انتقام خانوادگی
ی قسمت مونده
قسمت۴
خلاصه قسمت های قبلی:
دراین داستان با پسری به نام سامیار آشنا شدیم که از خاطرات 8سال پیش خودش برامون تعریف میکنه و میگه که زمانیکه 19ساله بوده بخاطرمسایل اقتصادی مجبورمیشه خواهرجوان و مادر پیرشو رها کنه و به شهر غریبی بیاد غافل ازاینکه چه سرنوشتی درانتظارشه.سامیار خونه ای اجاره میکنه و دریک عطیقه فروشی مشغول میشه.بعد یه مدت متوجه صاحب کارش میشه که رفتارغیر عادی داره یجوری که انگار انسان نیست...
دریک شب که سامیار تنها توی مغازس،جنی به صورت ناشناس به مغازه میاد و ازاو سوالاتی میکنه و بعد ازاینکه مطمن شد سامیار همون کسیه که دنبالش بوده قصد جان سامی رو میکنه ولی سامی به هر جوری شده از دست اون جن خودشو خلاص میکنه.و سراسیمه به خونه خودش میره .و در راه چند بار با صحنه های بسیار ترسناکی مواجه میشه بطوریکه متوجه میشه یک جن نه، بلکه گروهی از اجنه به دنبال اوهستند چرا که پدر سامیار کسی بود که رییس گروه اجنه رو توسط انگشتری خاص کشته و خودش هم کشته شده به همین دلیل اجنه میخوان انتقام رییسشان را از سامی و خانواده اش بگیرن و وقتی سامیار ازاین قضیه توسط دوستش دانیال که اطلاعات زیادی درمورد اجنه داشت باخبرمیشه ازدانیال میخواد که در راه ازبین بردن اجنه و پلیدی آنها بهش کمک کنه ولی دانیال که ترسیده بود قبول نمیکنه و ارتباطشو با سامیار قطع میکنه.و سامیار تنهامیمونه دربرابر گروهی از اجنه که هرلحظه درکمین اون هستن...
سامیار خسته و نگران به خانه میره و به دنبال راه چاره برای دور کردن اجنه از خودش و خانوادش میشه.یادش میاد که پدرش صندوقی درخانه ی روستاییشان داشته که اشیاء با ارزششو دراون میگذاشته.سامی احتمال میده که انگشتر توی اون صندوقچه باشه پس تصمیم میگیره به روستا بره ولی ازاونجایی که داره شب میشه و اجنه شبها بیرون میان سامیارمیترسه و بیرونونمیره و اینکارو به فردا واگذارمیکنه.
شب هنگام،وقتی که سامیار همه ی وجودشو ترس و اظطراب فرا گرفته پسر رییس قبیله همراه با یکی دیگه ازاجنه که فهمیدیم همون صاب کارسامیاربوده به خونه ی سامیارمیان و از سامیارمیخوان که انگشترو به اونا بده ولی سامیار اظهار بی خبری میکنه اما جن بزرگ قبول نمیکنه و به او میگه تا شب چهاردهم ماه (یعنی 3شب)وقت داره که انگشترو براشون بیاره وگرنه روح خودسو خانوادشو تسخیرمیکنن.و سامیارمجبورمیشه قبول کنه و اجنه هم نا پدیدمیشن...و حالا سامیارمیدونه که بایک انگشترنمیتونه یک تنه با اونهمه جن مقابله کنه،به دنبال راه چاره میگرده و چمدونشو جمع میکنه و اماده ی رفتن به روستا و یافتن انگشتر پدریش میشه...
صبح روز بعد سامی آماده رفتن میشه اما با نقص فنی ماشینش روبرو میشه و ماشینشو تعمیرمیکنه اما متوجه صدایی میشه کا ازصندوق عقب میاد.و وقتی در بازمیشه سر بریده ای رو میبینه ک متعلق به دانیاله و نوشته ای از سمت اجنه برای سامیار توش هست.سامی میفهمه که اسم پسر رییس قبیله اجنه کیتاموس هست و اسم قبیله شونم یربوع هست.با دیدن این صحنه سامی عصبانی میشه و درصددانتقام گرفتن ازکیتاموس و قبیله ی خبیثش میشه و بخاطر همین سوارماشین میشه تا به روستا بره...
قسمت چهارم:
همینطور توی جاده داشتم گازمیدادم و دوطرف جاده پر از خرابه ها و ویرانه ها بود که توش معتادا زندگی میکردن.همینطور که میرفتم یهو چشمم به دیواری خورد که همون عکس ماه رو با خون کشیده بود روش.ازاونجا به بعد دیوارها پر از عکس ماه بود.داشتم دیوونه میشدم.میترسیدم از شب چهارده.ینی چی میشه؟ممکنه ازشر یربوع خلاص بشم؟اگه انگشترو بدم ولم میکنن؟اگه ول نکردن چی؟ ...اینا سوالاتی بود که تو ذهنم رد و بدل میشد.ناگهان دیدم خرابه ها تموم شدن و به یه محله رسیدم.تاحالا این محله رو ندیده بودم.نه تابلویی نه پلاکی نه چیزی.تو خیابوناشم نه ماشینی بود نه آدمی نه هیچی.صحنه ی غم انگیزی بود...یهو دیدم از دور دارم به ادمایی نزدیک میشم که سر ندارن و یه چیزایی دستشونه.نزدیکترکه شدم از وحشت نزدیک بود زهره ترک بشم.آدمای لاغر و نحیفی بودن با لباسای پاره پوره و بدون سر.تو دستاشون سر بریده ی آدم بود.سرعتمو کم کردم.تودستاشون سر ادمایی رو میدیدم ک میشناسم...فامیلامو دیدم که همشون مثل دانیال صورتشون سوخته بود.دوستام حتی معلمام هم اون تو بودن.یهو چند نفرو دیدم که دارن میان نزدیکم.دقت ک کردم دیدم سر خودم و خواهر و مادرم تو دستاشونه.سر خودم و مادرم سوخته بود ولی خواهرم نه.نمیدونم توهم زده بودم یا واقعی بود ولی واقعا ترسناک بودن.سر ها انگاربا ناله هاشون میخواستن چیزی بهم بگن.ولی من نمیفهمیدم.دیگه داشتم به اخر محله میرسیدم که یهو یکی از اون آدما خودشو انداخت رو کاپوت و سعی کرد شیشه جلو رو بشکنه.قلبم وایستاد.قیافش خیلی وحشتناک بود و انگار رو کف دستاش یه نوشته ای رو داغ کرده بودن.خوب نتونستم بخونم ولی انگارنوشته بود ((تورو خدا انگشترو بهش بده))واقعا ازترس داشتم میمردم اختیارم دست خودم نبود.با تمام قدرت گاز دادم و حرکت کردم.دیگه چیز خاصی ندیدم تا اینکه رسیدم به روستا.ماشینم همش خون مال شده بود و باید پاکش میکردم.رفتم در خونه مادرم و در زدم...کسی نیومد.ازهمسایه پرسیدم کجا رفتن.گفت رفتن درمانگاه.پیرزنه حالش بدبود و دخترش اونو برد دکتر.آدرس دکتر رو گرفتم و رفتم درمانگاه.وقتی رسیدم اونجا.خواهرمو دیدم.خیلی خوشحال شدم انگارهزارساله ندیدمش.داشت گریه میکرد.
-سلام سمیرا
-سلام...داداش..
-خوبی ابجی دلم برات تنگ شده بود قربونت بشم بیا اینجا تو بغلم
اینجا سمیرا زد زیر گریه و های های گریه کرد.
-داداش کی میای پیش ما من میترسم...
-واسه چی؟؟؟
-هیچی شبا کابوس میبینم خواب روح میبینم همش ازخواب میپرم...میترسم داداشی..
-آبجی ناراحت نباش اومدم اینجا تا ببرمتون شهر اونجا چند وقتی باشیم.گریه نکن من پیشتم فداتشم،مامان کو؟
-مامان....
-اره سمیر مامان حالش بده؟چیشده؟؟
سمیرا همچنان گریه میکرد و هق هق میزد.اخه اون هنوز17سالش بود و خیلی برای این مسایل آماده نبود.
-سمیر گریه نکن میگم.مامان چش شده؟
-مامان...مامان مریض شد.میگن سکته کرده و پاهاش دیگه حس نداره.
-ینی...ینی فلج شده؟؟
-اره....(و دوباره زد زیرگریه)
دنیا رو سرم خراب شد.کیتاموس از یه طرف مادرم از یه طرف دیگه.پول و خرجی از طرف دیگه...
دلم میخواست بمیرم.یه پسر19ساله بودم ولی تواین مدت پیرشدم واقعا...
وقتی مادرمو ترخیص کردن دیگه نمیتونست حرف بزنه.پاهاشم فلج شده بود.روی ویلچر بود.وقتی چهره ی پیر و شکستشو دیدم اشک تو چشمام جمع شد.دلم ب حال خودم سوخت که دیگه از کلمات مادرانش بهم نمیگه دیگه نمیگه پسرم نمیگه قربونت برم دیگه نمیگه دوست دارم...رفتم بغلش کردم و بوسیدمش دیدم داره گریه میکنه دستامو با دستاش چسبیده بود.انگار از اومدنم خوشحال بود خیلی بی قرار بود انگار میخواست چیزی بهم بگه.ولی نمیتونست.بغلش کردم دوباره.همیشه بوی تن مادرانش آرومم میکرد.الانم مثل همیشه اروم شدم.کلا قضیه کیتاموس و قبیلشو یادم رفت...خلاصه اون روز اوردمشون خونه روستا.بعدش خودم رفتم تو زیرزمین و دنبال صندوقچه پدرم گشتم.انباری تاریک بود و چراغ هم نداشت.چراغ قوه ی گوشیمو روشن کردم.تاجایی که دیده میشد زیرزمین پر از سوسک و عنکبوتای بزرگ بود.سوسکا با نوری که روشون میفتاد سریع به گوشه ها میرفتن تا قایم بشن.عنکبوتا هم تو تارشون میچرخیدن.واقعا عنکبوتای بزرگی داشت.روستای ما تو شمال بود و بخاطر همین جک و جونور زیاد داشت.با هرسختی ای بود صندوقچه رو پیدا کردم.یه لایه خاک غلیظ روشو گرفته بود.آوردمش تو حیاط ک روشن باشه.درش قفل بود و من نتونستم کلیدی براش پیدا کنم ولی چون قفله قدیمی و زنگ زده بود راحت با یه انبر شکست.درشو بازکردم توش یه البوم داشت پرازعکسای بابام.با یه کتابچه از خاطراتش.کتابچه رو خوندم خیلی قدیمی بود و بعضی صفحاتش پاره بود ولی تو یکی از صفه هاش نوشته ی مهمی بود.نوشته بود تا وقتی که توی خونه ی روستایی باشیم اجنه نمیتونن بهمون صدمه بزنن چون نمیتونن وارد بشن.چون خشت های دیوارای این خونه از معدن سنگ خورشید ساخته شده و اجنه نمیتونن وارد خونه بشن.خیلی خوشحال شدم و خدارو شکر کردم که اینجا درامانیم.ولی خب تا کی؟همیشه که نمیشه اینجا موند.یهو یادم اومد که من باید دنبال انگشتر بگردم.دفترچه رو ورق زدم تو یکی از صفحه هاش نوشته بود هرکس هم که سنگ خورشید رو داشته باشه از اجنه در امان میمونه.
در رابطه با پیدا کردن سنگ ماه هم فقط دو جمله نوشته بود:
((چیزی رو که میبینی هرگز آخرش نیست.عمیق تر ببین.))
تو کف این جمله بودم که ینی چی.(عمیق تر ببین)ینی چی....
داعما داشتم با خودم فکر میکردم.یهو یاد یه فیلمی افتادم که یارو داشت پولارو تو ساک جاسازی میکرد کف ساکو برید و پولارو زیر پارچه کف ساک گذاشت و پارچه رو دوخت.بعدموقعی که میخواست به طرف مقابل پولارو بده بهش گفت پولایی که میبینی تو ساک هستن قلابی ان.اگه پولای واقعی رو میخای عمیق تر ببین.
یه لحظه یادم افتاد شاید کف صندوقچه واقعا تهش نبوده.دوباره رفتم سراغ صندوقچه و با یه ارّه تهشو بریدم و دیدم بعلههههه...یه کیسه اونجا پدرم گذاشته.کیسه رو برداشتم و درشو باز کردم و بلخره انگشترو دیدم.انگشتر زیبا و قطوری بود.با یه نگین زردطلایی که چشم آدمو میزد.انگار از خودش نور میداد.ولی یه چیز دیگه هم تو کیسه بود.درش آوردم...واقعا نمیدونستم چی بگم واقعا صحنه زیبایی بود.یه تیکه بزرگی از سنگ خورشیدو تو دستام دیدم اندازه کف دست بود وبسیار زیبا بود.تصمیم جالبی گرفتم.برای کشتن کیتاموس به همچین مقدار قدرتی نیازداشتم که الان داشتم.سنگارو برداشتم و رفتم پیش یه تراشکار و بهش گفتم تا قبل از غروب خورشید میام ازت تحویل میگیرم.بهش سفارش دادم دوتا دسکش برام بسازه و روش کاملا نگین های سنگ خورشید رو کاربذاره.و ازاونجایی که میدونستم کیتاموس علاقه زیادی به خفه کردن داره یه چیزی مثل غلاده سفارش دادم برام بسازه که روش نگینای سنگ خورشید کار کرده باشه...
نزدیک غروب که شد رفتم ازش وسایلمو گرفتم.دسکشام خیلی قشنگ شده بود.با اونا میتونستم حسابی جن هارو ازبین ببرم.گردنبندم هم خیلی خوب بود.اوردمشون خونه و یجا پنهان کردم...اون شب تو خونه روستایی امن ترین شب زندگیمو گذروندم چون خبری از اجنه یا چیز پلیدی نبود و وقت کافی داشتم ک نقشمو بریزم و آماده فرداشب بشم...
پایان قسمت چهارم