مطلب ارسالی کاربران
سوم شخص مفرد(لیونل مسی وکاتالانیسم: کلنلی که ستاره نداشت)
و قسم به این دعای ربانی
دعای ربانی را خواند و سوپ پای مرغ را هورت کشید.کوله را پر از خرت وپرت ها کرد و چکمه ها را پوشید.صدای شیپور جنگ کر کننده بود.پرچم زرد و طلایی حالا روی تپه بود.زیر آتشبار سواره نظام ارتش مادرید.جوانان به خون کشیده شده لاله ها را فراموش کرده بودند. کسی به فکرآخرت نبود و کنسروهای منقضی دل و روده را سوراخ می کرد.باران بند نمی امد انگار خدا هم کارلیست ها را به رگبار بسته بود.هزارمین روزتلخ بود.چه کسی از دیوانه های نا به هنجار نیوکمپ خبر داشت.همان وصله های لاجرم صندلی ها خاک گرفته.آنها همه مرده بودند. فقط غسال ها مانده بودند و زن های پا به ماهی که قابله نداشتند. آخر قابله ها در سنگر ها بخیه می زدند. با سوزن خیاطی ومیله های بافتنی.وقتی که آسمان مهماتش تمام شد و دیگر باران نبارید هوا آفتابی شد.آخرین سرباز با تفنگ اش عشقبازی کرد تا دست هیچ مادر به خطایی به کالبد نیمه جان اش نرسد.مادر ها زاری می کردند و فریاد نیوکمپ زیر یوغ سربازان ارتش می پژمرد.پوتین ها از روی اجساد شورشی ها رد می شدند که مردم دعا می خوانند:"ای پدر ما که در آسمانی، نام تو مقدس باد. ملکوت تو بیاید. اراده تو چنانکه در آسمان است، بر زمین نیز کرده شود.."
پیراهنی که پرچم شد
تیفوسی ها نقشه ها داشتند.می خواستند کوکتل مولوتوف را وارد ماجرا کنند.گوجه های پرت شده حتی به اندازه آب دهان هم ارزش نداشتند.پلیس ضد شورش آوانگارد بود که موش های فاضلاب هم نمی توانند از میانشان رد شوند.اما بچه های شرور کله تراشیده به جسد سالوادور دالی قسم خورده بودند که مغز پوک لوییز فیگو را بترکانند.یکی در شلوارش جیب مخفی دوخته بود. یکی را با نارنجک گرفتند.پلیس ها زیاد بودند حتی بیشتر از تماشاگران.البته تمامشان تماشاگر نبودند معمولی ترین شان بطری ویسکی آورده بود تا بکوبد سر لوییز فیگو.شهردار بارسلونا را وهم برداشته بود.نامه آمده بود به شهرداری که کله لوییز فیگو تیتر اصلی می شود.رئال مادرید درخواست نیروی ویژه کرده بود.باسکی ها می خواستند خودشان را داخل ماجرا کنند تا شاید انقلابی برپا شود. به یاد پدربزرگ ها.حکومت نظامی صامت پنهانی تر از چیزی بود که کسی متوجه شود.همه چیز آرام بود فقط هیچ کس ندانست کله خوک از کجا پیدایش شد تا برود سر تیتر اخبار. آخر ماجرا اینکه آتش انقلاب خیلی زود خاکستر شد
نگاه تو مرا ترور می کند
صد وشانزده سالگی حس غریبی است.حتی غریب تر از کشیدن پیپ بعد از نوشیدن یک شراب بیست ساله.حالا دیگر بارسلونا غلاف است.تفنگ های سرپر آویز شده اند و بچه های مدرسه ای اسپانیولی را شیرین حرف می زنند. کسی از کالج ها با اندیشه ها نئوفاشیستی بیرون نمی آید و ضربان قلب بندر با هر جزر و مد دریا بالا وپایین می شود.اما چیزی تغییر نکرده.پیرمرد ها با کوچک تر ها از تفکر انقلابی می گویند و پوتین ها کثافتی که در لجن زار های آراگون جا ماندند.علامت برافراشته است و زبان کاتالانی هنوز به عقب ماندگی نرسیده.اما جنگ جواب دارد.لیونل مسی کلمه بزرگی است.جدا از تفنگ و بمباران.لیونل دریبل می کند دلبری بلد است و رفراندوم می آورد.هم شهری رفیق چه گوارا حالا خدای کسانی است که خودشان را برای انقلاب و انقلابی جر می دهند. پسر نیوکمپ به دروازه ها گل می زند که فریاد خفه ایالت کاتالان را جار بزند.پسری که ناخواسته یک انقلاب را به راه انداخته وحالا صحنه را در مشتش دارد.او است که باعث می شود برای نود دقیقه هم که شده به بارسلونا به چشم بیش از یک باشگاه نگاه شود.او که راه ارنستو را ادامه داده.شاید لئه بیشتر از بازیکن یک همشهری است. سوم شخص مفردی که هیچ وقت بارسلونا و انقلابی ها نداشتند