مطلب ارسالی کاربران
داستان ترسناک قسمت دوم
انتقام خانوادگی
بخونید باحاله
قسمت ۲
خلاصه ی قسمت قبل:
دراین داستان با پسری به نام سامیار آشنا شدیم که از خاطرات 8سال پیش خودش برامون تعریف میکنه و میگه که زمانیکه 19ساله بوده بخاطرمسایل اقتصادی مجبورمیشه خواهرجوان و مادر پیرشو رها کنه و به شهر غریبی بیاد غافل ازاینکه چه سرنوشتی درانتظارشه.سامیار خونه ای اجاره میکنه و دریک عطیقه فروشی مشغول میشه.بعد یه مدت متوجه صاحب کارش میشه که رفتارغیر عادی داره یجوری که انگار انسان نیست...
دریک شب که سامیار تنها توی مغازس،جنی به صورت ناشناس به مغازه میاد و ازاو سوالاتی میکنه و بعد ازاینکه مطمن شد سامیار همون کسیه که دنبالش بوده قصد جان سامی رو میکنه ولی سامی به هر جوری شده از دست اون جن خودشو خلاص میکنه.و سراسیمه به خونه خودش میره .و در راه چند بار با صحنه های بسیار ترسناکی مواجه میشه بطوریکه متوجه میشه یک جن نه، بلکه گروهی از اجنه به دنبال اوهستند چرا که پدر سامیار کسی بود که رییس گروه اجنه رو توسط انگشتری خاص کشته و خودش هم کشته شده به همین دلیل اجنه میخوان انتقام رییسشان را از سامی و خانواده اش بگیرن و وقتی سامیار ازاین قضیه توسط دوستش دانیال که اطلاعات زیادی درمورد اجنه داشت باخبرمیشه ازدانیال میخواد که در راه ازبین بردن اجنه و پلیدی آنها بهش کمک کنه ولی دانیال که ترسیده بود قبول نمیکنه و ارتباطشو با سامیار قطع میکنه.و سامیار تنهامیمونه دربرابر گروهی از اجنه که هرلحظه درکمین اون هستن...
قسمت دوم:
بعد از اینکه دانیال رفت افسرده و ناراحت و درعین حال مظطرب برگشتم به خونه.هنوز ساعت3و نیم بود و خورشید غروب نکرده بود.هنوز واسه تصمیم گیری وقت داشتم.داشتم فکر میکردم که چیکارکنم چیکارنکنم که یکدفعه یاد حرف دانی افتادم که گفت:اگه بتونی اون انگشترو پیدا کنی درامان میمونی...
یکم تو دلم امید پیدا کردم.ولی خب کجا باید دنبالش بگردم...؟
یادم اومد که پدرم یه صندوقچه ای داشت که همیشه چیزای با ارزششو میذاشت اون تو.ولی اون صندوقچه تو خونه مادریم بود تو روستا.از خونه من تا روستاهم راه زیادی بود و الان هم ساعت5بعد از ظهر بود و یکساعت دیگه غروب میشد.بخاطر همین باخودم گفتم امشب رو توخونه میمونم و فردا میرم روستا....
...الان دیگه ساعت مچیم 6:30بعد از ظهر رو نشون میده و تقریبا همه جا از نور نجات بخش خورشید خالی شده و تاریکی شب زیاد میشه و ترس منم داره زیاد و زیاد تر میشه...برای اینکه خودمو سرگرم کنم تلوزیونو روشن کردم.برعکس همونموقع داشت فیلم ترسناک میذاشت (فیلم این بود که یه مرده سر قبر همسرش بود تو گورستان اونم تو شب.بعد یه دفعه اسکلتا از تو قبرا دراومدن و به سمت مرده حرکت کردن.مرده هم همینطور داد زنان و باترس فرار میکرد که یه دفه افتاد رو زمین و چشمش به یه قبر بزرگ قدیمی میفته.تا میخواد بلند بشه یه دست ازتو قبرمیاد و اونو میکشه داخل...)دیگه نتونستم تلوزیونو نگاه کنم کلا خاموشش کردم بلند شدم تو خونه دور خودم میچرخیدم و منتظر بودم یه اتفاقی بیفته...
همینطور درحال راه رفتن توخونه بودم که یهو یه صدایی از تو اتاقم اومد.یه بسم الله گفتم رفتم تو اتاق دیدم هیچکس نیس ولی پنجره اتاق بازه.رفتم ازپنجره پایینو نگاه کردم دیدم تاریکیه محضه و بارونم میاد.پنجره رو بستم.تا برگشتم دیدم دوباره همون یارو تو مغازه و یکی دیگه پشت سرمن.پسر رییس اجنه دقیقا چش تو چشمم بود ولی اون یکی دم در اتاق بود.قیافش آشنابود.قدکوتاه.چاق.پیر...(فک کنم فهمیدین کیه...)بگذریم.پسر رییس گفت :سلام سامیار
دهنش بوی گوشت خام میداد انگار گوشت گندیده بود توی دهنش چشماش قرمز بود و صورتشم که بشدت سوخته بود و باهمون دندونای نوک تیز و کثیف.
من زبونم بند اومده بود...بهرحال خودمو جمع کردم و جواب دادم...
-سسس...سلام
-خب دوباره همدیگه رو دیدیم
-....
-ببین ادمیزاد،پدر تو پدر منو کشت و خونواده شما مورد غضب گروه ما هستند و اگر تورو پیدا کنن تورو ازبین میبرند.من هم همین قصدو دارم اما تو یه چیزی داری که اگه به ما تقدیم کنی ما باتو کاری نداریم.
-من؟؟؟چی دارم؟؟
(اون یه خنده ی کریه کرد و دستشو که 4تا انگشت با ناخونای بلند چرکین داشت رو روی گلوم فشار داد.احساس کردم گلوم داره داغ میشه داره آتیش میگیره.یکم دستو پازدم تا ول کرد.دستمو به گلوم زدم دیدم داره ازش چرک و خون میاد بیرون.فهمیدم با بد کسی در افتادم.گفتم چی میخواین؟
-اون انگشتر...
-کدوم انگشتر؟درمورد چی حرف میزنی؟
(یه نعره ی وحشتناکی زد که تخمام رو زیر گلوم حس کردم)
گفتم فهمیدم کدومو میگی ولی بخدا نمیدونم کجاس.
-گوش کن آدمیزاد.تا شب چهارده ماه وقت داری اون انگشترو برای ما بیاری.ما شب چهارده ماه دوباره به خونت میایم اگر انگشترو نداشته باشی روحتو ازبدنت جدا میکنیم و اگر بخوای از انگشترعلیه ما استفاده کنی روح خانوادتم میگیریم.
-ولی..ولی من واقعا نمیدونم اون انگشترلعنتی کجاس..من...
حرفمو قط کرد و گفت:تا شب چهارده ماه وقت داری....و بعدش جیغی زد که احساس کردم سرم داره میترکه.درجا ازحال رفتم....وقتی به حال اومدم دیدم هردوتاشون رفتن.سرم بشدت دردمیکرد .سرمو بلند کردم دیدم رو دیوار بالای تختم عکس یه ماه کامل باخون کشیده شده که منظورش ینی همون شب چهارده س.
همینطور ک گیج بودم رفتم تقویم رو نگاکردم دیدم امروز 23 برجه یعنی 11 ماه.هنوزسه شب وقت داشتم و خوشبختانه هنوز زنده م...رفتم گلومو شستم و ضدعفونی کردم و باندپیچیش کردم که عفونی ترنشه.باخودم گفتم اینطوری با این موجودات نمیشه سازش کرد.اگه انگشترو پیدا کنم و بهشون بدم هیچ تضمینی نیست که زندم بذارن اگرم بهشون ندم معلوم نیست چند نفر میان دنبالم و یک نفره از پسشون بر نمیام...
باهمه ی این فکرا یه نگاه بهدساعت انداختم ساعت11و17دقه بود.رفتم چمدونم و لباسامو وسایلمو آماده کردم که صب زود حرکت کنم به سمت روستا.بعد اینکه وسایلمو جمع کردم اومدم تو اتاقم و ولو شدم رو تخت و ازخستگی همونجا خوابم برد...
پایان قسمت دوم
ناموسن بخونید باحاله