش با درخت بزرگ گلابی هنک تصادف کرده بود و قسمتی از تنه کهنسال درخت کنده شده بود، او و هنک دعوای سختی با هم داشتند. شاخه های بی برگ درخت در تاریکی فرو رفته بود، بعد از این اتفاق او از ترس هنک دیگر سری به درخت گلابی نزده بود. ولی حالا جسورانه در میان جاده منتهی به خانه هنک ایستاده بود تا نگاهی به تنه درخت بیندازد. به نظر می رسید هنک آن قسمت درخت را نقاشی کرده است برای اینکه هیچ علامتی وجود نداشت. جورج کبریتی روشن کرد و نزدیک تر رفت تا بهتر بتواند تنه درخت را بازرسی کند. با تعجب به روبرویش نگاه می کرد و در دلش احساس عجیبی وجود داشت. تنه درخت کاملا صاف و بدون هیچ آسیبی بود.
یاد مردکوچک روی پل و حرفهایش افتاد، نه نمی توانست واقعیت داشته باشد اما نبودن آثار زخم و تصادف بر روی تنه درخت حسابی او را به هم ریخت.
جورج وقتی که به بانک رسید، احساس کرد که چیزی درست نیست، ساختمان تاریک بود در حالیکه او مطمئن بود که چراغ روی در ورودی را روشن گذاشته است. او همچنین متوجه شد کسی کرکره را باز گذاشته. به سمت جلوی ساختمان رفت جایی که یک تابلوی قدیمی روی در بسته قرار داشت، جورج به زحمت موفق شد کلمات نوشته شده روی تابلو را تشخیص دهد.
برای اجاره یا فروش
جیمز سیلوا- مشاور املاک
شاید این یک شوخی باشد، این تنها احتمالی بود که جورج می توانست به آن فکر کند. سپس او توده ای از برگه های قدیمی و روزنامه های پاره پاره را در ورودی اصلی بانک دید، حتی به نظرش رسید شیشه ها سالهاست که شسته نشده اند. چراغ دفتر جیم سیلوا در آن طرف خیابان همچنان روشن بود. جورج با آشفتگی در گچ بری شده دفتر سیلوا را باز کرد.جیم با نگاهی جستجوگر در حالیکه به نظر می رسید غافلگیر شده است سرش را از روی دفتر حساب و کتابهایش بلند کرد و گفت: چه کاری می تونم برای شما انجام بدم، مردجوان؟ صدایش مودبانه و برای جلب توجه مشتری ها بسیار عالی بود.
جورج درحالیکه نفس نفس می زد گفت: بانک، چه اتفاقی برای بانک افتاده است؟
جیم در حالیکه سرش را به سمت پنجره چرخانده بود گفت: ساختمان قدیمی بانک؟ اینطوری که من دارم می بینم اتفاقی نیفتاده است. دوست دارید اون ساختمان را اجاره کنید و یا بخرید؟
- ببخشید ، منظور شما اینه که اونجا دیگه بانک نیست؟
- بله در حدود ده سالی می شود، ورشکسته شد. شما این اطراف غریبه هستید؟
جورج به سمت دیوار چرخید: من خیلی وقت پیش اینجا بودم. و با صدای خیلی آرامی ادامه داد: آن وقت ها بانک خوبی بود و من چند نفر از کسانی را که اونجا کار می کردند می شناختم.
- مارتی جنکینس را هم می شناختی؟
جورج می خواست بگوید که مارتی هیچ وقت در آن بانک کار نمی کرده است. یعنی نمی توانسته که کار کند، در حقیقت هنگامی که آنها با هم مدرسه را تمام کردند و برای استخدام در بانک درخواست دادند، جورج فقط توانست در مصاحبه ورودی بانک پذیرفته شود، اما حالا، انگار همه چیز فرق کرده است و او بهتر است مراقب حرف زدنش باشد برای همین در جواب سوال جیم گفت: نه من او را نمی شناختم اما چیزهایی درباره اش شنیده ام.
- پس شاید شنیده باشی که او با پنجاه هزار دلار فرار کرده است. به همین علت هم بانک ورشکسته شد و متاسفانه تمام آدم هایی که این اطراف زندگی می کنند هم ورشکسته شدند.
سیلوا با دقت به جورج نگاه کرد: یک لحظه امیدوار شدم که شاید شما بدانید که او کجاست. من خودم مقدار زیادی پول از دست دادم، همه دوست دارند مارتی زودتر دستگیر شود.
- او برادری نداشت؟ چیزهایی یادم هست که او یک برادر داشت به نام آرتور.
- آرتور؟ البته او حالش خوبه و نمی دونه برادرش کجا ممکن است رفته باشد ولی خوب این اتفاق تاثیر وحشتناکی روی زندگی او هم داشت، شروع کرد به خوردن مشروب. بیچاره زنش. اتفاقا با دختر خیلی خوبی هم ازدواج کرد.
جورج احساس کرد قلبش دارد از جا کنده می شود: با کی ازدواج کرد؟
می خواست هر چه سریعتر بداند آرتور با چه کسی ازدواج کرده است، او و آرتور در زمان مدرسه باهم عاشق مری بودند. سیلوا با خوشحالی گفت: اسمش مری، کنار کلیسا زندگی می کنند . هی کجا داری می ری؟
اما جورج به سرعت از دفتر خارج شد. او از ساختمان خالی بانک گذشت و به سمت تپه رفت . اول فکر کرد مستقیم به خانه مری برود. خانه در نزدیکی کلیسا قرار داشت و از طرف پدر مری به عنوان هدیه ازدواج به آنها داده شده بود. به طور حتم وقتی آرتور هم با مری ازدواج کرده باشد باید صاحب آن خانه شده باشد. جورج دوست داشت بداند آیا آنها بچه ای هم دارند. در این صورت نمی توانست با مری روبرو شود. اما تصمیم گرفت ابتدا به دیدن والدینش برود تا بتواند اطلاعات بیشتری درباره زندگی مری به دست بیاورد. پشت پنجره خانه شمعی می درخشید و حلقه زیبایی از گل ها روی در شیشه ای جلوی خانه قرار داشت. جورج قفل ورودی حیاط را بالا برد، قفل صدای بلندی داد، سایه تاریکی پشت نرده ها بیرون پرید و شروع به غرغر کرد. سپس خودش را پایین پله ها پرت کرد و به شدت شروع به پارس کرد.
جورج فریاد زد: برونی، ای احمق پیر، بس کن، منو نمی شناسی؟
اما سگ جلوتر آمد و او را به بیرون در هل داد. چراغ ورودی روشن شد و پدر جورج بیرون آمد تا سگ را ساکت کند. صدای پارس سگ کم تر و تبدیل به یک غر غر عصبانی شد. پدرش سگ را با قلاده نگه داشت تا جورج بتواند وارد شود. او فهمید که حتی پدرش نیز او را نمی شناسد.
جورج مودبانه پرسید: خانم خانه تشریف دارند؟
پدرش در را باز کرد و گفت: بیا داخل ، من سگ را بستم، همسرم از دیدن غریبه ها خوشحال می شود.
مادرش در کنار سالن منتظر بود حتی او هم جورج را نشناخت. جورج کیف نمونه هایش را باز کرد و اولین برسی را که به دستش رسید بیرون آورد: عصر بخیر خانم، من از شرکت جهان بهداشت مزاحم شما می شوم ، ما یک نمونه از محصولاتمان را به رایگان به شما می دهیم. من فکر می کنم شما دوست دارید یکی از این برس ها را داشته باشید. البته خوب اجباری هم نیست.
مادرش به صورت ناراحت او لبخندی زد: من حدس می زنم تو می خواهی یکی از اینها را به من بفروشی؟ اما راستش مطمئن نیستم که به یک برس احتیاج داشته باشم.
- نه خانم ، من نمی خواهم چیزی را به شما بفروشم. فروشنده های معمولی این اطراف زیاد هستند اما این فقط یک هدیه کریسمس از طرف شرکت ماست.
- چه خوب، هیچ کسی قبلا برسی به این خوبی را به من نداده بود.
- این یک پیشنهاد ویژه است مطمئن باشید.
پدرش وارد پذیرایی شد و در را بست و گفت: چرا چند دقیقه ای نمی شینی؟ باید از اینهمه راه رفتن حسابی خسته شده باشی.
جورج با تردید گفت: خیلی هم خوشحال می شوم
او وارد اطاق نشیمن شد، کیفش را گوشه ای روی زمین گذاشت، ظاهر اتاق تغییر کرده بود و البته او نمی توانست بفهمد چه تغییری کرده است. جورج برای اینکه بتواند سر صحبت را باز کند گفت: من مجبورم که این منطقه رو بهتر بشناسم. و خوب بعضی از مردم این شهر را هم می شناسم. مثلا دختری را به خاطر دارم به نام مری. فکر می کنم او با آرتور جنکینس ازدواج کرد. شما باید او را بشناسید.
مادرش گفت: البته مری را خیلی خوب می شناسم.
جورج خیلی معمولی پرسید: بچه ای هم دارند؟
- دو تا . یک دختر و یک پسر
- خدای من
جورج سعی کرد خودش را جمع و جور کند: خانم شما باید خسته باشید
اما مادرش گفت: بله یک کمی خسته هستم ، اما اجازه بدهید برای شما یک فنجان چای بیاورم.
- نه خواهش می کنم، به زحمت نیفتید، قبلا صرف شده
سپس شروع به بررسی اتاق کرد و سعی کرد بفهمدچرا این اتاق به نظرش متفاوت می رسد. بالای شومینه یک عکس قرار داشت، عکسی از برادر کوچکش در 16 سالگی، او به خاطر آورد که چگونه با برادرش به استودیوی عکاسی پوتر رفتند، اما نکته عجیب این عکس آن بود که هری در این عکس تنها بود. او پرسید: این عکس پسر شماست؟
صورت مادرش غمگین شد و بدون اینکه حرفی بزند سرش را به نشانه تایید تکان داد.
- من فکر می کنم او را هم ملاقات کرده ام، اسمش هری بود. اینطور نیست؟
مادرش سرش را چرخاند تا اشک هایش دیده نشود ، پدرش دستش را روی شانه او گذاشت. و صدایش که همیشه آرام و ملایم بود ناگهان خشن شد: شما نمی توانستید او را ملاقات کرده باشید. پسرم مدتها پیش مرده است. دقیقا در همان روزی که این عکس از او گرفته شده.
ذهن جورج ناخودآگاه به مدتها قبل برگشت. به همان بعد از ظهری که با هری به استودیو عکاسی رفته بودند. در راه بازگشت به خانه در رودخانه شنا کردند. هری ناگهان دچار گرفتگی عضله شدو جورج او را از آب بیرون کشید. اما هرگز به آن اتفاق فکر نکرده بود. و حالا می شد حدس زد که آن روز در نبود جورج چه اتفاقی برای هری افتاده است.
- متاسفم
این را با ناراحتی گفت: خوب بهتر است دیگر بروم، امیدوارم این برس را دوست داشته باشید و برای هر دوی شما آرزوی سال خوبی را دارم.
او به بیرون خانه رفت، در حالیکه آنها در فکر پسر مرده شان بودند. برونی زنجیرش را به شدت می کشید و تا وقتی که جورج از پله ها پایین آمد و از در بیرون رفت با نگاه غضبناکی او را همراهی می کرد. جورج دلش می خواست هر چه سریعتر به دیدن مری برود. اما نمی دانست آیا می تواند تحمل کند که مری هم او را به خاطر نیاورد. با این وجود باید او را می دید. چراغ کلیسا روشن بودو گروه همسرایان آخرین تمریناتشان را برای مراسم کریسمس انجام می دادند. مثل همیشه آهنگ شب مقدس را تمرین می کردند. جورج هر روز عصر صدایشان را می شنید، آنقدرها که دیگر از شنیدنش خسته شده بود. اما حالا صدای این آهنگ داشت قلبش را از جا می کند. او کورکورانه مسیر کلیسا تا خانه را طی کرد. چمن ها نامنظم بودند و گلهایی که آنقدر مراقبشان بود به نظر پژمرده می رسیدند. البته از آرتور هم نمی توان انتظار مراقبت از این جور چیزها را داشت. وقتی شروع به در زدن کرد، برای مدتی سکوت بود اما ناگهان صدای بچه ها بلند شد، و مری جلوی در آمد. جورج در حالیکه سعی می کرد صدایش را از دست ندهد گفت: سلام خانم، کریسمس مبارک. او تلاش می کرد به حرف زدن ادامه دهد و در حالیکه دست هایش می لرزید در کیف را باز کرد. اما مری به دنبال صدای بچه ها وارد خانه شدو با سر از او خواست به داخل بیاید. وقتی که جورج وارد سالن پذیرایی شد، بی نهایت غمگین بود ، نمی توانست پوزخندش را از دیدن مبلمان آبی که اغلب بر سرش دعوا و اختلاف بود مخفی کند. به طور واضح ماری با آرتور به همان شکل زندگی می کردو همان استدلالها را برای چیدن وسایل خانه داشت. جورج یکی از برس ها را از کیفش بیرون آورد، برس دسته آبی روشن و سری رنگارنگ داشت. به نظر نمی رسید این برس برای بخشیده شدن مناسب باشد اما جورج اهمیتی نمی داد. او برس را به سمت مری گرفت و گفت: به نظرم این برای شما مناسب باشد. مری با صدای بلند فریادی کشید: وای خدای من، این برس خیلی خوشگل است. شما واقعا این را مجانی می دهید؟
او خیلی رسمی سرش را پایین آوردو گفت: البته این یک پیشنهاد ویژه است و یکی از راه هایی ست که شرکت سودش را پایین می آورد تا بتواند مشتری های بیشتری را جذب کند.
مری سریعا برس را روی کاناپه کشید، و پرزهای مخملی کاناپه را صاف کرد. در این هنگام صدایی از آشپزخانه آمد و دو بچه کوچک وارد شدند، دخترک خودش را در میان بازوان مادرش انداخت و پسر هفت ساله در حالیکه گریه می کردبه دنبالش آمد و اسلحه اسباب بازی را به سمت سرش نشانه رفت و با فریاد گفت:مامان اون نمی میره، من هزار بار بهش شلیک کردم اما او نمی میره.
نگاهش شبیه آرتور بود و جورج با خودش فکر کرد حتی حرکاتش هم مانند آرتور است. ناگهان توجه پسر به او جلب شد: تو کی هستی؟
اسلحه اش را به سمت جورج نشانه رفت و ماشه را کشید و در حالیکه گریه می کرد گفت: تو مُردی، تو مردی، چرا نمی افتی زمین و نمی میری؟
در این هنگام صدای پای سنگینی از بیرون آمد، پسر بچه سراسیمه به در نگاه کرد و قایم شد. جورج دید مری هم با نگرانی به در ورودی نگاه می کند. آرتور جنکینس داخل شد، چند دقیقه در چهارچوب در ایستادو در حالیکه سعی می کرد تعادلش را با گرفتن دستگیره در حفظ کند با خشم گفت: این کیه؟
مری که سعی می کرد توضیحی بدهد گفت: فروشنده است و این برس را به ما داده.
آرتور که چشمانش برق می زد و صورتش بی نهایت قرمز بود گفت: فروشنده؟ بهش بگو از اینجا بره بیرون، ما به هیچ چیزی احتیاج نداریم.
تلو تلو خوران به گوشه اتاق رفت و ناگهانی خودش را روی مبل انداخت : ما هرگز احتیاج به یک فروشنده برس نداریم.
جورج به مری نگاه کرد، چشمان مری با اشاره به او می گفت که از آنجا برود، آرتور پاهایش را روی مبل گذاشت و زیر لب چیزهای به فروشنده ها می گفت. جورج از در بیرون رفت در حالیکه پسر آرتور او را تعقیب می کرد و تفنگ اسباب بازی اش را به سمت او نشانه رفته بود و می گفت: تو مُرده ای ، مرده.
شاید پسر درست می گفت. شاید او یک مرده است. یا شاید این یک کابوس باشد و ممکن است او از خواب بیدار شود. اما حالا می خواست مرد کوچک روی پل را پیدا کند و سعی کند او را متقاعد کند تا قراری که با هم گذاشته بودند از بین برود. او با عجله از تپه پایین رفت و تا نزدیکی های رودخانه دوید.جورج مرد کوچک را آسوده خاطر روی پل دید, فریاد زنان گفت: دیگه برای من کافیه، باید من را از گرفتاری نجات بدی، تو منو دچار این مصیبت کردی.
غریبه ابروهایش را بالا داد: من تو را دچار این دردسر کرده ام؟ چه خوب،تو فقط به آرزویت رسیدی، به همان چیزی که دلت می خواست. الان تو آزادترین مرد روی کره زمین هستی، هیچ طنابی به تو وصل نیست و می توانی به هر جایی که دوست داری بروی و هر کاری را دوست داری انجام بدهی، چیزی بیشتر از این احتیاج داری؟
جورج التماس کنان گفت: منو به قبل برگردون. نه فقط برای اینکه از اون شرایط خسته شده بودم بلکه برای چیزهای دیگه، نمی تونی بفهمی این شهر توی چه دردسرهای گرفتار شده، من باید برگردم، اینجا دیگران به من نیاز دارند.
غریبه به آرامی گفت: من به اندازه کافی می دونم، اما باید مطمئن باشم که این را از صمیم قلبت می خوای. تو بهترین هدیه در تمام سالهای عمرت رو داشتی. هدیه از زندگی. اون هدیه این بود که بخشی از جهان باشی و بتونی سهمت را از دنیا بگیری ولی تو قدر زندگیت رو نمی دونستی.
وقتی که غریبه داشت صحبت می کرد ناقوس کلیسا با صدای بلندی شروع به نواختن کرد و مردم شهر را به برگزاری مراسم شب کریسمس دعوت کرد. جورج با ناامیدی گفت: من باید برگردم ، تو نباید اینجوری من را رها کنی. تو یک قاتلی.
غریبه زمزمه کنان گفت: البته تو قاتل خودت بودی، این کلمه بهتریه.تو خودت این را خواستی، به هر حال چشمانت را ببند و به صدای ناقوس کلیسا گوش کن. صدایش کم کم آرام می شد: به ناقوس کلیسا گوش کن.
جورج کاری را که او خواسته بود انجام داد، احساس سرما می کرد و رطوبت برف صورتش را لمس می کرد. وقتی که چشمانش را باز کرد برف با سرعت زیادی می بارید. سریعتر از هر چیزی که در اطرافش بود. غریبه کوچک دیده نمی شد، اما دیگر هیچ چیزی مهم نبود، به ناگهان مقدار برف آنقدر زیاد شد که جورج دیگر نمی توانست جای درست نرده های پل را تشخیص دهد. به سمت دهکده حرکت و احساس کرد صدایی را شنید که گفت کریسمس مبارک اما صدای ناقوس کلیسا آنقدر بلند بود که نمی توانست بفهمد آیا واقعا صدایی را شنیده است یا نه؟
هنگامی که به خانه هنک رسید ، ایستاد و وارد جاده منتهی به خانه اش شدو با ترس و تردید به تنه درخت گلابی نگاه کرد.زخم آنجا بود، خدایا شکرت. درخت را با محبت لمس کرد و فکر کرد باید در این باره کاری انجام دهد، درخت جدیدی می کاشت یا هر کار دیگری، در هر صورت همه چیز بدون تغییر بود، او دوباره خودش شده و شاید همه اینها یک رویا بوده باشدو یا حتی ممکن است با جادوی آب سیاه هیپنوتیزم شده باشد. چیزهایی در این باره به گوشش خورده بود. در گوشه ای از خیابان اصلی سایه مردی را دید که با عجله می گذشت. او جیم سیلوا مدیر آژانس املاک بود: سلام جورج، دیر داری می ری خونه، اینطور نیست؟ من فکر می کردم شب کریسمس زودتر از اینها بری خونه.
جورج نفس عمیقی کشید: فقط می خواستم مطمئن باشم که همه چیز درباره بانک درسته و اینکه چراغ ورودی روشن باشه.
-معلومه که روشنه، از جلوی بانک که رد می شدم دیدم.
- بذار یک نگاهی بندازم.
آستین کت سیلوا را کشید و در حالیکه جیم غافلگیر شده بود او را به دنبال خودش تا جلوی در بانک برد تا او هم شاهد باشد که همه چیز درست است. چراغ بانک در میان ریزش برف می درخشید. جیم سیلوا با رنجش گفت: من که بهت گفتم چراغ روشنه.
- باید مطمئن می شدم، متشکرم و کریسمس مبارک
سپس به سرعت به سمت تپه حرکت کرد و در حالیکه می دوید از تپه بالا رفت. با اینکه عجله داشت زودتر به خانه برسد اما نمی توانست برای چند لحظه روبروی خانه والدینش توقف نکند. با سگ پیرشان برونی مهربانانه کشتی گرفت و در حالی که غرق لذت بود با برادرش دیوانه وار دست داد و برایش آرزوی بهترین کریسمس را کرد. سپس نگاهی به بالای شومینه انداخت تا مطمئن شود عکس دو نفره او و برادرش آنجا قرار دارد. مادرش را بوسید با پدرش شوخی کرد و از خانه شان خارج شد. در حالیکه برف از نو شروع به باریدن کرده بود به سمت خانه حرکت کرد.
کلیسا با چراغ هایش می درخشید . گروه همسرایان برای برگزاری مراسم سر جاهایشان ایستاده بودند. جورج در خانه اش را با شتاب باز کرد و با بلندترین صدای ممکن گفت: مری کجایی؟ مری؟ بچه ها؟
مری به استقبالش آمد در حالیکه برای رفتن به کلیسا لباس پوشیده و آماده بود: داشتم بچه ها را می خوابوندم.
جورج او را در آغوش گرفت و به سمت اتاق بچه ها رفت و بچه ها را از خواب بیدار کرد و در حالی که انها تعجب کرده بودند بوسیدشان. مری به سختی او را از اتاق بچه ها بیرون کشید و به طبقه پایین برد. در حالی که او مرتب تکرار می کرد: وای مری من فکر می کردم برای همیشه شما را از دست داده ام.
مری از او پرسید: چه اتفاقی برایت افتاده است عزیزم؟
جورج خودش را روی کاناپه انداخت و می خواست رویای عجیبش را برای مری شرح دهد که ناگهان انگشتش با چیزی برخورد کرد، صدایش خفه شد. آن چیز را برداشت در حالیکه کاملا می دانست آن چیست. او به خوبی برس دسته آبی با سرهای رنگارنگش را به خاطر داشت.
مترجم: رودابه سرمدی