قهرمان ما» این نویسنده ی بزرگ همه ی دوران ها آدم بیمار و رنجوری بود. این هم تراز شکسپیر، سروانتس یا ولتر. این مسیحی مومن که با قدیس فرانسیس و سن توماس مقایسه شده؛ قمارباز، نژادپرست و سلطنت طلب بود. همه فرقه های مسیحیت جز کلیسای ارتدوکس روس از چشم ام گمراه بودند. از یهودیان نفرت داشت و کل اروپای غربی بیزار بود.
با این همه بیگانه ستیزی و خویش پرستی کمتر نویسنده ای محبوبیت او را در جهان داشته و دارد. آثار بزرگ او بارها به بیشتر زبان های زنده دنیا از جمله فارسی ترجمه شده و همچنان مکرراً ترجمه خواهد شد. زندگی این رمان نویس بزرگ روس همچون آثارش تراژیک و پرکشش است. بیوگرافی های بسیاری درباره ی او نوشته شده و همچنان نوشته می شود که از این میان چندتاییی نیز به فارسی ترجمه شده است.
نویسنده ی بزرگ ما کودکی سیاه و تلخی داشت. پدرش پزشکی ارتشی بود. مردی تندخو، الکلی، خسیس و بددهن بود. پرورش او با خشونت و استبداد همراه بود. پدرش فرمانروایی بود که با سیلی حکومت می کرد. «فیودور که کودکی حساس و عصبی بود، پدر را دشمن می داشت و از طنین فریادهای او حتی در خواب به لرزه در می آمد، از این رو بلا اراده در آرزوی مرگ پدر ستمکار بود، اما مادر مهربان و ملایم و غمزده ی او زودتر درگذشت و او را تنها گذاشت.»
بسیاری از صاحب نظران عقیده دارند که داستایفسکی شخصیت رذل و شهوتران کارامازوف پدر را از پدر خویش الگوبرداری کرده است.
قفسه ی کتابخانه ی داستایفسکی پر از کتاب های متنوعی بود که علاقه روزافزرون فیودور به ادبیات را ارضا می کرد. کتاب هایی مانند کتاب مقدس، اشعار پوشکین، رمان های سر والتر اسکات و...
«پس از مرگ مادر، فیودور و برادر بزرگ ترش میخائیل، برای ورود به مدرسه ی مهندسان نظامی راهی پترزبورگ می شوند. از آن به بعد داستایفسکی اهل پترزبورگ شد و پترزبورگی باقی ماند. بعدها در گوشه های گوناگون دنیا اقامت گزید: در سیبری، در آسیای مرکزی، در آلمان، کنار دریاچه ژنو و در فلورانس. اما حال و هوای پترزبورگ همه جا همراهش بود.»
پدر داستایفسکی علاقه داشت پسرهایش در مهندسی نظامی موفق شوند زیرا در آن دوران حرفه ی پررونقی بود. فیودور اما علاقه ای به مهندسی نداشت هرچند دانشجویی وظیفه شناس بود. موضوعات مورد علاقه ی او ادبیات، تاریخ، نقاشی و معماری بودند.
دکتر داستایفسکی پس از آن که دو پسرش را در پترزبورگ به مدرسه ی نظامی گذاشت از سمتش در بیمارستان استعفا کرد و با یکی از خدمتکاران سابقش که معشوقه اش شده بود راهی ملکش شد. در آنجا نیز به افراط در باده نوشی ادامه داد و با رعیت هایش به شدت بدرفتاری می کرد تا اینکه تاب رعیت ها تمام شد و دست به کشتنش آلودند. با شنیدن خبر قتل پدر فیودور دچار اولین حمله ی صرع شد. مرضی که تا پایان عمر از آن رهایی نیافت.
«فیودور داستایفسکی در زندگی و نیز در آثارش نشانه های عقده ی آدمی خفت کشیده، تحقیر شده و زودرنج را بروز می دهد، کسی که بر برابری خود با دیگران اصرار می ورزد، و در عین حال پیوسته در این مورد دچار نوعی دغدغه ی خاطر است. قهرمانان آثارش دائماً تحقیر می شوند و این را همواره به گونه ای مبالغه آمیز به دل می گیرند»
ولخرجی آفتی بود که تا پایان عمر دست از سر داستایفسکی برنداشت. شاید واکنشی بود در برابر خست پدر. بدین ترتیب وارد چرخه ی شوم قرض گرفتن و خرج کردن شد. و علاج و رهایی از بی پولی را در قمار یافت. قماربازی تمام شور و شوق و احساسات آنی او را به خود جلب می کرد. چنان که لباس های خود و همسرش را برای چند سکه به گرو می گذاشت تا پس از باخت های سنگین، دوباره قماربازی کند.
نخستین اثر جدی داستایفسکی مردم فقیر نام دارد. پیش از آن، او فقط به ترجمه هایی از زبان فرانسه و نوشتن نمایشنامه های نیمه کودکانه ی تاریخی می پرداخت. «مردم فقیر» نام داستایفسکی را بر زبان ها انداخت.
داستایفسکی که از شادی سرمست و به پیروزی خود اطمینان یافته بود، پیاپی چند داستان نوشت که چندان توفیقی کسب نکردند. چنان که بلینسکی، منتقد مشهور آن دوران که مردم فقیر را ستایش کرده بود، دست از حمایت از او کشید.
فیودور برای گریز از شکست های ادبی اش پای در محافل جوانان آزادیخواه گذاشت. جلساتی که عاقبت شرکت در آنها برای او دستگیری بود.
در 22 آوریل 1849، هنگامی که از جلسه ای طولانی به خانه برگشته بود. ژاندارم ها به جرم فعالیت ضدتزاری او را بازداشت کردند. فیودور خود را بی گناه می دانست و هرگز تصور نکرده بود که شرکت در چنین جلساتی او را به پای میز محاکمه بکشاند. داستایفسکی به همراه عده ی دیگری از دستگیرشدگان به اعدام محکوم شد. گروه اول محکومان اعدام شدند اما تا نوبت به اجرای حکم آنها رسید. اجرای حکم متوقف شد و او به جای اعدام به چهار سال زندان با اعمال شاقه در سیبری محکم شد. زندگی او در این دوران بعدها در کتاب «خاطرات خانه اموات» بازتاب یافت. بزرگترین سختی او در دوران زندان محرومیت از خواندن و نوشتن بود. تنها کتاب مجاز در زندان نسخه ای از کتاب مقدس بود.
پس از زندان در دوران تبعید در شهری دورافتاده نزدیکی های مرز چین مشغول به سربازی شد. در این دوران مجاز شد که کتاب بخواند. در همین دوران عاشقی زنی بیمار شد. حاصل این ازدواج ناکامی بود تا این که زن مسلول درگذشت. پس از آن فیودور دل به دختری فمینیست داد. عشق آن دو پس از مدت کوتاهی تبدیل به رابطه ی عشق و نفرت گردید. سیمای این زن در رمان «قمارباز» ترسیم شده است.
در نیمه دوم زندگی نویسنده، آنا به صحنه می آید. در آن زمان او 45 ساله است. نویسنده ای درجه دو یا سه شناخته می شود. از بیماری صرع رنجور است، تبعید با اعمال شاقه را از سرگذرانده است و خطر افتادن به زندان باز تهدیدش می کند و این بار به دلیل بدهکاری هایش.
تا پیش از آنا داستایفسکی تمام عمرش را دستخوش چنان افسردگی و تنش عصبی گذرانده بود که خلق شاهکار در آن شرایط محال بود. این آنا بود که در طول 14 سال زندگی زناشویی با داستایفسکی شرایط و امکان شکوفایی و بارآوری را برای این نابغه ی تا آن زمان حقارت دیده و رنج کشیده فراهم آورد. او بود که داستایفسکی را از ورطه ی تنگدستی و بدهکاری بیرون کشید، رفع مسائل و دردسرهای مالی اش را برعهده گرفت و نه تنها او را از بهره کشی رباخوران نجات داد، بلکه گریبانش را از دست گداهای حرفه ای و گدایی های اقوامش رهانید.
حاصل عمر داستایفسکی چند شاهکار بزرگ است: جنایت و مکافات، ابله، شیاطین و سرانجام برادران کارامازوف.
از دیدگاه داستایفسکی، سرشت انسانی انبان تضادهای اخلاقی است، نقشی است با پوزه ی سگ، بال های فرشته و دم نهنگ. فضیلت ها و رذیلت ها پیوسته در درون آدمی برای چیرگی بر او مبارزه می کنند. دوگانگی، سه گانگی، و چندگانگی شخصیت انسانی! این است بارزترین ویژگی داستایفسکی زدگی. یکی از قهرمانان او، که در هر یک از روزهای زندگی اش می تواند شریف ترین آدم ها باشد و هم دست به زشت ترین و پست ترین اعمال بزند. در اوج جنون و آشفتگی، شمایل مریم مقدس عذرا را به کنج اتاق پرت کند. شمایل به تیزی لبه ی بخاری اصابت می کند و دو نیمه می شود. این سر تا پا داستایفسکی است.
حاصل تأملات او چنین است: « او به ارزش های مطلق باور دارد. ارزش هایی که به عقیده ی او همگان باید بپذیرند. ما آزادیم ارزش ها را رد کنیم، اما اگر آنها را رد کنیم باید بهای گزافی بپردازیم. چون اگر ارزشهای مطلق را نپذیریم «همه چیز مجاز خواهد بود» آن وقت آدم ها اگر دست به شنیع ترین جنایت ها زدند نباید شگفت زده شویم. در کنار اعتقاد داستایفسکی به اختیار آدمی.
این شاه بیت فلسفه اوست:
فقط خدا می تواند پشتوانه ی ارزش های مطلق باشد. بنابراین از نظر او چه خدا باشد و چه نباشد ما احتیاج داریم که باور کنیم خدایی وجود دارد. و گرنه «همه چیز مجاز خواهد بود»